داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

مسابقه قلعه شنی

توضیح مختصر

متیو در ساحل است و یک خانه شنی بزرگ زیبا برای مسابقه قلعه‌شنی می‌سازد، و سپس یاد می‌گیرد که چطور یک سگ شنی درست کند.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

The Sandcastle contest

Mathew’s father stood in the driveway and said “I think we are all ready to go! Let’s make sure everything is here. Do we have the bicycles?” “Yes!”

“Do we have the food?”

“Yes!”

“Do we have the boat?”

“Yes!”

“Do we have everything?”

“No!” yelled Mathew.

“No?” said his dad.

“No!” said Mathew, “we don’t have a dog.”

“Dog?” said his dad, “we Don’t even own a dog!”

“I know” said Mathew, “now would be a good time to get a dog.”

“No dog” said his dad, “now do we have everything?”

“No!” yelled Mathew, “We don’t have my sandbox.”

“Mathew” said his mom, “we can’t bring the sandbox, but the first place we camp will have a nice beach, and you will have lots of sand to play with.” “Well” said Mathew, “Okay!”

So they drove and drove and drove and drove and drove until they came to a place to camp. Mathew jumped out of the van and ran to the beach. He came to a girl making a small sandcastle, and a big sand dog. She said “hi, my name is Kalita and I’m going to win the sandcastle contest!” “Wow!” said Mathew, “I am going to build a sandcastle too, what can I win?”

“You can win a bathtub full of ice cream!” said Kalita.

“All right!” said Mathew.

So Mathew made a house with doors and windows and roof. He dug out the inside of the house, so it had rooms just like real house. He made sand tables and chairs and beds and a TV that had a sand show on it.

When Mathew was almost done, Kalita came over to look at his house. She had her sand dog on a leash. “Nice sand house” said Kalita. “Really Really nice sand dog” said Mathew.

A judge came by and said “get this house out of here! Who put this house on the beach?” “This is my sand house” said Mathew, “I made it for the sand contest.”

“Ha!” said the judge, “I know a real house when I see one, and there are no real houses allowed on the beach!” Then he went inside and sat on a sand chair and watched a sand show on tv.

Another judge came by and said “get this house out of here! Who put this house on the beach?” “This is my sand house” said Mathew, “I made it for the sand contest.”

“Ha!” said the judge, “I know a real house when I see one, and there are no real houses allowed on the beach!” She went into the bedroom and looked at the sand bed, she went into the kitchen, opened refrigerator, and looked at the sand apples and the sand celery and the sand cartons of milk. Then she said “little boy, you’ve got to get this house off the beach.” “This is my sand house” said Mathew, “And I’m going to prove it.” “Ha!” said the judges.

So Mathew went outside and kicked the sand house right beside the door, it all turned back into an enormous pile of sand and fell on the judges. “Help!” yelled the judges, and everyone came running and dug them out.

When the judges were finally out from under the sand, they yelled “Mathew wins! His sand house was so good that we thought it was a real house.” “Mathew wins” everyone yelled, and they gave him a bathtub full of ice cream.

Mathew started eating the ice cream and he said to Kalita “want to help me eat this?” “Yes” said Kalita.

While they were eating the ice cream, Mathew said “How come you didn’t tell everybody that your dog is sand? I bet you would have won with a sand dog!” “Well” said Kalita, “This is sandy, my sand dog, and I am going to take him camping and feed him ice cream every day, and he is going to be my pet, and I am never going to turn him back to sand.” “Wow!” said Mathew, “I wish I had thought of that. Can you show me how to make one?” “No problem.” Said Kalita.

And mathew’s mom and dad were so happy with mathew’s amazing sand dog that they decided to take it camping.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

مسابقه قلعه شنی

پدر متیو در ورودی ماشین‌رو ایستاد و گفت «فکر می‌کنم همه آماده رفتنیم! بیاید مطمئن بشیم همه چیز اینجاست. دوچرخه‌ها رو برداشتیم؟» «بله!»

«غذا برداشتیم؟»

«بله!»

«قایق رو برداشتیم؟»

«بله!»

«همه چیز رو برداشتیم؟»

«نه!» متیو داد زد!

پدرش گفت «نه؟»

متیو گفت «نه! سگ رو برنداشتیم.»

پدرش گفت «سگ؟ ما که اصن سگ نداریم!»

متیو گفت «می‌دونم، الآن زمان خوبیه که یک سگ بگیریم.»

پدرش گفت «سگ بی سگ، حالا همه چیزو برداشتیم؟»

متیو داد زد «نه! جعبه شن منو برنداشتیم.»

مادر متیو گفت «متیو، ما‌ نمی‌تونیم جعبه شن تو رو بیاریم، اما اولین جایی که می‌مونیم یک ساحل خوب داره، و تو کلی شن داری که باهاشون بازی کنی.» متیو گفت «خوب … باشه!»

پس آن‌ها رفتند و رفتند و رفتند و رفتند و رفتند تا به جایی برای ماندن رسیدند. متیو از کاروان بیرون پرید و به سمت ساحل دوید. او به دختری رسید که یک قلعه شنی کوچک می‌ساخت، و یک سگ شنی بزرگ داشت. دختر گفت «سلام، اسم من کلیتا هست و من می‌خوام مسابقه قلعه شنی رو ببرم!» متیو گفت «وای! من هم می‌خوام قلعه شنی درست کنم، چی برنده می‌شم؟»

کلیتا گفت «تو می‌تونی یک وان حموم پر از بستنی برنده بشی!»

متیو گفت «خوبه!»

پس متیو یک خانه با در و پنجره و سقف ساخت. او درون خانه را کند، تا مثل یک خانه واقعی اتاق داشته باشد. او میز و صندلی و تخت شنی ساخت و یک تلویزیون شنی که یک برنامه تلویزیونی شنی در آن پخش می‌شد.

وقتی متیو تقریباَ کارش تمام شده بود، کلیتا آمد و نگاهی به خانه‌اش انداخت. او سگ شنی‌اش را با قلاده بسته بود. کلیتا گفت «خونه شنی خوبیه.» متیو گفت «سگ شنی خیلی خیلی خوبیه!» یک داور آمد و گفت «این خونه رو از اینجا ببرید! کی یه خونه گذاشته توی ساحل؟» متیو گفت «این خونه شنی منه، من این رو برای مسابقه قلعه شنی ساختم.»

داور گفت «هه! من وقتی یه خونه واقعی رو ببینم تشخیص می‌دم، و هیچ خونه واقعی‌ای اجازه نداره روی ساحل باشه!» سپس او داخل خانه رفت و روی یک صندلی شنی نشست و برنامه تلویزیون شنی را در تلویزیون شنی تماشا کرد.

داور دیگری آمد و گفت «این خونه رو از اینجا ببرید! کی یه خونه گذاشته توی ساحل؟» متیو گفت «این خونه شنی منه، من این رو برای مسابقه قلعه شنی ساختم.»

داور گفت «هه! من وقتی یه خونه واقعی رو ببینم تشخیص می‌دم، و هیچ خونه واقعی‌ای اجازه نداره روی ساحل باشه!» او داخل اتاق رفت و به تخت شنی نگاه کرد، داخل آشپزخانه رفت، یخچال را باز کرد و به سیب‌های شنی و کرفس‌های شنی و قوطی‌های شیر شنی نگاه کرد. سپس گفت «پسر کوچولو، تو باید این خونه رو از ساحل ببری.» متیو گفت « این خونه شنی منه، و من اینو ثابت می‌کنم.» داور گفت «هه!»

پس متیو از خانه خارج شد و به کنار در خانه‌ شنی با پایش ضربه زد، همه خانه دوباره به شکل توده عظیمی از شن درآمد و روی سر داوران ریخت. داوران داد زدند «کمک!»، و همه دویدند و آن‌ها را بیرون کشیدند.

وقتی داور‌ها درنهایت از زیر شن بیرون آمدند، آن‌ها داد زدند «متیو برنده است! خونه شنی اون اینقدر خوب بودک ه ما فکر کردیم خونه واقعیه.» همه فریاد زدند «متیو برندست» و به او یک وام حمام پر از بستنی دادند.

متیو شروع به خوردن بستنی کرد و به کلیتا گفت «می‌خوای توی خوردن این کمکم کنی؟» کلیتا گفت «آره»

وقتی داشتند بستنی می‌خوردند، متیو گفت «چرا به همه نگفتی که سگ تو شنیه؟ شرط می‌بندم با یک سگ شنی برنده می‌شدی!» کلیتا گفت «خوب، این سندیه، سگ شنی من، و من می‌خوام ببرمش سفر و هر روز بهش بستنی بدم و اون قراره حیوون خونگی من باشه، و من هرگز اون رو دوباره به شکل شن در نمیارم.» متیو گفت «وای! ای کاش به فکر منم رسیده بود. می‌تونی به من نشون بدی چطور یکی از اینا بسازم؟» کلیتا گفت «مشکلی نیست.»

و پدر و مادر متیو آنقدر از سگ شنی فوق‌العاده متیو خوشحال شدند که تصمیم گرفتند او را به سفر ببرند.