داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

آرنولد و لوئیس در جستجوی طلا

توضیح مختصر

آرنولد یه گوزن شمالی رؤیاپردازه و بزرگترین آرزوش اینه که یه گنجینه ی مدفون پیدا کنه.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Arnold and Louis Gold Rush

This story begins on the seventh year after the Great Forest Fire, when the birds packed their suitcases and off they went to the South. Animals were preparing for hibernation and stocking up on food.

On a bald fringe of a dense forest next to the smelly swamp, in a wooden house there lived a moose. His name was Arnold. Arnold was a dreamer. And most of all he wondered about searching for treasures.

Arnold imagined how his life would change when he found the treasure. He had already viewed himself in southern countries, in expensive hotels and on warm beaches. He looked for treasures in the World Wide Web.

He searched in ancient books for at least some hints. He studied thousands of ancient maps. He even dug the whole garden around the house. But, unfortunately he could not find any treasure.

On top of that, a strange goose settled on the roof. All the time, the goose was drumming his flippers on the roof and did not let Arnold sleep. The goose’s name was Louis. The very same day, a year before, Louis made a riot and ran away from a goose farm.

He pretended to be a stork and made a nest on the roof. Louis worked as a baby deliverer. Lately, there was not enough work, so Louis spent his free time with Arnold. “Hello, Arnold, would you like to join me in hunting for treasure?” “Of course, yes!” Louis immediately rushed to organize the trip. He went to the store and rented tools for the treasure hunt. You need everything to find treasures: Flashlights, shovel, a treasure finder, a map to help light the way and build a camp to nap. And of course, friends to add pleasure, and reduce the treasure hunt’s pressure, but increase instead the hunt’s fun without measure.

He found a driver of an old truck and promised to pay for a ride in the truck as soon as he found the treasure. Meanwhile, Arnold went to some gangsters. “We need some security, Freddie. We’re going to look for treasure,” said Arnold. It was dangerous in the forest, so Freddie gave them two bodyguards.

Everything was ready. Arnold and Louis finally got on their way to find treasures and adventures. They traveled a thousand miles and dug for treasure in several fields, but the electronic treasure finder refused to ring and show where the treasures were.

Suddenly, when no one expected it, the electronic treasure finder began to ring crazily. “There’s something here!” They began to dig and found a huge door in the ground. The team began to go down the stairs.

Help Arnold and Louis find the treasure.

“Oh yeah!” And, suddenly, there they were, in a lost room full of gold and jewels. Seven huge gold coins were on the floor. Arnold and Louis began collecting coins, putting them into the trunk. While Louis tried to drag the trunk into the truck, Arnold stood still and dreamed. He already saw himself on the covers of world magazines.

Suddenly, there was a tramping of many feet- it was a spider of enormous size. “We’ll cover you. Take the trunk to the truck!” shouted the meerkat. “Run!” Arnold commanded. It was a miracle they survived.

The road led through a dangerous gorge. Forest residents have always tried to avoid it. But there was no other way. The road was uneven and pitted. The truck jumped on one of the hummocks and one coin flew out, ringing right into the gorge. There were 6 coins left in the trunk.

At the entrance to the forest they were met by a forest inspector. “If you find a treasure, you must give half of your treasure to the treasury of the forest,” the inspector uttered rapidly. Arnold was not greedy and gave three coins to the treasury. There were 3 coins left in the trunk. The old truck drove up to Freddie. “Since the adventure was very dangerous and we protected you from the spider, you owe us one gold coin,” said Freddie. Arnold had to give him one coin. There were 2 coins left in the trunk.

Friends went to return the tools to the store and recalled that they had left all the tools in the cave. “You have lost all the tools, so you have to pay one gold coin!” the manager of the store said, outraged. Louis took the coin from the truck and gave it to the manager. There was 1 coin left in the trunk. The old truck drove Arnold and Louis home. “You have to pay one gold coin for transportation,” said the driver. “But that’s all we have left!!!” Louis resented this latest news. But a deal is a deal, and Arnold gave a huge coin to the driver. There were 0 coins left in the trunk.

Arnold’s dreams collapsed with the last coin gone. He was very upset and went home. “But we had an unforgettable adventure,” said Louis. “I agree,” replied Arnold sadly. The morning came and Arnold went out onto the porch. “Louis, look, someone brought us pizza!” Arnold was surprised. But it was not pizza. At night, while everyone was asleep, the forest inspector, Freddie the gangster, the store manager, and the driver of the old truck sawed off parts of their coins and brought them to Arnold’s house. They thanked Arnold and Louis for their honesty and decency.

The foundation stone for a balanced success is honesty. Make honesty your everyday policy, because by doing so, you will see that love and greatness are rewards born from honesty.

Arnold achieved his dream.

ترجمه‌ی درس

آرنولد و لوئیس در جستجوی طلا

این داستان توی سال هفتم بعد از آتشسوزی بزرگ جنگل آغاز میشه، وقتی که پرنده ها چمدون هاشون رو بستن و به سمت جنوب راه افتادن. حیوون ها برای خواب زمستونی آماده میشدن و غذا انبار میکردن.

توی یکی از کناره های بیابونی و خالی از گیاه یه جنگل انبوه، نزدیک مرداب بدبو، توی یه خونه ی چوبی، یه گوزن شمالی زندگی می کرد. اسم اون آرنولد بود. آرنولد گوزن رؤیاپردازی بود. و بیشتر از همه تو فکر این بود که دنبال گنج بگرده.

آرنولد تصور می کرد که وقتی گنج رو پیدا کنه زندگیش تغییر میکنه. همون موقع هم خودش رو توی کشورهای جنوبی، توی هتل های گرونقیمت کنار سواحل گرم می دید. اون توی اینترنت به دنبال گنج گشت.

توی کتاب های باستانی گشت تا حداقل چند تا سرنخ پیدا کنه. چندین هزار نقشه ی باستانی رو مطالعه کرد. حتی زمین کل باغچه ی دور خونه رو کند. اما، متأسفانه نتونست گنجی پیدا کنه.

علاوه براین، یه غاز عجیب و غریب هم روی سقف خونه مستقر شده بود. غازه تمام مدت با پاهاش روی سقف می کوبید و نمیذاشت آرنولد بخوابه. اسم غازه لوئیز بود. لوئیز یکسال قبل، همون روز، شورش کرده بود و از یه مزرعه ی پرورش غاز فرار کرده بود.

لوئیز وانمود کرده بود لک لکه و روی سقف لونه درست کرده بود. لوئیز به عنوان بچه آور کار می کرد. این اواخر کار به اندازه ی کافی نبود پس لوئیز وقت آزادش رو با آرنولد می گذروند. سلام، آرنولد، دوست داری تو جستجوی گنج به من ملحق شی؟ معلومه، آره!

لوئیز با عجله راهی شد تا مقدمات سفر رو آماده کنه. رفت فروشگاه و برای جستجوی گنج لوازم کرایه کرد. برای پیدا کردن گنج همه چیز نیاز دارین: چراغ قوه، بیل، گنج یاب، یه نقشه که راه رو نشون بده و زدن چادر برای چرت زدن. و البته، دوستانی که به لذت ماجرا اضافه کنن و فشار جستجوی گنج رو کم کنن، اما به جاش لذت جستجو رو بی اندازه زیاد کنن.

لوئیز راننده ی یه وانت کهنه رو پیدا کرد و بهش قول داد همین که گنج رو پیدا کنه پول سواری با وانت رو بهش بده. همزمان، آرنولد رفت پیش چند تا گنگستر. آرنولد گفت: ما به محافظت نیاز داریم، فردی. میخوایم بریم دنبال گنج بگردیم. توی جنگل خطرناک بود، پس فردی دو تا محافظ به اونها داد.

همه چیز آماده بود. آرنولد و لوئیز بالأخره برای پیدا کردن گنج و ماجراجویی راهی شدند. هزاران کیلومتر سفر کردند و توی مناطق مختلف به دنبال گنج زمین رو کندند، اما گنج یاب الکترونیکی حاضر نبود به صدا بیفته و جای گنج رو نشون بده.

یه مرتبه، وقتی هیچکس توقعش رو نداشت، گنج یاب الکترونیکی شروع کرد با صدای بلند جیغ زدن. یه چیزی اینجاست! اونها شروع کردن به کندن و یه در بزرگ توی زمین پیدا کردن. گروه شروع کردند به پایین رفتن از پله ها.

در پیدا کردن گنج به آرنولد و لوئیز کمک کنید.

آخ جون! و ناگهان، به اونجا رسیدن، به اتاقی پر از طلا و جواهر. هفت سکه ی طلای غول پیکر روی زمین بودند. آرنولد و لوئیز شروع کردند به جمع کردن سکه ها و اونها رو توی صندوقچه گذاشتند. در حالیکه لوئیز سعی می کرد صندوقچه رو بکشه توی وانت، آرنولد بی حرکت ایستاده بود و رؤیاپردازی می کرد. همون موقع هم خودش رو روی جلد مجلات بین المللی می دید.

یه مرتبه، صدای گرومپ گرومپ چندین پا شنیده شد- صدای پای یه عنکبوت عظیم الجثه بود. میرکت فریاد زد: ما هواتون رو داریم. صندوقچه رو ببرین توی وانت. آرنولد دستور داد: بدوین! معجزه بود که زنده موندن.

جاده به یه گلوگاه خطرناک رسید. ساکنین جنگل همیشه سعی می کردن از این گلوگاه دوری کنن. اما راه دیگه ای نبود. جاده ناهموار و پر چاله و چوله بود. وانت پرید روی یکی از پشته ها و یه سکه از توی وانت پرید بیرون و جرنگ جرنگ کنان افتاد توی گلوگاه. حالا 6 تا سکه توی صندوقچه مونده بود.

توی ورودی جنگل یه بازرس جنگل به دیدنشون اومد. بازرس به سرعت گفت: اگه گنجی پیدا کنین، باید نصف گنجتون رو به خزانه ی جنگل بدین. آرنولد حریص نبود و سه سکه به خزانه داد. حالا 3 سکه توی صندوقچه مونده بود. وانت کهنه رفت پیش فردی. فردی گفت: چون سفرتون خیلی خطرناک بوده و در مقابل عنکبوت ازتون محافظت کردیم، یه سکه ی طلا بهمون بدهکارین. آرنولد باید یه سکه به فردی می داد. حالا 2 تا سکه توی صندوقچه باقی مونده بود.

دو دوست رفتند که لوازم رو به فروشگاه برگردونن و یادشون اومد که کل لوازم رو توی غار جا گذاشتن. مدیر فروشگاه در حالیکه رنجیده خاطر شده بود گفت: شما تمام لوازم رو گم کردین، پس باید یه سکه ی طلا بدین! لوئیز یه سکه از توی صندوقچه برداشت و اون رو به مدیر فروشگاه داد. حالا یک سکه توی صندوقچه مونده بود. وانت کهنه آرنولد و لوئیز رو به خونه رسوند. راننده گفت: باید یه سکه ی طلا بابت حمل و نقل بدین. لوئیز در حالیکه از خبر جدید ناراحت شده بود گفت: اما فقط همین برامون مونده. اما قرار قراره، و آرنولد یه سکه ی بزرگ به راننده داد. حالا صفر سکه توی صندوقچه مونده بود.

با از دست رفتن آخرین سکه رؤیای آرنولد در هم شکست. اون خیلی ناراحت بود و رفت خونه. لوئیز گفت: اما ماجراجویی فراموش نشدنی ای داشتیم. آرنولد با غصه گفت: موافقم. صبح از راه رسید و آرنولد رفت روی ایوون جلوی خونه. نگاه کن، لوئیز، یکی برامون پیتزا آورده. آرنولد غافلگیر شده بود. اما پیتزا نبود. شب، وقتی همه خواب بودن، بازرس جنگل، فردیِ گنگستر، مدیر فروشگاه و راننده ی وانت قدیمی قسمتی از سکه هاشون رو با اره جدا کرده بودن و آورده بودنشون دم خونه ی آرنولد. اونها از آرنولد و لوئیز بابت درستکاری و نزاکتشون تشکر کردن.

سنگ بنای موفقیت متعادل درستکاریه. درستکاری رو به خط مشی هرروزه ات تبدیل کن، چون با این کار، می بینی که محبت و بزرگی پاداش هایی ان که از دل درستکاری به وجود میان.

آرنولد هم به آرزوش رسید.