دختری که هیچوقت اشتباه نمی کرد
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی دوم / درس: دختری که هیچوقت اشتباه نمی کردسرفصل های مهم
دختری که هیچوقت اشتباه نمی کرد
توضیح مختصر
داستان بیتریس، دختری که هیچوقت اشتباه نمیکرد و به خاطر همین طرفداران زیادی داشت. یک روز وقتی در یک برنامه استعدادیابی شرکت کرده بود اشتباه بزرگی کرد. آنجا بود که بیتریس لذت اشتباه کردن را کشف کرد
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
The girl who never made mistakes
For Beatrice Bottomwell, Friday began like any other day. She matched her socks, and of course she put her shoes on the proper feet. She remembered to feed her hamster, Humbert, his favourite food: Broccoli. And when she made a sandwich for her brother Carl’s lunch, she used exactly the same amount of peanut butter as jelly.
When she stepped outside to greet her fans, she didn’t forget to say: “Good Morning!” and “Thank You!”
They asked if she made her bed; she had. They asked if she forgot to do math homework; nope.
“What about today’s talent show?” they asked. “I’m ready” said Beatrice with a smile. After all, her juggling act had won three years in a row. Most people in town didn´t even know Beatrice’s name, they just called her the girl who never makes mistakes, because for as long as anyone could remember she never did.
Unlike Beatrice, Carl made lots of mistakes. He ate his crayons and drew with his green beans. He danced with his hand and played piano with his feet. Carl loved to make mistakes.
At school Beatrice was in the cooking team with her two best friends, Millie and Sarah. To make their giant rhubarb muffins, they needed four eggs. Beatrice went to the refrigerator and carefully chose the biggest eggiest eggs she could find. But on the way back, her legs slipped out from under her. The eggs went flying. Beatrice was about to make her first mistake. But she didn’t. “that was close.” Thought Beatrice.
“Sorry Beatrice I dropped a piece of rhubarb.”
“ On’t Wotion it, Ellie.”
For the rest of the school day Beatrice could not stop thinking about her almost mistake. On her way home from school, Beatrice watched Millie and Sarah ice-skating in the park.
“Come join us! “said Millie.
“It’s fun! “said Sarah.
Beatrice watched the slip and slide on the frozen pond. Millie and Sarah laughed as the wobbled on the ice.
“No, Thanks! “Said Beatrice.
At supper, Beatrice barely touched her food.
“Is everything alright kiddo?” asked her father.
“I’m worried I’ll mess up tonight. “Said Beatrice. “And everyone will be watching.”
“Worry? You don’t make mistakes!” he said with a smile.
Beatrice tried to smile too. After supper Beatrice got right for the talent show. First she woke Humbert from his nap. Next she got the salt shaker from the kitchen table. Finally, she filled a balloon with water. the school auditorium was packed! Beatrice felt her stomach jumping around inside her. Beatrice waited for her juggling music to begin.
“That’s her. That’s the girl who never makes mistakes!” said a woman.
“Oh! We know she’ll be perfect! “said a man.
When the music started, she tossed Humbert into the air. Next she added the salt shaker. And finally the water balloon. Beatrice didn’t miss a beat! The crowd clapped with delight. But Beatrice noticed something odd about the salt shaker. The specks falling out of it were not white!
Ahhchoo !!
Humbert was so surprise by his sneeze that he grabbed the water balloon with his claws.
Kabooie!!!!
Humbert, pieces of water balloon and the pepper rained down on top of Beatrice. For the first time in as long as anyone could remember, Beatrice made a mistake. And it was a big one!
The music stopped. Beatrice didn’t know what to do, cry? run off the stage? the crowd sat stunned, they couldn’t believe that the girl who never makes mistakes, made a mistake!
Beatrice looked up at Humbert, he looked back at her. His hamster fur was soaked and speckled with bits of balloon. Beatrice let out a giggle. The giggle grew into a chuckle. And the chuckle became a laugh. The people in the crowd looked at each other and then back at Beatrice. Then began to giggle, then chuckle, then finally roar with laughter. Beatrice and the audience laughed until they couldn’t remember why they were laughing.
That night Beatrice slept better than she ever had! In the morning, no fans greeted Beatrice. When she got dressed, Beatrice for no reason at all, put a polka dot sock on one foot and a plaid sock on the other. Beatrice and carl made sandwiches. This time they put the peanut butter and jelly on the outside, they called it an inside out pbj !! lunch was messy and delicious.
Later, Beatrice found Millie and Sarah skating in the park. They fell a lot, and laughed!!
Now, people no longer call her a girl who never makes mistakes. They just call her Beatrice.
The end
ترجمهی درس
دختری که هیچوقت اشتباه نمیکرد
کفشهایش را در پای درستش فرو کرد. یادش ماند که به همسترش، هامبرت، غذای مورد علاقهاش را بدهد : کلم بروکلی. و وقتی که برای نهار برادرش کارل ساندویچ درست میکرد، مقدار دقیقاَ مساوی از کره بادامزمینی و مربا استفاده کرد.
وقتی بیرون رفت تا با طرفدارهایش خوش و بش کند، فراموش نکرد که «صبح بخیر!» و «متشکرم!» بگوید.
آنها پرسیدند که آیا تختش را مرتب کرده؛ او کرده بود. پرسیدند که آیا فراموش کرده تکلیف ریاضی را انجام دهد؛ نع!
پرسیدند: «درباره برنامه استعدادیابی امروز چه؟» بیتریس با لبخند گفت: «من آمادهام!». بهرحال، تردستی او سه سال پشت سر هم برنده شده بود. اکثر مردم شهر حتی اسم بیتریس را نمیدانستند، آنها او را دختری که هیچوقت اشتباه نمیکند صدا میزدند، چون تا جایی که یادشان میآمد، او هیچوقت اشتباه نکرده بود.
برعکس بیتریس، کارل اشتباهات زیادی میکرد. او مدادرنگیهایش را میخورد و با لوبیا سبزهایش نقاشی میکرد. با دستهایش میرقصید و با پاهایش پیانو میزد. کارل عاشق اشتباه کردن بود.
در مدرسه بیتریس در یک گروه آشپزی با دوتا از بهترین دوستانش، میلی و سارا، بود. آنها برای درست کردن مافین غولپیکر ریواس نیاز به چهار تخم مرغ داشتند. بیتریس به سمت یخچال رفت و با احتیاز چهارتا از بزرگترین تخممرغهایی که پیدا میکرد را انتخاب کرد. اما در مسیر برگشت، پایش روی چیزی لیز خورد. تخم مرغها در هوا پرواز کردند. بیتریس نزدیک بود که اولین اشتباهش را بکند. اما اینطور نشد. با خودش فکر کرد «نزدیک بود!»
«ببخشید بیتریس، من یک تکه ریواس انداخته بودم»
« ئگرا ئباش ئیلی.»
برای بقیه روز در مدرسه بیتریس نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد که درباره اشتباهش فکر نکند. در راه برگشت به خانه، بیتریس میلی و سارا را نگاه کرد که در پارک اسکی روی یخ میکردند.
میلی گفت: «بیا پیش ما!»
سارا گفت: «خوش میگذره!»
بیتریس لیز خوردن و سرخوردن روی دریاچه یخزده را نگاه کرد. میلی و سارا روی یخ تلوتلو میخوردند و میخندیدند. بیتریس گفت: «نه، ممنون!»
وقت شام، بیتریس زیاد به غذایش دست نزد.
پدرش پرسید: «همه چیز مرتبه بچه جون؟»
بیتریس گفت: «من نگرانم که امشب گند بزنم. وقتی همه دارن نگاه میکنند.»
پدرش با لبخند گفت: «نگران؟ تو اشتباه نمیکنی!»
بیتریس هم سعی کرد لبخند بزند. بعد از شام بیتریس برای برنامه استعدادیابی آماده شد. اول هامبرت را از چُرتش بیدار کرد. بعد نمکپاش را از میز آشپزخانه برداشت. درنهایت، یک بادکنک را پر از آب کرد. سالن اجتماعات مدرسه کاملاَ پُر بود! بیتریس احساس کرد معدهاش در شکمش بالا و پایین میپرد. بیتریس صبر کرد تا آهنگ تردستیاش شروع شود.
یک زن گفت: «خودشه! این همون دختریه که هیچوقت اشتباه نمیکنه!»
یک مرد گفت: «آه! مطمئنیم کارش عالیه!»
وقتی آهنگ شروع شد، او هامبرت را به هو پرتاب کرد. بعد نمکپاش را اضافه کرد. و درنهایت بادکنک پر از آب را. بیتریس حتی یک حرکت را هم اشتباه نکرد! جمعیت با خوشحالی تشویق کردند. اما بیتریس متوجه چیز عجیبی درباره نمکپاش شد. دانهها که از آن بیرون میریختند سفید نبودند!
آپچه!!
هامبرت آنقدر از عطسه خودش تعجب کرد که با پنجههایش بادکنک را گرفت.
شترررق !!!
هامبرت، تکههای بادکنک آب و فلفلها روی سر بیتریس ریخت. برای اولین بار از وقتی که مردم یادشان بود، بیتریس اشتباه کرده بود. و اشتباه بزرگی هم بود!
آهنگ قطع شد. بیتریس نمیدانست چکار کند، گریه کند؟ از روی صحنه فرار کند؟ جمعیت گیج نشسته بودند، آنها نمیتوانستند باور کنند که دختری که هیچوقت اشتباه نمیکند، اشتباه کرده است!
بیتریس به بالا و به هامبرت نگاه کرد، او هم در جواب نگاهش کرد. خزهای همسترش غرق آب و تکههای بادکنک بود. بیتریس یک خنده نخودی کرد. خنده نخودی تبدیل به یک خنده آرام شد. و خنده آرام تبدیل به یک قهقهه شد. مردم در جمعیت اول به یکدیگر نگاه کردند و سپس دوباره به بیتریس. سپس شروع به خنده نخودی کردند، بعد خنده آرام و درنهایت غرشی از قهقههها. بیتریس و مخاطبها آنقدر خندیدند که دیگر یادشان نمیآمد چرا داشتند میخندیدند.
آن شب بیتریس بهتری از همیشه خوابید! فردا صبح، هیچ طرفداری با او خوش و بش نکرد. وقتی بیتریس لباس میپوشید، بدون هیچ دلیلی، یک جوراک خالخالی را در یک پا کرد و یک جوراب شطرنجی را در پای دیگر. بیتریس و کارل با هم ساندویچ درست کردند. این بار آنها کره بادام زمینی و مربا را پشت نان مالیدند، و اسم آن را ساندویچ پُشتورو گذاشتند!! نهار خوشمزه و کثیف بود.
بعدها، بیتریس میلی و سارا را دید که در پارک اسکی میکردند. آنها خیلی زمین میخوردند و میخندیدند!! حالا، مردم دیگر او را دختری که هیچوقت اشتباه نمیکند صدا نمیکنند. فقط به او میگویند بیتریس.