داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

سیب خراب، داستان دوستی

توضیح مختصر

فقط یه سیب سرسخت و محکم میتونه جلوی قلدرها وایسه.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Bad Apple: A Tale of Friendship

Mac was a good apple. He shared his toys with the other apples, helped Granny Smith pick up after art class, and loved to dive fearlessly into the watering hole.

On a sunny day, Mac could bob for hours. On cloudy days, Mac would search for the perfect pillow of green grass and take a long nap. In his dreams it was always sunny. But one day, as Mac lay sleeping, it began to rain.

Soon all the little creatures in the earth around him poked their heads out to look for higher ground. Some of them found safety under the large toadstools. Others crawled onto stones and pebbles. But one small worm had another idea. When Mac woke up, he was covered in raindrops, and he wasn’t alone.

“You won’t believe the dream I just had. A funny little worm was tickling me right here. And now I can’t seem to get him…” “Out of your head?” “It was you!” And that’s how Mac met Will. Will showed Mac how to fly a kite, fly himself, and play in the dirt. (He loved making a mess.) Mac took his new friend to the watering hole to clean off. He couldn’t remember a better day.

Until he took will to the orchard. “Look at Mac!” “He’s got worms!” “Mac’s a rotten apple!” “I’m not rotten. I’m… quite sweet actually.” So they left.

Will cheered Mac up by reading aloud from some of his favorite novels. (He was a bit of a bookworm.) Mac liked the adventure stories best. He also liked it when Will finished his sentences for him. “The most exciting part is when the pirates…” “…find treasure in the dirt!” But the next day, it happened again. “Ha-Ha! It’s the bad apple!” “Ewww! Worms!” And no one in the orchard would play with them. Not even the crab apples. Crab apples can be so mean. “Bad apple!” That night, the two friends sat alone on the grass without saying a word. In the morning Will was nowhere to be found. “You are a good apple! Will.” Mac went back to playing with his orchard friends, diving fearlessly into the watering hole, and painting and Granny Smiths class. But nothing was the same.

There was a hole in Mac that he couldn’t fill. Not a big hole, just a teeny tiny little… You know. A small hole just big enough to fit… (And nobody finished his sentence.) Mac had to find Will. He searched low, and high, and in between. In the dirt, around the watering hole, and -just when he had given up all hope- he looked up in the sky.

Mac knew he’d rather be a bad apple with Will than a sad apple without him. “I was hoping I could…” “…help me turn the pages?” “How did you know?” “Because you will always be a good apple in my book.” Good and happy. (and there is nothing bad about that.)

ترجمه‌ی درس

سیب خراب، داستان دوستی

مک سیب خوبی بود. اسباب بازی هاش رو به بقیه ی سیب ها هم میداد و به مامانبزرگ اسمیت کمک می کرد بعد از زنگ هنر کلاس رو مرتب کنه، و عاشق این بود که با شهامت کامل توی آبچال شیرجه بزنه.

تو روزای آفتابی، مک میتونست ساعت ها روی آب شناور بمونه. تو روزای ابرای، مک دنبال یه بالش مناسب از علف های سبز میگشت تا یه چرت طولانی بزنه. توی خوابش هوا همیشه آفتابی بود. اما یه روز، وقتی مک خوابیده بود، بارون گرفت.

کمی بعد تمام موجودات کوچولویی که توی زمین اطرافش بودن کله هاشون رو از زیر خاک بیرون آوردن تا دنبال یه جای بلند بگردن. بعضیاشون زیر قارچ های سمی بزرگ یه جای امن پیدا کردن و بقیه شون رفتن روی سنگ ها و سنگ ریزه ها. اما یه کرم کوچولو یه فکر دیگه ای توی سرش داشت. وقتی مک از خواب بیدار شد، سرتاپاش از قطره های بارون پوشیده شده بود، و تنها هم نبود.

مک گفت: باورت نمیشه الآن چه خوابی دیدم. خواب دیدم یه کرم کوچولوی بامزه داشت اینجام رو قلقلک می داد. و حالا انگار نمیتونم… ویل گفت: از سرت بیرونش کنی؟ مک گفت: پس تو بودی!

اینطوری بود که مک و ویل با هم آشنا شدن. ویل به مک یاد داد که چطوری بادبادک هوا کنه، و خودش هم بره هوا، و توی خاک بازی کنه. (ویل عاشق کثیف کاری بود.) مک دوست جدیدش رو برد دم آبچال تا خودش رو تمیز کنه. یادش نمیومد که توی عمرش روزی از این بهتر داشته باشه.

تا اینکه مک ویل رو برد به باغ سیب. سیب های دیگه گفتن: مک رو ببینین! کرم گذاشته! مک یه سیب خرابه! مک گفت: من خراب نیستم. راستش… خیلی هم شیرینم. بعدش سیب های دیگه از اونجا رفتن.

ویل با خوندن بخش هایی از رمان های مورد علاقه اش روحیه ی مک رو عوض کرد. (آخه ویل یه خرده کرم کتاب هم بود.) مک بیشتر از همه از داستان های ماجراجویانه خوشش میومد. از این هم که ویل جمله هاش رو تموم میکرد هم خیلی خوشش میومد. مک میگفت: هیجان انگیزترین قسمتش اونموقع است که دزدهای دریایی… ویل میگفت: گنج رو توی خاک پیدا میکنن.

اما روز بعد، باز همون اتفاق افتاد. سیب های دیگه گفتن: هاها! سیب خراب رو ببینین! اَییی! کرم! و هیچکس توی باغ سیب حاضر نبود باهاشون بازی کنه. حتی سیبچه ها. سیبچه ها بعضی اوقات میتونن خیلی بدجنس باشن. اونها میگفتن: سیب خراب! اون شب، مک و ویل تنهایی بدون اینکه چیزی بگن روی علف ها نشستن. صبح روز بعد هیچ جا هیچ اثری از ویل نبود. ویل روی زمین نوشته بود: تو سیب خوبی هستی! از طرف ویل.

مک دوباره رفت سراغ بازی با دوستاش توی باغ سیب، باشهامت پریدن توی آبچال، و نقاشی و کلاس مامانبزرگ اسمیت. اما هیچ چیز مثل سابق نبود.

یه حفره ای توی وجود مک بود که نمیتونست پرش کنه. حفره ی بزرگی نبود، فقط یه حفره ی ریزه میزه بود… متوجهین. یه حفره ی کوچولو که فقط به اندازه ی…. (و هیچکس جمله ی مک رو کامل نکرد.) مک باید ویل رو پیدا می کرد. اون زیر زمین و روی هوا و اون وسط ها رو هم گشت. توی خاک، نزدیک آبچال، و- درست وقتی کل امیدش رو از دست داده بود- به آسمون نگاه کرد.

مک میدونست که ترجیح میداد با ویل باشه و یه سیب خراب باشه تا اینکه بدون ویل باشه و یه سیب غمگین باشه. مک گفت: امیدوار بودم بتونم… ویل گفت: کمکم کنی ورق بزنم؟ مک گفت: از کجا فهمیدی؟ ویل گفت: چون توی کتاب من تو همیشه یه سیب خوب باقی می مونی. خوب و خوشحال. (و هیچ چیز بدی هم توی این مسئله نیست.)