داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

فانوس دریایی

توضیح مختصر

پدربزرگ سارا عادت داشت پدر سارا رو نیمه های شب به فانوس دریایی ببره. یه شب، سارا از پدرش خواست تا اونو مثل پدربزرگش به فانوس دریایی ببره. بنابراین، اونا رفتن بیرون و دونات و قهوه خریدن. اونا رفتن بالای فانوس و سارا به اسم پدربزرگش رو فریاد زد. اون فوت کرده بود. بنابراین صدای سارا رو نشنید و اونو ندید.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

LIGHTHOUSE

In the middle of the night, Sarah woke up, put a flower in her hair, and went into her mother and father’s bedroom. She sat on her father’s side of the bed for a long time. Finally, he woke up and said, “Sarah, what’s going on? It’s the middle of the night.” “Well,” said Sarah, “you always told me how Grandpa used to take you out to the lighthouse in the middle of the night, and this is the middle of the night, and tonight is the night to take me.” Her father lay still for a long time, and then he said, “Yes, I think this is the night.” So they got dressed very quietly, went out to the car, and drove off.

There was nobody else around. No cars were out, and the streetlights made the sea fog glow. “When Grandpa took me to the lighthouse there were no streetlights, and there were no doughnut shops open in the middle of the night,” said Sarah’s father. “But he would have stopped if there had been doughnut shops,” said Sarah. “Right,” said her father.

So they stopped at a doughnut shop and bought a bag of maple icing doughnuts and some coffee. They were the only customers there. “When I was little, Grandpa used to give me coffee, and it always tasted terrible,” said Sarah’s dad. So they both drank some coffee for Grandpa. Dad’s coffee tasted good, and Sarah’s coffee tasted terrible.

Then they drove out of town till they came to the road that led to the lighthouse.

“Grandpa always said we should walk up the road to the lighthouse,” said Sarah’s father. “Right,” said Sarah. So they parked the car and walked up through the fog to the lighthouse.

Then they sat on the top of the cliff above the beach and listened to the waves crash on the rocks. Sarah ate the doughnuts, and her father drank more coffee.

“All the times Grandpa took me with him,” said Sarah’s father, “we never once went up to the top of the lighthouse. The door was always locked. We tried to open it, but it was always locked.” “I’m going to try the door,” said Sarah. So she walked over and tried the knob, and the door opened. Sarah and her dad stood looking at the doorway. “What now?” said Sarah. “Grandpa would have gone up,” said Sarah’s father. “So let’s go up,” said Sarah.

They walked up the winding staircase, round and round and round and round, until finally they stood in front of the light.

“I can see forever,” said Sarah. “Can Grandpa see me?” “I don’t know,” said her father. “Can Grandpa hear me?” said Sarah. And she yelled really loud, “GRANDPA!”

They waited a long time. “He’s not going to answer,” said her father.

They stood for a long time and listened to the foghorn and looked at the mist and the ocean. Then Sarah took the flower from her hair, the flower she had saved from her grandfather’s funeral, and threw it way out over the ocean.

“When I grow up, I’m going to have a kid, and someday we will come here in the very middle of the night,” said Sarah. “Right,” said her father.

And then, covered with dew from the fog and smelling like seaweed, they went home to bed.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

فانوس دریایی

نصفِ شب، سارا بیدار شد، یه گل بین موهاش گذاشت و به اتاق خواب پدر و مادرش رفت. اون یه مدت طولانی، رو تخت، سمت پدرش نشست. بالاخره، پدرش بیدار شد و گفت: “سارا، چه خبره؟ الان نصفِ شبه.” سارا گفت: “خوب، همیشه بهم می گفتی که چطور پدربزرگ عادت داشت نیمه های شب تو رو به فانوس دریایی ببره. و حالا هم نیمه شبه. اون شبی که تو باید منو ببری.”

پدرش یه مدت طولانی، بی حرکت دراز کشید و بعد گفت: “آره، فکر کنم امشب همون شبه.” بنابراین به سرعت لباساشونو پوشیدن و رفتن بیرون، سوار ماشین شدن و راه افتادن.

هیچ کس دور و اطراف نبود. هیچ ماشینی بیرون نبود و چراغ های خیابون باعث می شدن که مه دریای بتابه. پدر سارا گفت: “وقتی پدربزرگ من رو به فانوس دریایی می‌برد، هیچ چراغ خیابونی وجود نداشت، و هیچ مغازه ی دونات فروشی نصف شب باز نبود. سارا گفت: “ولی اگه مغازه دونات فروشی باز بود، پدربزرگ حتماً می ایستاد.” پدرش گفت: “درسته!”

بنابراین کنار مغازه ی دونات فروشی ایستادن و یه کیسه دونات با خامه ی افرایی و کمی قهوه گرفتن. اونها تنها مشتری های اونجا بودن. پدر سارا گفت: “وقتی من کوچولو بودم، پدربزرگ عادت داشت بهم قهوه بده و همیشه طعمش بد بود.” بنابراین هر دوی اونا به یاد پدربزرگ قهوه خوردن. قهوه ی پدر طعم خوبی داشت، ولی طعم قهوه ی سارا وحشتناک بود.

بعد اونا به سمت بیرون شهر رانندگی کردن تا اینکه به جاده ای رسیدن که به فانوس دریایی ختم می شد.

پدر سارا گفت: “پدربزرگ همیشه می گفت ما باید جاده‌ای که به فانوس دریایی می رسه رو پیاده بریم.” سارا گفت: “درسته!” بنابراین اونها ماشین رو پارک کردن و از میون مه به سمت فانوس دریایی پیاده رفتن.

بعد اونها بالای یه صخره، روی ساحل نشستن و به صدای موج ها که به تخته سنگ ها می‌خورد، گوش دادن. سارا دوناتش رو و پدرش هم قهوه اش رو خورد. پدر سارا گفت: “تمام مدتی که پدربزرگ منو می-آورد هیچ وقت نشد که به بالای فانوس دریایی بریم. درش همیشه قفل بود. ما سعی کردیم بازش کنیم، ولی همیشه قفل بود.” سارا گفت: “میرم تا در رو امتحان کنم.” بنابراین به سمت در رفت و دستگیره رو امتحان کرد. در باز شد. سارا و پدرش ایستادن و به راهرو نگاه کردن. سارا گفت: “حالا چی؟” پدر سارا گفت: “اگه پدربزرگ بود، می رفت بالا.” سارا گفت: “پس ما هم میریم بالا.”

اونا راه پله مارپیچی رو بالا رفتن. دور و دور و دور و دور، تا بالاخره جلوی فانوس ایستادن.

سارا گفت: “می تونم تا بی نهایت رو ببینم. پدربزرگ میتونه منو ببینه؟” پدرش گفت: “نمیدونم.” سارا گفت: “پدربزرگ میتونه صدام رو بشنوه؟” و بعد با صدای خیلی بلند داد کشید: “پدربزرگ!”

اونا یه مدت طولانی منتظر موندن. پدرش گفت: “قرار نیست جواب بده!”

اونا یه مدت طولانی اونجا ایستادن و به صدای مه گوش دادن و به مه اقیانوس نگاه کردن. بعد سارا گلی که توی موهاش بود و از مراسم ختم پدر بزرگش نگه داشته بود رو در آورد و انداخت توی اقیانوس.

سارا گفت: “وقتی بزرگ بشم، بچه دار میشم و یه روز، نیمه های‌ شب با هم میایم اینجا.” پدرش گفت: “درسته.”

و بعد در حالی که با شبنم هایی از مه پوشیده شده بودن و بوی جلبک دریایی می‌دادن به خونه و وبه رختخواب شون رفتن.