داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

چمدان غول پیکر

توضیح مختصر

کلسی هربار که می‌خواهد به خانه پدر یا مادرش برود، همه چیزهایی که دوست دارد را در چمدان غول‌پیکرش با خودش می‌برد.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Enormous Suitcase

When it was time to go to her dad’s house, Kelsey opened her suitcase and put in clean clothes, a big box of coloured pencils, three books and her unicorn picture.

“you’re taking the picture right off the wall?” said her mom.

“Yes” said Kelsey. “I like this picture. I think I should live in one house and both of you should visit me, but that is not going to happen, so I am taking my picture back and forth.” “well … okay” said her mom.

Then Kelsey and her mom drove over to her dad’s house. When Kelsey got there she pounded a nail into the wall so she could put the unicorn picture above her bed.

A week later when it was time to go back to her mom’s house, Kelsey opened her suitcase and put in clean clothes, a big box of coloured pencils, four books,her unicorn picture, and a pillow.

“a pillow?” said her dad, “your mom has lots of pillows.”

“I know,” said Kelsey, “but I like this pillow best.”

Then Kelsey and her dad drove over to her mom’s house.

A week later, when It was time to go back to her dad’s house, Kelsey opened her suitcase and put in clean clothes, a big box of coloured pencils, five books and her unicorn picture, her pillow, and her mom’s pet dog.

“woooow!” said her mom, “not the dog. You definitely can’t take the dog.”

But as soon as her mom left the room, Kelsey put the dog back in her suitcase and went out to catch the bus. The bus driver said “Wow! That’s an enormous suitcase. You must be going far.” “No” said Kelsey, “I am just going to my dad’s house. I am taking the bus because my mom said I could not bring the dog with me. But I did bring the dog, so I am taking the bus.” Then Kelsey opened her suitcase and took out the dog. “Yikes” yelled the driver, “no dogs on the bus!” But everybody on the bus yelled “give the kid a break!” So the driver let Kelsey keep the dog on the bus, as long as Kelsey promised to keep it on her lap. When Kelsey got off the bus, she dragged her suitcase to her dad’s house and knocked.

Her dad opened the door and said “hi, Kelsey. How come your mom let you bring the dog?” just then her dad’s phone rang. Kelsey grabbed it and said “Hi!” “Kelsey!” yelled her mom, “I did not know where you were. Are you safe? How did you get to your dad’s?” “It’s okay mom.” Said Kelsey, “I took the bus because I had to bring the dog. I always miss the dog.” “but Kelsey” said her mom, “your dad has a cat. The dog will eat the cat!”

“Yikes!” said Kelsey, “I forgot about the cat” and she hung up and ran to get the dog before it ate the cat. But when she got there, the dog was asleep on the floor and the cat was asleep on the dog.

“Neat!” said Kelsey, “they get along”

“yes” said Kelsey’s dad “Isn’t it amazing how things can work out if you just try?”

“Yes” said Kelsey, and she gave her dad a big hug.

So the next time Kelsey went to her dad’s, she took her goldfish. But the cat ate the goldfish, because it turns out that somethings just do not work out, no matter how hard you try.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

چمدان غول‌پیکر

وقتی که زمان رفتن به خانه پدرش رسید، کلسی چمدانش را باز کرد و درون آن لباس تمیز، یک جعبه بزرگ مدادرنگی، سه کتاب و عکس تک‌شاخ‌اش را گذاشت.

مادرش گفت «داری عکس روی دیوار رو هم می‌بری؟»

کلسی گفت «بله. من این عکس رو دوست دارم. فکر می‌کنم من باید در یک خونه زندگی می‌کردم و شما دو نفر باید به من سر می‌زدید، ولی قرار نیست این اتفاق بیافته، پس من عکسم رو می‌برم و میارم.» مادرش گفت «خوب … باشه»

سپس کلسی و مادرش به سمت خانه پدر او رانندگی کردند. وقتی کلسی به آن‌جا رسید میخی را درون دیوار کوبید تا بتواند عکس تک‌شاخ‌اش را بالای تختش بگذارد.

یک هفته بعد وقتی زمان برگشتن به خانه مادرش بود، کلسی چمدانش را باز کرد و درون آن لباس تمیز، یک جعبه بزرگ مدادرنگی، چهار کتاب، عکس تک‌شاخ‌اش و یک بالشت گذاشت.

پدرش گفت «بالشت؟ مامانت یک عالمه بالشت داره.»

کلسی گفت «می‌دونم، اما من این بالشت رو بیشتر از همه دوست دارم.»

سپس کلسی و پدرش به خانه مادرش رفتند.

یک هفته بعد، وقتی زمان برگشتن به خانه پدرش رسید، کلسی چمدانش را باز کرد و درون آن لباس تمیز، یک جعبه بزرگ مدادرنگی، پنج کتاب،عکس تک‌شاخ‌اش، بالشت‌اش و سگ خانگی مادرش را گذاشت.

مادرش گفت «اوووووه … سگ رو نه! سگ رو اصلا نمی‌تونی ببری.»

ولی به محض این‌که مادرش اتاق را ترک کرد، کلسی سگ را دوباره در چمدان گذاشت و بیرون رفت تا سوار اتوبوس شود. راننده اتوبوس گفت «وای! چه چمدان غول‌پیکری. حتماَ جای دوری میری.» کلسی گفت «نه، فقط میرم خونه بابام. سوار اتوبوس شدم چون مامانم گفت نمی‌تونم سگ رو با خودم ببرم. اما من سگ رو آوردم، پس سوار اتوبوس شدم.» سپس کلسی چمدانش را باز کرد و سگ را بیرون آورد. راننده داد زد «ایش! سگ توی اتوبوس ممنوعه!» اما همه در اتوبوس داد زدند «بگذار بچه به حال خودش باشه!» پس راننده اجازه داد کلسی سگ را در اتوبوس نگه‌دارد، به شرطی که قول بدهد آن را روی پای خودش بنشاند. وقتی کلسی از اتوبوس پیاده شد، چمدانش را به سمت خانه پدرش کشید و در زد.

پدرش در را باز کرد و گفت « سلام کلسی. چطور مامانت اجازه داد سگ رو بیاری؟» درست همان وقت تلفن پدرش زنگ زد. کلسی آن را گرفت و گفت «سلام!» مادرش داد زد «کلسی! من نمی‌دونستم کجایی. حالت خوبه؟ چطور رسیدی خونه بابات؟»

کلسی گفت: «همه چیز خوبه مامان. من سوار اتوبوس شدم چون باید سگ رو می‌آوردم. من همیشه دلم برای سگ تنگ میشه.» مادرش گفت «اما کلسی، پدرت یک گربه داره. سگ گربه رو می‌خوره!»

کلسی گفت «آخ! من گربه رو یادم نبود» و تلفن را قطع کرد و دوید تا قبل از آن‌که سگ گربه را بخورد آن را بگیرد. وقتی آن‌جا رسید، سگ روی زمین خوابیده و گربه روی سگ خوابیده بود.

کلسی گفت «همه چیز مرتبه! اون‌ها با هم کنار میان»

پدر کلسی گفت «بله. جالب نیست که چطور وقتی تلاش کنی همه چیز جور میشه؟»

«بله» کلسی این را گفت و پدرش را بغل کرد.

پس دفعه بعدی که کلسی به خانه پدرش رفت، ماهی‌ قرمزش را نیز برد. اما گربه ماهی قرمز را خورد، زیرا که معلوم شد بعضی چیزها جور نمی‌شوند، هرقدر هم که تلاش کنی.