داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

دو برابر موش

توضیح مختصر

چه اتفاقی می افتد اگر یک گربه، موشی را به شام دعوت کند؟ او یکی از دوستانش، یعنی سگ را با خودش می آورد. با آمدن حیوانات دیگر برای خوردن غذایی خوشمزه، شام به بازی موش و گربه تبدیل می شود. این داستان، حکایتی گیرا، بامزه و عمیق در مورد دوستی، هوشمندی، خودآگاهی و رفتار اجتماعی است.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

MICE TWICE

Cat was thinking about supper.

He thought, “I could eat forty-seven grasshoppers. Or I could eat sixty-nine crickets.

Or I could eat a fine, fat sparrow.

But what I think I’d really like is a nice, tender mouse.”

So he went outside and sat at Mouse’s door.

“Are you there, Mouse,” he asked, “and in good health, I hope?”

Mouse lay snug in her nest behind the door. The door was too small for Cat to get through.

“Never better,” she said.

Cat tuned his rough voice to make it smooth.

He said, “Such a lovely day! I was just thinking, ‘How nice to have a friend for supper.’ I do hope you can join me this evening.”

Mouse knew Cat well, and all his cunning ways. “May I bring a friend?” she asked.

(“Mice twice!” thought Cat, licking his whiskers.) “By all means,” he said. “Shall we say six o’clock?”

“Six will be fine,” said Mouse.

At six that evening she knocked on Cat’s door. Cat’s stomach rumbled.

“Come in, come in!” he said. But when he opened the door, he saw that Mouse’s friend was not another mouse.

It was Dog. Dog was grinning. He was twice as big as Cat.

Cat was angry, but he was afraid to show it.

He waved them into the house. On the table were two small bits of cheese.

“Such a warm day!” said Cat. “I find it best not to eat on warm days. But do help yourselves.”

So Mouse took one piece of cheese. And Dog took the other.

When he had swallowed his, Dog said, “I have seldom enjoyed a cheese so much. Is it Swiss?”

“Or is it French?” asked Mouse.

“French,” said Cat. “A gift from my cousin Pierre.”

(Actually, it was common old rat-trap cheese, as Dog and Mouse knew very well.) Dog said, “It has been so pleasant, dear Cat. I hope you will have dinner with me tomorrow night.”

Cat thought for a moment. “I will, indeed,” he said, “if I may bring a friend.”

“Good company makes for good eating,” said Dog. “Bring any friend you like. Shall we say seven o’clock?”

“Seven will be fine,” said Cat.

At seven the next night, Cat knocked on Dog’s door.

Beside him stood Wolf – twice as big as Dog. Four times as fierce.

“Come in, come in!” called Dog.

Cat looked at Wolf. He whispered, “Dog for you. Mouse for me? Agreed?”

Wolf said nothing, but curled his lip in a horrid smile. All his sharp teeth were showing.

Cat and Wolf both licked their whiskers.

But when the door opened, there beside Dog sat Crocodile.

His big, toothy jaws opened and closed as he smiled at Cat and Wolf.

Cat and Wolf stared at that gaping mouth. So big! So red! So many, many teeth!

They could not take their eyes away. Not even to look at the four pieces of cheese on the table.

“Ummmm,” said Wolf, looking over his shoulder at the door.

“Actually,” said Cat, “we came to ask if we might make it another night. Neither of us is feeling well.”

“What a pity!” said Dog, “I had so hoped you might enjoy this delicate French cheese. Brie, it is called.”

(And it really was French Brie.)

“Another time,” mumbled Cat as he and Wolf backed out the door.

Cat thought for a moment, looking back at Crocodile.

“Tomorrow night,” he said, “I’d like you to meet a distant relative who will be visiting me for dinner. Can you join me – and bring your friend?”

“Delighted,” said Dog. “But not Crocky, here. He must get back to the river tonight.

Perhaps Mouse might come, if that is agreeable?”

“Splendid!” said Cat, trying not to grin. “I will expect you at eight o’clock.”

At eight the next evening Dog and Mouse knocked on Cat’s door.

Inside sat Lion, so big he all but filled the house.

Cat had to sit between his huge paws. Cat was smiling.

In the space remaining at one side was a table. It was covered with dishes of good things Cat had brought to please Lion.

There were fresh-roasted peanuts; fat, juicy raisins; little cakes covered with sugar frosting; bits of fried and crumbled bacon; and a silver tray of mint candies.

Cat looked up and whispered to Lion, “When the door opens, I will grab Mouse, you grab Dog, and that will be that!”

“That!” rumbled Lion, licking his whiskers with his rough, red tongue.

“How prompt you are! Come in! Come in!” cried Cat to Dog.

As the door swung open, both Cat and Lion leaned forward, their mouths already open.

Neither of them had noticed that Dog and Mouse had brought their good friend, Wasp.

Quick as a wink, Wasp stung Lion’s nose. Then his ear. Then his rough, red tongue. Lion was frantic!

He tried to back away, but Cat’s house was too tight around him.

Wasp stung his lip.

Lion broke the house apart and ran.

Cat ran after him. And Dog after Cat.

Cat’s house was wrecked, but the table was unharmed.

All the good things on it stood as they had been.

“Good friend,” said Mouse to Wasp, “do help yourself to anything you fancy. Those little cakes, perhaps?

Or one of the mints? I rather like the smell of those peanuts, myself, for starters.

Plenty here for both of us, and a good share, too, for Dog, if Cat escapes what he deserves.”

If Cat did escape, you may be sure he never bothered Mouse again.

ترجمه‌ی درس

دو برابر موش

گربه به شام فکر می کرد.

او با خودش فکر کرد، “می توانم چهل و هفت تا ملخ بخورم. یا می توانم شصت و نه تا جیرجیرک بخورم.

یا می توانم یک گنجشک خوشمزه و چاق و چله بخورم. ولی چیزی که واقعاً دوست دارم بخورم، یک موش ترد و عالی است.”

پس به بیرون رفت و پشت در خانه موش نشست.

او پرسید “ آنجا هستی موش “ “و حالت خوب است؟”

موش راحت و آسوده در لانه اش نشسته بود. در برای عبور گربه خیلی کوچک بود.

او گفت “بهتر از این نمی شود”

گربه صدای گوشخراشش را کمی تغییر داد تا ملایم تر به نظر برسد.

او گفت” چه روز خوبی است! داشتم فکر می کردم، ‘چه خوب می شود که شام را با یک دوست بخورم.’ امیدوارم امشب به من ملحق شوی.”

موش، گربه و همه حیله گری هایش را به خوبی می شناخت. او پرسید “می توانم دوستی را با خودم بیاورم؟”

گربه در حالی که سیبیلش را می لیسید به فکر فرو رفت “ دو برابر موش !” او گفت “با کمال میل” . “ساعت شش چطور است؟”

موش گفت “ساعت شش عالی است”

او ساعت شش شب در خانه گربه را زد. شکم گربه به قار و قور افتاد.

او گفت “بفرمایید، بفرمایید!”. ولی وقتی در را باز کرد، متوجه شد که دوست موش ، یک موش دیگر نبود.

یک سگ بود. سگ نیشخند می زد. هیکل او دو برابر گربه بود.

گربه عصبانی بود، ولی می ترسید که عصبانیتش را نشان دهد.

او با تکان دادن دستش آنها را به داخل خانه دعوت کرد. دو تکه کوچک پنیر روی میز بود.

گربه گفت “چه روز گرمی است!” “به این نتیجه رسیدم که بهتر است در روزهای گرم چیزی نخورم. ولی شما از خودتان پذیرایی کنید.”

بنابراین موش یک تکه از پنیر را برداشت. و سگ تکه دیگری را برداشت.

وقتی که سگ پنیرش را قورت داد پرسید “به ندرت به این اندازه از پنیری خوشم آمده است. این پنیر سوئیسی است؟”

موش پرسید “یا فرانسوی است؟”

گربه گفت “فرانسوی است،”. پسرعمویم پیر برایم سوغات آورده است.”

(واقعیتش این است که، این پنیر، پنیر معمولی قدیمی تله موش بود، و سگ و موش این را خیلی خوب می دانستند.) سگ گفت “خیلی دلچسب بود گربه عزیز. امیدوارم برای شام فردا شب بیایی.”

گربه کمی فکر کرد و گفت “البته که می آیم.” “اگر اشکالی ندارد یکی از دوستانم را با خودم بیاورم.”

سگ گفت “همراه خوب خوراکی ها را هم خوب می کند.”” ساعت هفت چطور است؟”

گربه گفت “هفت عالی است”

ساعت هفت شب بعد، گربه در خانه سگ را زد.

کنار او گرگ ایستاده بود – جثه اش دو برابر سگ بود. چهار برابر او درنده بود.

سگ گفت “بفرمایید داخل، بفرمایید داخل!”

گربه به گرگ نگاه کرد. او آهسته گفت ، “سگ برای تو. موش برای من؟ موافقی؟”

گرگ چیزی نگفت، ولی لبش را کج کرد و خنده ای ترسناک کرد. تمام دندان های تیزش مشخص شدند.

هم گربه و هم سگ سیبیل هایشان را لیسیدند.

ولی وقتی که در باز شد، در کنار سگ، کروکدیل بود.

آرواره های بزرگ و پر از دندانش با خنده ای که به روی گربه و گرگ کرد، باز و بسته شدند.

گربه و گرگ به آن دهان کاملاً باز زل زدند. خیلی بزرگ بود! خیلی قرمز بود! خیلی خیلی دندان داشت!

نمی توانستند از آن چشم بردارند. حتی برای اینکه چهار تکه پنیر روی میز را ببینند.

گرگ، در حالی که با ترس در کنار در ایستاده بود گفت “امممم،”

گربه گفت “ واقعیتش این است که،” “ ما به اینجا آمدیم تا از شما بخواهیم اگر می شود شب دیگری بیاییم. حال هیچکدام از ما خوب نیست.”

سگ گفت “چه حیف!” “من خیلی امیدوار بودم که از این پنیر فرانسوی خوشمزه خوشتان بیاید. اسمش بری است.”

(و واقعاً هم پنیر بری فرانسوی بود.)

گربه در حالی که او و گرگ در حال برگشتن بودند گفت “یک وقت دیگر”

گربه به کروکدیل نگاه کرد و کمی با خودش فکر کرد.

او گفت”فردا شب” “دوست دارم با یکی از اقوام دورم که برای شام به دیدارم می آید آشنا بشوی – می توانی بیایی و دوستت را بیاوری؟”

سگ گفت “خوشحال می شوم” “ ولی کروکدیل دیگر نیست. او باید امشب به رودخانه برگردد.

شاید موش بیاید اگر اشکالی ندارد؟

گربه در حالی که سعی می کرد نیشخند نزند گفت “عالی است!” “ “ساعت هشت منتظر شما هستم.”

در ساعت هشت شب بعد، سگ و موش در خانه گربه را زدند.

شیر در داخل خانه نشسته بود و به اندازه ای بزرگ بود که تقریباً تمام خانه را پر کرده بود.

گربه مجبور بود که بین پنجه های بزرگ او بنشیند. گربه در حال خندیدن بود.

در فضایی که در یک طرف خانه باقی مانده بود، میزی وجود داشت. میز پر بود از ظروف حاوی چیزهایی که گربه برای خوشحال کردن شیر آورده بود.

بر روی میز، بادام زمینی های تازه بوداده; کشمش های گوشتالو آبدار; کیک های کوچک پوشیده شده از شکر; تکه های سرخ شده و خرد شده بیکن; و یک سینی نقره آب نبات نعنایی بود.

گربه بالا را نگاه کرد و به آرامی به شیر گفت، “با باز شدن در ، من موش را می گیرم، تو سگ را بگیر، پس قرار ما این طور شد !”

شیر با غرش و در حالی که سیبیل هایش را با زبان زمخت و قرمزش می لیسید گفت” قبول است!”

گربه به سگ گفت “چقدر وقت شناس هستید! بفرمایید داخل! بفرمایید داخل!”

همین طور که در باز شد، هم گربه و هم شیر دهانهایشان باز بود و به جلو خم شده بودند.

هیچکدامشان متوجه نشدند که سگ و موش، دوست خوبشان زنبور را با خودشان آورده بودند.

زنبور در یک چشم به هم زدن بینی شیر را نیش زد. بعد گوشش را. بعد زبان زمخت و قرمزش را. شیر از خود بیخود شده بود!”

او سعی کرد که برگردد و فرار کند، ولی خانه گربه برایش کوچک بود.

زنبور لبش را نیش زد.

شیر خانه را خراب کرد و دوید.

گربه به دنبالش دوید. و سگ به دنبال گربه.

خانه گربه ویران شده بود، ولی به میز آسیبی نرسیده بود.

همه چیزهای که رویش بود مثل قبل باقی مانده بودند.

موش به زنبور گفت “دوست خوبم،” از خودت با هر چیزی که دوست داری پذیرایی کن. شاید آن کیک های کوچک را دوست داشته باشی؟ یا یکی از آب نبات های نعنایی را؟ من بوی آن بادام زمینی ها را برای شروع ترجیح می دهم.

کلی خوردنی برای هر دوی ماهست و همچنین اگر گربه از چیزی که سزاوارش است فرار کند، قسمتی هم برای سگ هست.

اگر گربه فرار کرده بود، می توانید مطمئن باشید که دیگر هرگز به موش فکر نمی کرد.