داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

مرغ قرمز کوچک

توضیح مختصر

مرغ قرمز کوچک با یک گربه، سگ و اردک در یک مزرعه زندگی می کند. وقتی که مرغ قرمز کوچک می خواهد کمی گندم بکارد، هیچ کس به او کمک نمی کند! اما اگر آن ها برای کمک کردن تلاشی نکنند، آیا چیزی از نان خوشمزه ای که با گندم پخته می شود نسیبشان می شود؟

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

The Little Red Hen

There was once a little red hen who lived on a farm. So did a cat. So did a dog. And so did a duck.

One day, the little red hen was scratching in the farm yard when she saw something good to eat. “Wheat!” So did the cat, and the dog and the duck.

Do you remember what color was the little hen? RED!

“This is wheat”, said the little red hen. “I will not eat it myself. I will plant it instead. Who will help me?”

“Not I,” said the dog. He was sleeping in his kennel.

“Not I”, said the cat. She was sleeping in the sun.

“Not I”, said the duck. He was swimming on the pond.

“I will plant this wheat myself!” said the little red hen.

Do you know what shape is the sun? A circle!

So the little red hen did just that. She took her spade to the field.

“I will begin by digging the soil.” She said.

She planted the wheat in rows. She pushed the soil back with her feet. “I hope the wheat will grow soon,” she said.

Soon the wheat did begin to grow. The little red hen gave her plants plenty of water. The wheat grew tall. It turned yellow in the sun.

“Now I must cut the wheat,” said the little red hen. “Who will help me?”

“Not I,” said the dog. He was eating a bone.

“Not I,” said the cat. He was watching a mouse.

“Not I,” said the duck. He was swimming on the pond.

“Then I will cut it!” said the little red hen.

So the little red hen went to the field and did it herself.

“Now I must take the wheat to the miller,” she said. “He will grind it to flour. “Who will come down the lane to the windmill with me?”

“Not I,” said the dog. “Not I,” said the cat. “Not I,” said the duck.

So the little red hen went to the miller herself. The miller was happy to grind the wheat.

The Little red hen ran home with her sack of flour.

“I’m ready to bake some bread with this flour!” she called. “Who will help me?”

“Not I”, said the dog. “Not I,” said the cat. “Not I,” said the duck.

So the little red hen found a bowl for mixing, and a tray for baking. Soon the bread was ready.

“This bread smells good.” Said the little red hen. She put a plate with a knife and some butter and the table.

“Who will help me eat all this bread?” she asked.

“I will,” said the dog at once. “I will,” said the cat. “I will,” said the duck.

But the little red hen said, “No, you will not!”

“I will eat this with no help at all”, said the little red hen.

ترجمه‌ی درس

مرغ قرمز کوچک

روزی روزگاری مرغ قرمز کوچکی در یک مزرعه زندگی می کرد. همین طور یک گربه! همین طور یک سگ! و همین طور یک اردک!

روزی مرغ قرمز کوچک در حال خراشیدن زمین مزرعه بود که چیز خوبی برای خوردن پیدا کرد: گندم! همینطور گربه، همینطور سگ و همینطور اردک!

آیا به یاد دارید که مرغ کوچک چه رنگی بود؟ قرمز!

مرغ قرمز کوچک گفت: “این گندم است. نمی خواهم آن را خودم بخورم. می خواهم آن را بکارم. چه کسی به من کمک می کند گندم بکاریم؟”

سگ گفت: “من که نه!” او در لانه ی خود خوابیده بود.

گربه گفت: “من که نه!” او زیر آفتاب خوابیده بود.

اردک گفت: “من که نه!” او در برکه ی خود شنا می کرد.

مرغ قرمز کوچک گفت: “پس خودم این گندم را می کارم.”

آیا می دانید خورشید چه شکلی دارد؟ یک دایره.

پس مرغ کوچک قرمز همین کار را کرد. او بیل باغبانی خود را به مزرعه برد.

او گفت: “پس با بیل زدن به خاک شروع می کنم.”

او گندم را در چند ردیف کاشت و سپس خاک را با پایش فشار داد. او گفت:” امیدوارم گندم به زودی رشد کند.”

به زودی گندمش رشد کرد. مرغ قرمز کوچک به گیاهش آب فراوان می داد. گندم در نور خورشید زرد رنگ شد.

مرغ قرمز کوچک گفت: “حالا باید گندم ها را بچینم. چی کسی به من کمک می کند؟”

سگ گفت: “من که نه!” او داشت یک استخوان می خورد.

گربه گفت: “من که نه!” او داشت یک موش را تماشا می کرد.

اردک گفت: “من که نه!” او داشت در برکه اش شنا می کرد.

مرغ قرمز کوچک گفت: “پس خودم آن ها را می چینم.”

مرغ قرمز کوچک گفت: “حالا باید گندم را پیش آسیابان ببرم. او آن ها را آسیاب می کند و به من آرد می دهد. چه کسی می آید تا با هم به ته جاده رفته تا گندم ها را به آسیاب بادی ببریم؟”

سگ گفت: “من که نه!” گربه گفت: “من که نه!” اردک گفت: “من که نه!”

پس مرغ قرمز کوچک خودش پیش آسیابان رفت. آسیابان با خوش رویی گندم را آسیاب کرد.

مرغ گفت: “ من آماده ام تا با این آرد کمی نان بپزم. چه کسی به من کمک می کند؟”

سگ گفت: “من که نه!” گربه گفت: “من که نه!” اردک گفت: “من که نه!”

پس مرغ قرمز کوچک یک کاسه برای مخلوط کردن و یک سینی برای نان پختن پیدا کرد. نان به زودی آماده شد.

مرغ قرمز کوچک گفت: “این نان بوی دلپذیری می دهد.” او یک بشقاب، چاقو و کره روی میز گذاشت.

او پرسید: “چه کسی به من کمک می کند تا این همه نان را بخورم؟”

سگ گفت: “من!” گربه گفت: “من!” اردک گفت: “من!”

اما مرغ کوچک قرمز گفت: “نه شما از این نان نمی خورید! من برای خوردنش اصلا نیازی به کمک ندارم!”