داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

از رخت خواب بیرون بیا!

توضیح مختصر

اِمی تا صبح تلوزیون تماشا کرده بود. در نتیجه روز بعدش نتونست از خواب بیدار بشه و از تخت بیاد بیرون. خانواده اش خیلی تلاش کردن ولی نتونستن بیدارش کن. بنابراین با تختش بردنش مدرسه. ولی وقتی روز بعدش بیدار شد و وارد کلاس شون شد، دید همه خوابن.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Get Out Of Bed!

In the middle of the night, when everyone else was asleep, Amy went downstairs. She watched The Late Show, The Late, Late Show, The Late, Late, Late Show. The Early, Early, Early, Early Show, and finally went to bed because she was feeling somewhat tired.

The next morning everyone came to the breakfast table… except Amy. “Where is Amy?” said her father. “Where is Amy?” said her brother. “Amy is asleep,” said her mother. “I have called her five times and she is still asleep. What are we going to do?” “No problem” said her brother. “I can get her up.” Amy’s brother ran up the stairs and yelled as loudly as he could: “Aaaaaaammyyy!!!” Amy snored. ZZZ-ZZZ-ZZZ-ZZZ-ZZ. “Be late for school,” he said. “See if I care.” And he ran back downstairs. “Well, I know what to do,” said Amy’s father.

He walked up the stairs and said in his sternest father voice, “Amy, if you don’t get out of this bed this instant, I am going to be very mad!” Amy snored. ZZZ-ZZZ-ZZZ-ZZZ-ZZ. He went back downstairs and told Amy’s mother, “YOUR daughter will not get up.” “Well, I have something that sometimes works,” she said.

She ran up the stairs, stood Amy on her feet and said very nicely, “Amy, please wake up.” Amy fell over and went to sleep on the floor. ZZZ-ZZZ-ZZZ-ZZZ-ZZZ. Her mother ran back downstairs and said, “I can’t get her up! I can’t get her up!” “Oh no!” said her father. “I have to go to work.” “Oh no!” said her brother. “I have to go to school.” “I have to go to work, too,” said her mother. “But what are we going to do with Amy?” “Let’s take her to school in her bed,” said her brother. Amy’s mother and father looked at each other and said, “Good idea.” So they put Amy back in her bed and picked it up. Then they walked out the front door, down the street, around the corner, through the schoolyard, and into the school. They put the bed down in the back of the classroom and left.

Later that day, the principal came in and said, “What is going on here?” “I don’t know,” said the teacher. “It’s Amy. She will not get out of bed.” “No problem,” said the principal. She walked over and yelled at Amy as loud as she could: “WAKE UP” Amy snored. ZZZ-ZZZ-ZZZ-ZZZ. “I give up,” said the principal.

So the teacher taught reading, and Amy didn’t wake up. The teacher taught arithmetic, and Amy didn’t wake up.

They went to gym, and Amy didn’t wake up. They went out for recess, and Amy didn’t wake up. They had lunch, and Amy didn’t wake up. They had art, and Amy still didn’t wake up.

Finally, it was time to go home. “Call the mother. Call the father,” yelled the principal. “Get this kid out of here.” So Amy’s mother came from work, and her father came from work, and her brother came from school. They picked up Amy’s bed, carried it home, and all had dinner… except Amy. Amy was asleep. ZZZ-ZZZ-ZZZ-ZZZ-ZZZ. “If she never gets up,” said her brother, “can I have her room?” But the next morning Amy did get up. She ran downstairs and said, “Oh, I’m hungry. I haven’t eaten in years!” “Nice to see you,” said her mother. “Did you have a nice sleep?” “Wonderful,” said Amy, “but I had strange dreams.” Then her mother went to work and her father went to work, and Amy and her brother went to school.

At the door of the school, the principal said, “Good morning, Amy. How are you today?” “Wonderful,” said Amy. “But I had strange dreams last night.” “I bet,” said the principal. Then Amy walked into her classroom and everyone… snored. ZZZ-ZZZ-ZZZ-ZZZ.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

از رخت خواب بیرون بیا!

نیمه شب، وقتی همه خواب بودن، اِمی رفت طبقه پایین. اون برنامه ی دیر وقت رو تماشا کرد. و بعد برنامه دیر وقت و دیر وقت رو. و برنامه ی دیر وقتِ دیر وقتِ دیر وقت رو. برنامه ی صبح زودِ زودِ زود و بالاخره به رختخواب رفت، برای اینکه یه جورایی احساس خستگی می کرد.

صبح روز بعد، همه سر میز صبحانه حاضر شدن … همه به غیر از اِمی. پدرش گفت: “اِمی کجاست؟” برادرش گفت: “اِمی کجاست؟” مادرش گفت: “خوابه. پنج بار صداش کردم و اون هنوز خوابه. چیکار می-خوایم بکنیم؟” برادرش گفت: “مشکلی نیست! من میتونم بیدارش کنم.”

برادرش دوید طبقه بالا و تا جایی که می تونست با صدای بلند داد کشید: “اِاِاِاِاِمی!” اِمی خروپف کرد. خُر- خُر- خُر- خُر- خُر. “مدرسه داره دیر میشه.” اون گفت: “ببین اگه یه ذره هم برام مهم باشه.” و بعد دوید طبقه ی پایین. پدر اِمی گفت: “خوب، من می دونم باید چیکار بکنم.”

اون به طبقه بالا رفت و با صدای سختگیرانه ی پدرانه گفت: “اِمی، اگه همین الان از رختخواب بیرون نیای، خیلی عصبانی میشم!” اِمی خروپف کرد. خُر- خُر- خُر- خُر- خُر. اون دوباره برگشت طبقه پایین و به مادر اِمی گفت: “دخترت بیدار نمیشه.” مادرش گفت: “خوب، من کاری بلدم که بعضی وقت ها جواب میده.”

اون از پله‌ها دوید بالا. اِمی رو سر پا نگه داشت و خیلی مهربانانه گفت: “اِمی، لطفاً بیدار شو.” اِمی افتاد، و روی کف زمین به خواب رفت. مامانش دوید طبقه پایین و گفت: “نمیتونم بیدارش کنم! نمیتونم بیدارش کنم!”

پدرش گفت: “وای نه! من باید برم سر کار.” برادرش گفت: “وای نه! من باید برم مدرسه.” مادرش گفت: “منم باید برم سرکار. ولی با اِمی چکار کنیم؟” برادرش گفت: “بیاید با تختش ببریمش مدرسه.” پدر و مادر اِمی به همدیگه نگاه کردن و گفتن: “فکر خوبیه.”

بنابراین اونها، اِمی رو گذاشتن توی تخت خوابش و برش داشتن. از در جلویی رفتن بیرون، از خیابون رد شدن، نبش کوچه رو پیچیدن و به حیاط مدرسه و از اونجا هم توی مدرسه رفتن. اونها تخت رو‌ گذاشتن پشت کلاس و رفتن بیرون.

اون روز، مدیر اومد تو و گفت: “اینجا چه خبره؟” معلم گفت: “نمیدونم. اِمیه! از رختخواب بیرون نمیاد.” مدیر گفت: “مشکلی نیست.” اون رفت نزدیک و تا می تونست، بلند داد کشید: “بیدار شو.” اِمی خروپف کرد. خُر- خُر- خُر- خُر- خُر. مدیر گفت: “من تسلیم شدم!”

پس معلم خوندن یاد داد و اِمی بیدار نشد. معلم حساب یاد داد و اِمی بیدار نشد.

اونها به باشگاه رفتن و اِمی بیدار نشد. زنگ تفریح، رفتن بیرون و اِمی بیدار نشد. ناهار خوردن و اِمی بیدار نشد. کلاس هنر داشتن و اِمی باز هم بیدار نشد.

بالاخره وقت این رسید که برن خونه. مدیر داد زد: “به مادرش زنگ بزنید. به پدرش زنگ بزنید. این بچه رو از این جا ببرید بیرون.” بنابراین مادر اِمی از سرکار اومد، و پدرش هم از سرکار اومد، و برادرش از مدرسه اومد. اونها تختِ اِمی رو برداشتن و بردنش خونه، و همگی شام خوردن … ههم به غیر از اِمی. اِمی هنوز هم خواب بود. خُر- خُر- خُر- خُر- خُر. برادرش گفت: “اگه هیچ وقت از خواب بیدار نشه، من میتونم اتاقش رو بردارم؟”

ولی صبح روز بعد، اِمی از خواب بیدار شد. دوید طبقه پایین و گفت: “وای گرسنمه! مثل اینکه سال‌هاست غذا نخوردم!” مادرش گفت: “از دیدنت خوشحالم. خوب خوابیدی؟” اِمی گفت: “عالی! ولی خواب های عجیب و غریب دیدم.” بعد مادرش رفت سرکار، و پدرش رفت سر کار، و اِمی و برادرش رفتن مدرسه.

جلویِ درِ مدرسه، مدیر گفت: “صبح بخیر، اِمی! امروز حالت‌ چطوره؟” اِمی گفت: “عالی! ولی شبِ گذشته خواب های عجیب و غریب دیدم.” مدیر گفت: “حتماً همینطوره.” بعد اِمی رفت توی کلاسشون و همه خُروپف می کردن … خُر- خُر- خُر- خُر- خُر.