داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

ما همه چیز را با هم تقسیم میکنیم

توضیح مختصر

داستان درباره ی دو بچه در مهدکودک است که در ابتدا حاضر نیستند هیچ چیزی را با هم به اشتراک بگذارند نه کتاب نه اسباب بازی . معلم و بقیه بچه ها آن را راهنمایی میکنند که رفتار درست این است که همه چیز را باهم تقسیم کنیم و به اشتراک بگذاریم و اما قسمت جالب داستان جایی است که آنها از حرفهای دیگران برداشت اشتباهی دارند و در آخر لباسهایشان را به اشتراک می گذارند.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

We share everything

On their very first day of school.

When they didn’t know what to do.

Amanda and Jeremiah walked into the kindergarten classroom and Amanda picked up a book. Jeremiah come over to her and said. “Give me that book.”

Amanda said.” No, I won’t give you this book. I’m looking at this book.” So, Jeremiah tried what worked with his little brother. He said, “if you don’t give me that book, I am going to yell and scream.”

“Too bad!” said Amanda.

So, Jeremiah opened his mouth really wide and screamed: “AAAAAAAAHHHHHHHH!”

Amanda stuck the book in his mouth: BLUMPH! Jeremiah said,” GAWCK!”

The teacher came running over and said,” Now, LOOK!

This is kindergarten. In kindergarten we share. we share everything.”

“Okay, okay, okay, okay, okay,” said Amanda and Jeremiah.

Jeremiah started to build a tower with blocks. Amanda came over and said, “Give me those blocks.”

“I won’t give you the blocks,” said Jeremiah. “I’mbuilding a tower.”

So, Amanda tried what worked with her older brother. She said,” if you don’t give me those blocks, I am going to kick them down!”

“Too bad,” said Jeremiah.

So, Amanda kicked the blocks: CRASH! Blocks went all over the floor. Amanda yelled ouch! Owww! Ouch! Owww! ouch! Owww!

The teacher came running over and said. “Now, Look! This is kindergarten. In kindergarten we share. We share everything.”

“Okay, okay, okay,okay,okay,” said Amanda and Jeremiah.

The Jeremiah and Amanda went to play with the paint. “I’m first.” Said Jeremiah. “No!

I’m first.” Said Amanda. “if you don’t let me go first.” Said Jeremiah. “I am going to yell and scream.”

“too bad.” Said Amanda.

So,Jeremiah and Amanda were both first, and paint went flying all over the room. Jeremiah yelled as loud as he could: “AAAAAAAHHHHHHHHH!”

The teacher and all the kids came running over and said. “Now, LOOK! This is kindergarten. In kindergarten we share. We share everything.”

SoJeremiah looked at Amanda and said.” Okay, Amanda. We are supposed to share. What are we going to share?” “I don’t know,” said Amanda. “Let’s share… lets share… lets share our shoes.”

“Good idea!” said Jeremiah. So, they shared their shoes and Jeremiah said,” Look at this. Pink shoes. And they fit just right. My mom never gets me pink shoes. This is great! Let’s share… lets share… lets share our shirts.”

So, they share their shirts, and Jeremiah said,” Look at this. A pink shirt. No other boy in kindergarten has a pink shirt.”

“Yes.” Said Amanda.” This is fun. Let’s share… lets share… lets share our pants.

“Wow!” said Jeremiah. “Pink pants!” the teacher came back and said,” oh. Jeremiah and Amanda. You’re sharing, and you’re learning how to act in kindergarten, and you’re being very grown-up, and Jeremiah, I really like your….

PINK PANTS! Jeremiah, where did you get those pink pants?”

“oh,” said Jeremiah, “It’s okay, Amanda and I shared our clothes.”

The teacher yelled,” what have you done? Who said you could share your clothes?”

And all the kids said: “Now, LOOK! This is kindergarten. In kindergarten we share…”

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

ما همه چیز را با هم تقسیم میکنیم

در روز اول مدرسه، آنها نمی دانستند که چه کاری انجام بدهند.

آماندا و جرمای به یکی از کلاس های مهدکودک رقتند و آماندا یک کتاب برداشت. جرمای نزدیک آماندا آمد و گفت : آن کتاب را به من بده.

آماندا گفت : نه من دارم به این کتاب نگاه می کنم. من این کتاب را به تو نمی دهم. بعد جرمای راهی را که با برادر کوچکترش کارساز بود را امتحان کرد. او گفت : اگر آن کتاب را به من ندهی ، من جیغ و فریاد میزنم.

آماندا گفت : خیلی بد شد!

بعد جرمای دهانش را خیلی زیاد باز کرد و جیغ کشید: اااااااااااااااااااااااااااااااا!

آماندا کتاب را در دهان جرمای فروبرد: بلامپ. جرمای گفت: اییییییی!

معلم با عجله آمد و گفت: ببینید . اینجا مهدکودک است. ما در مهدکودک تقسیم میکنیم. ما همه چیز را تقسیم میکنیم.

آماندا و جرمای گفتند : باشه، باشه،باشه،باشه،باشه.

جرمای با آجرها شروع کرد به ساختن یک برج . آماندا نزدیک آمد و گفت : آن آجرها را به من بده. جرمای گفت: من آجرها را به تو نمی دهم. من دارم یک برج می سازم.

بعد آماندا راهی را که با برادر بزرگترش کارساز بود امتحان کرد. او گفت : اگر تو آن آجرها را به من ندهی من همه آنها را خراب میکنم و به زمین میریزم!

جرمای گفت : خیلی بد شد.

بعد آماندا آجرها را به زمین ریخت: کراش! آجرها همه جا پخش شدند. آماندا فریادزد : آخ، آی، آخ، آی،آخ، آی.

معلم با عجله آمد و گفت : ببینید، اینجا مهدکودک است. در مهدکودک ما تقسیم میکنیم. ما همه چیز را تقسیم میکنیم.

آماندا و جرمای گفتند : باشه، باشه، باشه، باشه، باشه.

جرمای و امندا رفتند که با رنگ بازی کنند. جرمای گفت: من اولم. آماندا گفت : نه من اولم. جرمای گفت : اگر نذاری من اول باشم من جیغ و فریاد می کشم.

آماندا گفت : خیلی بد شد.

آماندا و جرمای هر دو اول بودند پس رنگ ها همه جای اتاق پخش شدند. جرمای تا آنجایی که می توانست بلند فریادکشید: اااااههه!

معلم و همه بچه ها با عجله آمدند و گفتند: ببینید. اینجا مهدکودک است. ما در مهدکودک تقسیم میکنیم. ما همه چیز را تقسیم میکنیم.

بعد جرمای به آماندا نگاه کرد و گفت : خوب آماندا. ما باید چیزها را تقسیم کنیم. چه چیزی را تقسیم کنیم؟ آماندا گفت : نمی دونم. بیا تقسیم کنیم …. تقسیم کنیم… کفشهایمون را تقسیم کنیم.

جرمای گفت: پیشنهاد خوبیه. بعد آنها کفشهایشون رو به همدیگه دادن . جرمای گفت: اینجا را نگاه کن ، کفش های صورتی. آنها درست اندازه هستند.مامان من هیچ وقت برای من کفش صورتی نگرفته بود.اینها عالی هستند! بیا تقسیم کنیم… تقسیم کنیم… پیراهن هایمون را به همدیگه بدهیم.

بعد آنها پیراهن هاشون رو به همدیگه دادن، جرمای گفت : اینجا را نگاه کن، یک پیراهن صورتی، هیچ پسر دیگه ی در مهدکودک پیراهن صورتی ندارد.

آماندا گفت: آره، جالبه. بیا تقسیم کنیم…. بیا تقسیم کنیم… بیا شلوارهایمان را با هم تقسیم کنیم.

جرمای گفت “ووو، شلوار صورتی! معلم آمد و گفت : اوه جرمای و آماندا. شما وسایلتون رو با هم تقسیم کردید. شما یاد گرفتید که در مهدکودک چطوری رفتارکنید.شما خیلی بزرگ شدید و جرمای من واقعا دوست دارم…

جرمای شلوار صورتی! آن شلوار صورتی را از کجا گرفتی؟

جرمای گفت: او ، مشکلی نیست ، من و آماندا لباس هایمان را با هم تقسیم کردیم.

معلم فریادکشید: شما چه کاری انجام دادید؟چه کسی به شما گفته که می تونید لباسهاتون رو با هم تقسیم کنید؟

و همه بچه ها گفتند: ببینید، اینجا مهدکودک است و ما در مهدکودک تقسیم میکنیم…