داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

دهان من یک آتشفشان است.

توضیح مختصر

این داستان درباره ی پسربچه ای است که عادت دارد وسط حرف دیگران بپرد و صحبت آنها را قطع کند و متوجه نیست که این کار او باعث ناراحتی دیگران میشود . تا زمانی که دیگران هم صحبت او را قطع میکنند و بعد او عصبانی می شود و از این ناراحتی می آموزد که حرف دیگران را قطع نکند.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

My mouth is a volcano

My name is Louis. People say I erupt a lot. I don’t think I do… I have a lot to say, and all of my words are very important to me.

When other people talk, words just pop into my head. Then they slide down onto my tongue.

My tummy starts to rumble, and then it starts to grumble.

My words began to wiggle and then they do the jiggle. My tongue pushes all of my important words up against my teeth, and then…

I erupt! Words just explode out of my mouth. My mouth is a volcano!!!

In class, my teacher says that when we want to say something, we are supposed to look at her, raise our hand, and wait until she calls on us.

I tried that. After I waited patiently for what seemed like 62 years, my important words slid down from my head onto my tongue.

My tummy started to rumble, and then it started to grumble.

My words began to wiggle, and then they did the jiggle. My tongue pushed all of my important words into my teeth and my volcano erupted!

My teacher was less than pleased. She erupted me right back!

“I know what you are saying is very important to you, Louis, but since it is not an emergency, you’ll have to wait until I call on you.

” It was my volcanos fault.

At day care, we were sitting on the rug, listening to Miss Polly read us a story about planting trees.

All of a sudden, I thought about the time my grandpa and I planted six trees in his front yard!

My important words slid down front my head onto my tongue.

My tummy started to rumble, and then it started to grumble, my words began to wiggle, and then they did the jiggle.

My tongue pushed all of my important words into my teeth and my volcano erupted!

I got a time out. It was my volcanos fault.

During dinner, Mom and Dad were talking about paying the bills.

Then I thought about my friend Bill. Bill can blow a bubble inside of a bubble when he chews 2 pieces of bubble gum.

Now that is really important!! My important words about Bill slid down from my head onto my tongue.

My tummy started to rumble, and then it started to grumble. My words began to wiggle, and then they did the jiggle.

My tongue pushed all pf my very important words onto my teeth and my volcano erupted!

“Louis!” my Mom said. “you interrupted AGAIN! If somebody else is talking, and you don’t have an emergency, you have to wait for your tur…”

“but Mom! my words… they slid down front my head onto my tongue. Then my tummy starts to rum…”

“Louis, you did it again!!!”

I got sent to my room. She said I was rude. It was my volcanos fault!

The next day at school was my very important day.

I had been waiting for about 126 weeks to be the “student star” of my class.

This was my special moment. I got to share a poster with my class that had pictures off all my favorite things.

I stood up in front of my class and began to tell them about the time I went fishing.

Halfway through my story, Richard started to tell everyone about when he went deep-sea fishing in Mexico.

His story must have been better than mine because everyone started to look at him.

He was stealing my important words!!!

“Richard,” said my teacher, “you just interrupted Louis.

Please wait until he is finished talking, and then he might call on you.

” I couldn’t believe how rude that was of Richard. He erupted me! That really made me angry.

After talking about my fishing trip, I started to explain the x-ray of my broken arm.

Just as I was getting to the good part, Courtney started to tell the class about when she broke her leg.

“Courtney,” said my teacher,” you just interrupted Louis.

Please wait until he is finished talking, and then he might call on you.”

I couldn’t believe how rude that was of Courtney. She started talking right during my fifteen minutes of fame!

She ruined my important words. she almost stole my moment.

When I got home, I told my mom about Rude Richard and Rude Courtney.

” Now you know how we feel when you interrupt us,” said my mom.”

I never thought about that.” “I just get so excited and my words, they just pop into my head.

Then they slide down onto my tongue. My tummy starts to rumble, and then it starts to grumble.

My words begin to wiggle, and then they do the jiggle, then, my tongue pushes all of my important words up against my teeth, and I erupt!

Words just explode out of my mouth. My mouth is a volcano!!!”

“maybe Richard and Courtney have volcanoes in their mouths, too,” my mom replied.” I never thought about that.”

“well, son, the next time your “important words” are pushed into your teeth by your tongue, bite down hard and don’t let them out.

Then take a deep breath and push your words out through your nose.

Then when it is your turn to talk, take a deep breath and breathe them back into your mouth.” “will that work?” I asked.

” Only if you make it work,” said my mom.

That night at the dinner table, my sister Sylvia was in the middle of one of her long “girl” stories, when my important words began to slide down from my head and my volcano started to do its things.

Just as my tongue started to push my words out through my teeth, I bit down really hard.

Then I breathed my words out through my nose.

As soon as my sister finished talking, I took a deep breath, and back in went the words.

I was amazed that they had just hung around outside my mouth and didn’t float away.

Then I told my story, and nobody got mad at me for erupting.

After that, I never erupted again…well, except for the time Bills bubble gum got stuck in my hair.

But that was a real emergency!

ترجمه‌ی درس

دهان من یک آتشفشان است.

اسم من لوییس است. مردم میگویند من زیاد وسط حرف آنها می پرم. من فکر نمیکنم … من خیلی چیزها برای گفتن دارم، و همه حرفهایم برای من خیلی اهمیت دارند.

وقتی دیگران صحبت میکنند، کلمات درسرمن منفجر می شوند. بعد روی زبان من سرمی خورند.

شکم من شروع میکند به صدادرآوردن و بعد غرغرکردن.

کلمات من شروع میکنند به وول خوردن و بعد تکان خوردن. زبانم همه کلمات مهم من را به سمت دندانهایم فشار میدهد و بعد…

من منفجر می شوم! کلمات از دهان من به بیرون فوران می کنند. دهان من یک آتشفشان است!!!

در کلاس معلم من می گوید که وقتی ما می خواهیم چیزی بگوییم، ما باید به او نگاه کنیم، دستمان را بالاببریم، و صبرکنیم تا او صدایمان بزند.

من امتحانش کردم، بعد از اینکه برای مدتی که به نظر میرسید 62 سال است با صبوری منتظرماندم، کلمات مهم من از سرم به سمت زبانم سرخوردند.

شکمم شروع کرد به صدادرآوردن و بعد غرغرکردن.

کلماتم شروع کردن به وول خوردن و بعد تکان خوردن. زبانم همه کلمات مهم من را به سمت دندانهایم فشارداد و آتشفشان من فوران کرد!

معلم من از من راضی نبود. او همان لحظه حرف من را قطع کرد.

لوییس من می دانم که صحبت های تو برای خودت خیلی اهمیت دارد، اما از آنجایی که این اورژانسی نیست، تو باید تا زمانی که من صدایت میکنم صبرکنی .

این تقصیر آتشفشانم بود.

در روز مراقبت ما روی یک فرش نشسته بودیم و به خانم پلی گوش میدادیم که برای ما یک داستان از کاشتن درختان را می خواند.

ناگهان من درباره ی زمانی که با پدربزرگم در حیاط جلویی او سه درخت کاشتیم فکرکردم.

کلمات مهم من از سرم به طرف زبانم سرخوردن.

شکمم شروع کرد به صدادرآوردن و بعد غرغرکردن. کلماتم شروع کردن به وول خوردن و بعد تکان خوردن.

زبانم همه کلمات مهم من را به سمت دندانهایم فشارداد و آتشفشان من فوران کرد!

من یک ساعت از کلاس بیرون شدم. تقصیر آتشفشانم بود.

در طول شام مامان و بابا درباره ی پرداخت قبض ها صحبت میکردند.

بعد من درباره ی دوستم بیل فکرکردم. وقتی بیل دوتا آدامس بادکنکی را با هم می جود، می تواند یک حباب درون یک حباب دیگر درست کند.

حالا این خیلی مهم است! کلمات مهم من درباره ی بیل از سرم به سمت زبانم سرخوردن.

شکمم شروع کرد به صدادرآوردن و بعد غرغرکردن. کلماتم شروع کردن به وول خوردن و بعد تکان خوردن.

زبانم همه کلمات خیلی مهم من را به سمت دندانهایم فشارداد و آتشفشان من فوران کرد!

مامانم گفت : لوییس، تو دوباره حرف کسی را قطع کردی . وقتی کس دیگری صحبت میکند و تو کار فوری نداری باید صبرکنی تا نو…

اما مامان، کلمات من، آنها از سرم به سمت زبانم سرمی خورند و بعد شکمم شروع میکند به وو….

لوییس! دوباره انجامش دادی!!!

من به اتاقم فرستاده شدم. او گفت که من بی ادب هستم. تقصیر آتشفشانم بود.

روز بعد در مدرسه روز بسیار مهم من بود.

من حدود 126 هفته منتظر مانده بودم که “دانش آموز ستاره “ کلاسم بشوم .

این لحظه خاص من بود. من باید یک پوستر را که تصاویری از موارد مورد علاقه من در آن قرار دارد را با کلاس به اشتراک بگذارم.

من در مقابل کلاسم ایستادم و شروع کردم به صحبت کردن در مورد زمانی که به ماهیگیری رفته بودم.

در نیمه داستان من، ریچارد شروع کرد به تعریف درباره ی زمانی که در آبهای عمیق در مکزیک به ماهیگیری رفته بود.

داستان او باید بهتر از داستان من بوده باشد چون همه شروع کردند به نگاه کردن به او.

او داشت کلمات مهم من را میدزدید!!!

معلمم گفت: ریچارد، تو حرف لوییس را قطع کردی.

لطفا تا زمانی که او حرفش را تمام کند صبرکن و بعد او ممکن است تورا صداکند.

من نمیتونم باورکنم که ریچارد چقدر بی ادب بود. او حرف من را قظع کرد. این واقعا من را عصبانی کرد.

بعد از صحبت درباره ی سفر ماهیگیری، من شروع کردم به توضیح درباره ی تصویر اشعه ی ایکس دست شکسته ام.

درست همان موقع که داشتم به قسمت خوبش میرسیدم، کورتنی شروع کرد به صحبت کردن درباره ی زمانی که پایش شکسته بود.

معلمم گفت: کورتنی، تو الان حرف لوییس را قطع کردی.

لطفا تا زمانی که او حرفش را تمام کند صبرکن و بعد او ممکن است تورا صداکند.

نمی تونم باورکنم که کورتنی چقدر بی ادب بود. او دقیقا در طول پانزده دقیقه شهرت من شروع کرد به صحبت کردن.

او کلمات مهم منو خراب کرد. او یک جورایی لحظه‌های من را دزدید.

وقتی من به خانه رسیدم، درباره ی ریچارد و کورتنی بی ادب به مامانم گفتم.

مامانم گفت : حالا تو میدانی وقتی که حرف ما را قطع میکنی ما چه احساسی داریم .

من هرگز به این فکر نکرده بودم. من فقط خیلی هیجان زده می شوم و کلمات من در سر من می ترکند.

بعد کلمات روی زبان من سرمی خورند. شکم من شروع می کند به سروصدا کردن و بعد شروع میکند به غرغرکردن.

کلمات من شروع میکنند به وول خوردن و بعد تکان تکان می خورند. بعد زبان من تمام کلمات مهم را به سمت دندانهایم فشارمی دهد، و من فوران میکنم!

کلمات به بیرون از دهان من منفجر می شوند، دهان من یک آتشفشان است!!!.

مادرم جواب داد: شاید ریچارد و کورتنی هم در دهانشان آتشفشان دارند. من هرگز به آن فکرنکرده بودم.

خوب پسرم، دفعه ی بعد که کلمات مهم تو با زبانت به سمت دندانهایت فشارآوردن ، با سختی آنها را گازبگیرو اجازه نده بیرون بیایند.

بعد یک نفس عمیق بکش و کلماتت را از راه بینیت بیرون بده.

بعد زمانی که نوبت صحبت کردن تو رسید یک نفس عمیق بکش و کلماتت را با نفس کشیدن به دهانت برگردان. من پرسیدم : آیا این کارخواهدکرد؟

مامانم گفت: فقط اگر تو آن را مجبور کنی به کارکردن.

آن شب سر میز شام، خواهرم سیلویا، وسط یکی از آن داستانهای طولانی دخترانه اش بود که کلمات مهم من از سرم شروع کردند به سرخوردن و آتشفشان من شروع کرد به انجام دادن کارهاش.

درست وقتی که زبانم شروع کرد به فشاردادن کلماتم به سمت دندانهایم ، من به سختی آن را گاز گرفتم.

سپس کلماتم را از راه بینیم بیرون دادم.

به محض اینکه صحبت خواهرم تمام شد، من یک نفس عمیق کشیدم و کلمات رفته را برگرداندم.

من شگفت زده شدم که کلماتم دور دهانم آویزان شده بودند و فرارنکرده بودند.

بعد من داستانم را گفتم و هیچ کس برای قطع کردن حرف از من ناراحت نشده بود.

بعد از آن، من هرگز صحبت کسی را قطع نکردم…، خوب به جز زمانی که حباب آدامس بیل بین موهای من گیرکرد.

اما آن واقعا یک مورد اورژانسی بود!