داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

روش چستر

توضیح مختصر

چستر و ویلسون عین همدیگه ان و همه ی کارها رو با همدیگه و به روش دقیق و انعطاف ناپذیر خودشون انجام میدن.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Chester’s Way

Chester had his own way of doing things. “Hello, my name is Chester. I like croquet and peanut butter and making my bed.” He always cut his sandwiches diagonally. He always got out of bed on the same side. And he never left the house without double-knotting his shoes. Chester always had the same thing for breakfast, toast with jam and peanut butter. And he always carried a miniature first-aid kit in his back pocket. Just in case.

“You definitely have a mind of your own,” said Chester’s mother. “That’s one way to put it,” said Chester’s father.

Chester’s best friend Wilson was exactly the same way. That’s why they were best friends. Chester wouldn’t play baseball unless Wilson played, and they never swung at the first pitch or slid headfirst. Wilson wouldn’t ride his bike unless Chester wanted to and they always used hand signals. If Chester was hungry, Wilson was too, but they rarely ate between meals.

“Some days I can’t tell those two apart,” said Wilson’s mother. “Me either,” said Wilson’s father. Chester and Wilson, Wilson and Chester. That’s the way it was. They loved to go on picnics.

Once, when Wilson accidently swallowed a watermelon seed and cried because he was afraid that a watermelon plant would grow inside him, Chester swallowed one, too. “Don’t worry,” said Chester. “Now, if you grow a watermelon plant, I’ll grow one, too.” Chester duplicated his Christmas list every year and gave a copy to Wilson because they always wanted the same things anyway. For Halloween, they always dressed as things that went together; salt and pepper shakers, two mittens on a string, ham and eggs.

“They really are two peas in a pod,” said Chester’s mother. “Looks like it,” said Chester’s father.

In spring, Chester and Wilson shared the same umbrella. In winter, they never threw snowballs at each other. In fall, they raked leaves together. And in summer, they reminded each other to wear sunscreen, so they wouldn’t burn. Chester and Wilson, Wilson and Chester. That’s the way it was.

And then Lilly moved into the neighborhood. “I’m Lilly! I am the Queen! I like EVERYTHING!” Lilly had her own way of doing things… She wore band-aids all over her arms and legs, to look brave. She talked backwards to herself sometimes, so no one would know what she was saying. “I ma Yllil!” And she never left the house without one of her nifty disguises. Lilly waved at all the cars that passed by, even if she didn’t know who was in them. And she always carried a loaded squirt gun in her back pocket. Just in case.

“She definitely has a mind of her own,” said Chester. “That’s one way to put it,” said Wilson.

When Lilly asked Chester and Wilson to play, they said they were busy. When she called them up on the phone, they disguised their voices and said they weren’t home. If Lilly was walking on one side of the street, Chester and Wilson crossed to the other and hid. “She’s something else,” said Chester. “Looks like it,” said Wilson.

One day, while Chester and Wilson were practicing their hand signals, some older boys rode by, popping wheelies. They circled Chester and Wilson and yelled personal remarks. Chester and Wilson didn’t know what to do. Just when they were about to give up hope, a fierce-looking cat with horrible fangs jumped out of the bushes and frightened the older boys away.

“Are you who I think you are?” Chester asked the cat. “Of course,” the cat replied. “Thank you, Lilly,” said Chester. “You’re welcome, Chester,” said Lilly. “Thank you, Lilly,” said Wilson. “You’re welcome, Wilson,” said Lilly. “I’m glad you were wearing a disguise,” said Chester. “And I’m glad you had your squirt gun,” said Wilson. “I always do,” said Lilly. “Just in case.” Afterward, Chester invited Lilly over for lunch. “You have a Muscle Mouse cup?!” said Lilly. “Of course,” said Chester. “I do, too!” said Lilly. “Same here,” said Wilson.

Chester and Wilson cut their sandwiches diagonally. Lilly asked Chester’s mother if she had cookie cutters and she made stars and flowers and bells. “That’s neat!” said Chester. “Wow!” said Wilson.

That night, Lilly invited Chester and Wilson to sleep over. “You have a night light?!” said Chester. “Of course,” said Lilly. “I do, too!” said Chester. “Same here,” said Wilson.

Chester and Wilson wanted toast with jam and peanut butter for breakfast the next morning. “Boring,” said Lilly. “Try this instead.” “This is good!” said Chester. “Wow!” said Wilson.

After that, when Lilly asked Chester and Wilson to play, they said yes. When she called them up on the phone, they had pleasant conversations. And if Lilly was walking on one side of the street, Chester and Wilson waved and ran to catch up with her. Chester and Wilson taught Lilly hand signals. And she taught them how to pop wheelies. Lilly taught Chester and Wilson how to talk backwards “I Ma Nosliw” “Olleh” And they taught her how to double-knot her shoes.

“Some days I can’t tell those three apart,” said Lilly’s mother. “Me either,” said Lilly’s father. Chester and Wilson and Lilly, Lilly and Wilson and Chester. That’s the way it was.

For Halloween, they dressed as The Three Blind Mice. For Christmas, Lilly gave Chester and Wilson nifty disguises. And they gave her a box full of multi-colored shoelaces– extra-long for double-knotting. They loved to go on picnics.

When Chester and Wilson told Lilly about how they had each swallowed a watermelon seed once, Lilly swallowed three of them. “I’ll grow a watermelon plant for each of us,” she said.

In spring, Chester and Wilson and Lilly shared the same umbrella. In winter, they never threw snowballs at each other. In fall, they raked leaves together. And in summer, they reminded each other to wear sunscreen so they wouldn’t burn. Chester and Wilson and Lilly, Lilly and Wilson and Chester. That’s the way it was.

And then Victor moved into the neighborhood…

ترجمه‌ی درس

روش چستر

چستر برای هر کاری روش خاص خودش رو داشت. سلام، اسم من چستره. من از کروکت و کره ی بادوم زمینی و مرتب کردن تخت خوابم خوشم میاد. اون همیشه ساندویچ هاش رو مورب برش می داد. همیشه از یک طرف از تخت خارج می شد. و هیچ وقت بدون دو گره کردن بند کفش هاش از خونه خارج نمی شد. چستر همیشه صبحونه یه چیز می خورد، نون تست با مربا و کره ی بادوم زمینی. و همیشه یه جعبه ی کمک های اولیه ی کوچولو توی جیب پشتیش داشت. محض احتیاط.

مادر چستر می گفت: تو قطعاً طرز فکر مستقلی داری. پدر چستر می گفت: اینطوری هم میشه گفت.

ویلسون، دوست صمیمی چستر هم دقیقاً همینطوری بود. برای همین با هم دوست صمیمی بودن. چستر بیسبال بازی نمی کرد، مگه اینکه ویلسون هم بازی کنه، و هیچ وقت اولین توپ رو نمیزدن و هیچ وقت با سر شیرجه نمی رفتن. ویلسون سوار دوچرخه اش نمی شد، مگه اینکه چستر هم میخواست سوار دوچرخه اش بشه و همیشه از اشارات دست استفاده می کردن. اگه چستر گرسنه بود، ویلسون هم گرسنه بود، اما هیچ وقت بین وعده های غذایی چیزی نمی خوردن.

مادر ویلسون می گفت: بعضی روزا نمیتونم این دو تا رو از هم تشخیص بدم. پدر ویلسون می گفت: منم همینطور. چستر و ویلسون، ویلسون و چستر. اوضاع بر این قرار بود.

اونها عاشق پیک نیک رفتن بودن. یه بار، وقتی ویلسون اتفاقی یه هسته ی هندوانه رو قورت داد و از ترس اینکه توی شکمش گیاه هندوانه دربیاد گریه کرد، چستر هم یه هسته ی هندوانه رو قورت داد و گفت: نگران نباش، حالا اگه توی شکم تو گیاه هندوانه دربیاد، توی شکم من هم درمیاد.

هر سال چستر از روی فهرست هدایای کریسمسش رونوشت برمی داشت و یه نسخه به ویلسون می داد چون در هر صورت همیشه جفتشون یه چیز رو می خواستن. موقع هالووین، همیشه مثل چیزایی لباس می پوشیدن که با هم جور بودن: نمکپاش و فلفل پاش، دو تا دستکش روی یه نخ، یا ژامبون و تخم مرغ.

مادر چستر می گفت: واقعاً مثل سیبی ان که از وسط نصف شده. پدر چستر می گفت: اینطور به نظر میاد.

موقع بهار، چستر و ویلسون از یه چتر استفاده می کردن. زمستون ها، هیچوقت به سمت همدیگه گوله برف پرتاب نمی کردن. موقع پاییز، با همدیگه برگ ها رو جارو می کردن. و تابستون ها، یاد همدیگه مینداختن که ضدآفتاب بزنن که پوستشون نسوزه. چستر و ویلسون، ویلسون و چستر. اوضاع بر این قرار بود.

بعد لیلی به محله شون نقل مکان کرد. من لیلی ام! من ملکه ام! من همه چیز رو دوست دارم! لیلی برای هر کاری روش خاص خودش رو داشت. روی کل دست و پاهاش چسب زخم می زد تا شجاع به نظر برسه. گاهی با خودش برعکس حرف می زد تا کسی نفهمه چی داره میگه. ما یلیل نم! و هیچوقت بدون یکی از لباس های مبدل جذابش خونه رو ترک نمی کرد. لیلی برای تمام اتومبیل هایی که رد می شدن دست تکون می داد، حتی وقتی سرنشیناشون رو نمی شناخت. و همیشه یه تفنگ آبپاش پر توی جیب پشتیش داشت. محض احتیاط.

چستر می گفت: اون واقعاً طرز فکر مستقلی داره. ویلسون می گفت: اینطوری هم میشه گفت.

وقتی لیلی از چستر و ویلسون می خواست که باهاش بازی کنن، اونها می گفتن که سرشون شلوغه. وقتی بهشون تلفن می زد، صداشون رو تغییر می دادن و می گفتن خونه نیستن. اگه لیلی از یه طرف خیابون راه می رفت، چستر و ویلسون می رفتن اونطرف خیابون و مخفی می شدن. چستر می گفت: اون فرق می کنه. ویلسون می گفت: اینطور به نظر میاد.

یه روز وقتی چستر و ویلسون داشتن اشارات دستشون رو تمرین می کردن، چند تا پسر بزرگتر که با دوچرخه تک چرخ می زدن از راه رسیدن. اونها دور چستر و ویلسون چرخ زدن و با فریاد ظاهر و کارهاشون رو مسخره کردن. چستر و ویلسون نمی دونستن چیکار کنن. درست وقتی نزدیک بود امیدشون رو از دست بدن، یه گربه که وحشی به نظر میومد و دندون های نیش وحشتناکی داشت از پشت بوته ها بیرون پرید و پسرهای بزرگتر رو ترسوند و فراری داد.

چستر از گربه پرسید: تو همون کسی هستی که من فکر می کنم؟ گربه جواب داد: معلومه. چستر گفت: ممنون، لیلی. لیلی گفت: خواهش می کنم، چستر. ویلسون گفت: ممنون، لیلی. لیلی گفت: خواهش می کنم، ویلسون. چستر گفت: خوشحالم که لباس مبدل پوشیده بودی. ویلسون گفت: منم خوشحالم که تفنگ آبپاشت همراهت بود. لیلی گفت: همیشه همراهمه. محض احتیاط.

بعد چستر لیلی رو برای نهار دعوت کرد. لیلی گفت: تو هم لیوان موش قهرمان داری؟ چستر گفت: معلومه. لیلی گفت: منم همینطور. ویلسون گفت: منم همینطور. چستر و ویلسون ساندویچ هاشون رو مورب برش دادن. لیلی از مادر چستر پرسید قالب شیرینی پزی داره و با ساندویچش ستاره و گل و زنگوله درست کرد. چستر گفت: چه با حال! ویلسون گفت: ایول!

اون شب لیلی چستر و ویلسون رو دعوت کرد که شب خونه شون بمونن. چستر گفت: تو چراغ خواب داری؟ لیلی گفت: معلومه. چستر گفت: منم همینطور. ویلسون گفت: منم همینطور.

صبح روز بعد چستر و ویلسون برای صبحونه نون تست و مربا و کره بادوم زمینی میخواستن. لیلی گفت: چه کسل کننده! به جاش این رو امتحان کنین. چستر گفت: چه خوشمزه است! ویلسون گفت: ایول!

بعد از اون وقتی لیلی از چستر و ویلسون می خواست که باهاش بازی کنن، اونها قبول می کردن. وقتی بهشون تلفن می زد، مکالمه های خوشایندی داشتن. اگه لیلی از یه طرف خیابون راه می رفت، چستر و ویلسون براش دست تکون می دادن و می دویدن که بهش برسن. چستر و ویلسون اشاره های دست رو به لیلی یاد دادن. اون هم بهشون یاد داد که تک چرخ بزنن. لیلی به چستر و ویلسون یاد داد برعکس حرف بزنن. نم نوسلیو متسه. اونها هم بهش یاد دادن که بند کفش هاش رو دو گره کنه.

مادر لیلی می گفت: بعضی روزا نمیتونم این سه تا رو از هم تشخیص بدم. پدر لیلی می گفت: منم همینطور. چستر و ویلسون و ویلی، لیلی و ویلسون و چستر. اوضاع بر این قرار بود.

موقع هالووین، مثل سه موش کور لباس می پوشیدن. لیلی برای کریسمس به چستر و ویلسون لباس های مبدل جذاب هدیه داد. اونها هم یه جعبه پر از بند کفش های چند رنگ خیلی بلند بهش هدیه دادن که می شد دو گره شون کرد.

اونها عاشق پیک نیک رفتن بودن. وقتی چستر و ویلسون برای لیلی تعریف کردن که یه بار هر کدومشون یه هسته ی هندوانه رو قورت دادن، لیلی سه تا هسته قورت داد. لیلی گفت: توی شکمم برای هر کدوممون یه هندوانه در میاد.

موقع بهار، چستر و ویلسون و لیلی از یه چتر استفاده می کردن. زمستون ها، هیچوقت به سمت همدیگه گوله برف پرتاب نمی کردن. موقع پاییز، با همدیگه برگ ها رو جارو می کردن. و تابستون ها، یاد همدیگه مینداختن که ضدآفتاب بزنن که پوستشون نسوزه. چستر و ویلسون و لیلی، لیلی و ویلسون و چستر. اوضاع بر این قرار بود.

بعد ویکتور به محله شون نقل مکان کرد…