داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

چقدر وسیله

توضیح مختصر

تمینا خیلی ذوق داره که با هواپیما سفر کنه و میخواد تمام اسباب بازی ها و عروسک هاش رو هم همراهش ببره. اما مامانش میگه اون فقط میتونه یکیشون رو با خودش بیاره. حالا تمینا چطوری باید انتخاب کنه؟

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Too Much Stuff!

The day before she went to see Grandma, Temina said,”Dolls! Dolls! Dolls! I can take all my dolls on the airplane!”‌“One!”‌ said her mom.“You can bring just one doll.”‌“Pleeeeeeease,”‌ said Temina.“I will be very sad without ALL my dolls.”‌“One!”‌ said her mom.“You can bring just one doll.You can’t bring ALL your dolls.You must have 500 dolls.”‌

“HA!”‌ said Temina.“I have just 37 dolls.You know that I have just 37 dolls, not 500 dolls.”‌“One!”‌ said Temina’s mom.“You can bring just one doll.”‌“OK! OK! OK!”‌ said Temina.

Then Temina said,“Toys! Toys! Toys! I can take my toys.I want to take all my toys!”‌“One!”‌ said her mom.“You can bring just one toy.”‌“Pleeeeeeease,”‌ said Temina.“I will be very sad without ALL my toys.”‌“One!”‌ said her mom.“You can bring just one toy.You can’t bring all your toys.You must have 500 toys.”‌

“HA!”‌ said Temina.“I have just 37 toys.You know that I have just 37 toys, not 500 toys.”‌“One!”‌ said Temina’s mom.“You can bring just one toy.”‌“OK! OK! OK!”‌ said Temina.

So when Temina came to the airport, she wascarrying ONE doll and ONE toy.She was also carrying a backpack that had20 dolls and 20 toys in it,but her mom did not know about those 20 dolls and 20 toys.

Temina got her little sister to help her stompand cram and squish the dolls and toys till they fit into the backpack.The backpack was very heavy, and Temina hadtrouble keeping up.

“Come on! Come on! Come on!”‌ said her mom.“You are taking FOREVER.Let me carry your backpack.”‌“No!”‌ said Temina.“MY backpack is MY backpack, and I will carry it!”‌

“Come on! Come on! Come on!”‌ said her little sister.“You are taking FOREVER.Let me help you with your backpack.”‌“No!”‌ said Temina.“MY backpack is MY backpack, and I will carry it!”‌

Finally they got in a long line.A security officer said to Temina’s mom,“Can I look in your backpack?”‌“Yes,”‌ said Temina’s mom.Then he said to Temina’s little sister,“Can I look in your backpack?”‌“Yes,”‌ said her little sister.

Then he said to Temina, “Can I look in your backpack?”‌“No!”‌ said Temina.“You may NOT look in my backpack.My backpack is Top Secret.”‌“Right,”‌ said the officer.“How about we X-ray your backpack?”‌“Well,”‌ said Temina, “You can do that,but do NOT tell my mom what is in it.”‌

The officer put the backpack into the X-raymachine.Then he looked at the screen.He yelled “AAAAAH!”‌ and fell over.All the other officers looked at the screen,yelled “AAAAAH!”‌ and fell over.Temina put her backpack back on and followedher mother and her little sister.

On the plane, the flight attendant said, “What’sin the backpack?”‌“Watch!”‌ said Temina, and she unzipped it.All the dolls and toys unscrunched and uncrammedand went flying all over the airplane: KAFOOSHHHHH!

The airplane captain and all the other flightattendants came running.“It’s just my dolls and toys,”‌ yelled Temina.“Right,”‌ they all said.“Dolls and toys.No problem.”And they all went away again.

Then Temina put ten dolls and toys on theseat in front of her, and five on her seat,and three on the back of the seat, and ten on the ceiling with tape, and more wherever there was room.

“WOW!”‌ said the flight attendant.“Lots of stuff!”‌After they took off, the flight attendantcame and said,“There are three kids from China and they will not stop crying because their mother did not let them bring their dolls and toys.Can I please borrow three of yours?”‌“Yes,”‌ said Temina.

After a while the flight attendant came backagain and said,“There are three kids from Kenya and they will not stop crying because their mother did not let them bring their dolls and toys.Can I please borrow three more of yours?”‌“Yes,”‌ said Temina.

After a while the flight attendant came backagain and said,“There are three kids from Scotland and they will not stop crying because their mother did not let them bring their dolls and toys.Can I please borrow three more of yours?”‌“Yes,”‌ said Temina.

Then they watched a movie.Then they had dinner.Then Temina went to the bathroom 25 times.Then everybody went to sleep.When the plane landed, Temina woke up andran off the plane to see her grandma.

Temina did not get back her dolls or toys.Happily, Temina’s grandma made excellent dolls and toys, and she made Temina some new ones.Temina forgot all about her lost dolls andtoys.

Three months later the mailman brought Teminathree packages.One package was from China.One package was from Scotland.One package was from Kenya.“WOW!”‌ said Temina.“Who do I know in China? Who do I know in Scotland? Who do I know in Kenya?”‌

Temina opened the package from China and there was a Chinese doll.Temina opened the package from Scotland and there was a Scottish doll.Temina opened the package from Kenya and therewas a Kenyan doll.

“Wow, Mom!”‌ said Temina.“I can’t wait to go on another plane ride.It is a great way to get new stuff!”‌“HA!”‌ said Temina’s mom.“Next time, you go with your DAD.”‌

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

چقدر وسیله

تمینا یه روز قبل از اینکه بره دیدن مامانبزرگش، گفت: عروسک! عروسک! عروسک! میتونم تمام عروسک هام رو بیارم توی هواپیما! مامانش گفت: یه دونه! فقط یه دونه عروسک میتونی بیاری. تمینا گفت: خواهش میکنم، بدون تمام عروسک هام خیلی غصه میخورم. مامانش گفت: یه دونه. فقط یه دونه عروسک میتونی بیاری. نمیتونی تمام عروسک هات رو بیاری. حتماً 500 تا عروسک داری.

تمینا گفت: هه. من فقط 37 تا عروسک دارم. شما میدونین که من فقط 37 تا عروسک دارم، نه 500 تا. مامان تمینا گفت: یه دونه. فقط یه دونه عروسک میتونی بیاری. تمینا گفت: باشه! باشه! خیلی خب!

بعد تمینا گفت: اسباب بازی! اسباب بازی! اسباب بازی! میتونم اسباب بازیهام رو بیارم. میخوام تمام اسباب بازی هام رو بیارم! مامانش گفت: یه دونه! فقط یه دونه اسباب بازیمیتونی بیاری. تمینا گفت: خواهش میکنم، بدون تمام اسباب بازیهام خیلی غصه میخورم. مامانش گفت: یه دونه. فقط یه دونه اسباب بازیمیتونی بیاری. نمیتونی تمام اسباب بازیهات رو بیاری. حتماً 500 تا اسباب بازیداری.

تمینا گفت: هه. من فقط 37 تا اسباب بازیدارم. شما میدونین که من فقط 37 تا اسباب بازیدارم، نه 500 تا. مامان تمینا گفت: یه دونه. فقط یه دونه اسباب بازیمیتونی بیاری. تمینا گفت: باشه! باشه! خیلی خب!

پس وقتی تمینا اومد فرودگاه، یه دونه عروسک و یه دونه اسباب بازی دستش بود. یه کوله پشتی هم دوشش بود که 20 تا عروسک و 20 تا اسباب بازی توش بود، اما مامانش از وجود اون 20 تا عروسک و 20 تا اسباب بازی خبر نداشت.

تمینا از خواهر کوچولوش خواست کمکش کنه و اونقدر عروسک ها و اسباب بازی ها رو له کردن و چلوندن و فشار دادن که توی کوله پشتی جا شدن. کوله پشتی خیلی سنگین بود، و تمینا نمیتونست خودش رو به بقیه برسونه.

مامانش گفت: بجنب! بجنب! بجنب! چقدر طول میدی. بذار من کوله پشتیت رو بیارم. تمینا گفت: نه! کوله پشتی من کوله پشتی منه، و خودم میارمش.

خواهر کوچولوش گفت: بجنب! بجنب! بجنب! چقدر طول میدی. بذار تو آوردن کوله پشتیت کمکت کنم. تمینا گفت: نه! کوله پشتی من کوله پشتی منه، و خودم میارمش.

بعد وارد یه صف طولانی شدن. یه مأمور امنیتی به مامان تمینا گفت: میتونم توی کوله پشتیتون رو ببینم؟ مامان تمینا گفت: بله. بعد مأمور امنیتی به خواهر کوچولوی تمینا گفت: میتونم توی کوله پشتیتون رو ببینم؟ خواهر کوچولوش هم گفت: بله.

بعد مأمور امنیتی به تمینا گفت: میتونم توی کوله پشتیتون رو ببینم؟ تمینا گفت: نه! نمیشه توی کوله پشتیم رو ببینین. کوله پشتی من محرمانه است. مأمور گفت: خیلی خب. چطوره با اشعه ی ایکس توی کوله پشتیت رو ببینیم؟ تمینا گفت: خب، این کار رو میتونین بکنین، اما به مامانم نگین چی توشه.

مأمور کوله پشتی رو گذاشت توی دستگاه اشعه ایکس. بعد به صفحه نمایش نگاه کرد و داد زد: آااه! و افتاد زمین. تمام مأمورای دیگه هم به صفحه نمایش نگاه کردن و داد زدن: آآآه! و افتادن زمین. تمینا دوباره کوله پشتیش رو انداخت دوشش و دنبال مادرش و خواهر کوچولوش راه افتاد.

توی هواپیما، مهماندار گفت: توی این کوله پشتی چیه؟ تمینا گفت: تماشا کن، و زیپ کوله پشتیش رو باز کرد. تمام عروسک ها و اسباب بازی ها از حالت فشرده و چلونده شده در اومدن و توی کل هواپیما به پرواز دراومدن. شترق!

خلبان هواپیما و کل مهماندارهای دیگه به دو از راه رسیدن. تمینا داد زد: چیزی نیست، فقط عروسک ها و اسباب بازی هامن. اونها همگی گفتن: آهان. عروسک و اسباب بازی. اشکالی نداره. بعد دوباره رفتن دنبال کارشون.

بعد تمینا ده تا عروسک و اسباب بازی گذاشت روی صندلی جلوییش، پنج تا هم گذاشت روی صندلی خودش، و سه تا هم گذاشت پشت صندلی، بعد هم ده تا رو با نوار چسب چسبوند به سقف، و هر جایی جا بود چند تا دیگه هم گذاشت.مهماندار گفت: وااای! چقدر وسیله!

بعد از اینکه هواپیماشون از زمین بلند شد، مهماندار اومد و گفت: سه تا بچه از چین اینجان که چون مادرشون بهشون اجازه نداده اسباب بازی ها و عروسک هاشون رو بیارن، دست از گریه برنمیدارن. میتونم سه تا از عروسک های تو رو امانت بگیرم؟ تمینا گفت: بله.

بعد از یه مدتی مهماندار دوباره برگشت وگفت: سه تا بچه از کنیا اینجان که چون مادرشون بهشون اجازه نداده اسباب بازی ها و عروسک هاشون رو بیارن، دست از گریه برنمیدارن. میتونم سه تا دیگه از عروسک های تو رو امانت بگیرم؟ تمینا گفت: بله.

بعد از یه مدتی مهماندار دوباره برگشت وگفت: سه تا بچه از اسکاتلند اینجان که چون مادرشون بهشون اجازه نداده اسباب بازی ها و عروسک هاشون رو بیارن، دست از گریه برنمیدارن. میتونم سه تا دیگه از عروسک های تو رو امانت بگیرم؟ تمینا گفت: بله.

بعد یه فیلم تماشا کردن. بعدش شام خوردن. بعد هم تمینا 25 بار رفت دستشویی. بعد همه خوابیدن. وقتی هواپیما فرود اومد، تمینا بیدار شد و به دو از هواپیما رفت بیرون که مامانبزرگش رو ببینه.

تمینا عروسک ها یا اسباب بازی هاش رو پس نگرفت. خوشبختانه، مامانبزرگ تمینا عروسک ها و اسباب بازی های خیلی خوبی درست می کرد، و چند تا عروسک جدید برای تمینا درست کرد. تمینا کاملاً عروسک ها و اسباب بازی های از دست رفته اش رو فراموش کرد.

سه ماه بعد، پستچی سه تا بسته برای تمینا آورد. یه بسته از چین بود. یه بسته از اسکاتلند بود. یه بسته هم از کنیا بود. تمینا گفت: واای! من توی چین چه کسی رو میشناسم؟ توی اسکاتلند چه کسی رو میشناسم؟ توی کنیا چه کسی رو میشناسم؟

تمینا بسته ای رو که از چین اومده بود باز کرد و یه عروسک چینی توش بود.بسته ای رو که از اسکاتلند اومده بود باز کرد و یه عروسک اسکاتلندی توش بود.بسته ای رو که از کنیا اومده بود باز کرد و یه عروسک کنیایی توش بود.

تمینا گفت: واای، مامان! خیلی دوست دارم دوباره سوار هواپیما بشم. راه خیلی خوبیه که چیزای جدید گیر آدم بیاد. مامان تمینا گفت: هه! دفعه ی بعد، تو با بابات میری.