داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

حیاط خلوت

توضیح مختصر

یه خانواده بود که با بچه هاشون زندگی میکردن. اونها یه حیاط خلوت قشنگ داشتن که بچه ها توش بازی میکردن. و همه خوشحال بودن، همینطور حیاط خلوت هم. ولی سالها سپری شدن و بچه ها بزرگ شدن و رفتن تا برای خودشون زندگی کنن. حیاط خلوت ناراحت بود که کسی نمونده تا اونجا بازی کنه. ولی سرحال موند و رشد کرد. تا اینکه اعضای خانواده دوباره برگشتن با بچه های جدید. و همه خوشحال بودن و همه با خوشحالی تو حیاط خلوت سرسبز بازی کردن.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

The backyard

There once lived a family, three girls and three boys. and they lived in a house with much love and much joy.

but no joy was greater than the fun had outside. they had a special backyard, with a swing and a slide.

They spent many years playing outdoors. they would make campfires and eat tasty s’mores!

Some nights they sang songs and happily danced. other nights they gazed at the stars in a trance.

in the sunsets they’d play hide and seek. the entire family played, “count to ten and don’t peek!”

In the fall they’d rake leaves and jump in their piles. and in winter they’d build giant snowmen with smiles!

On warm summer Nights, the Children played with their friends. and if they were lucky, they would camp out in tent!

But as the years moved along and the family got older, the backyard grew empty, and the yard became colder.

the family got busy with everyday things. like going to work, and all that life brings.

as the children grew up, they moved out on their own. and the backyard was sad because it felt left alone.

there was no one to play with in the backyard’s green grass. and the yard missed the family, and would dwell in the past.

but the backyard grew smart, with a plan of attack. it would keep itself fit, in case the family came back.

the backyard made sure that the flowers got sun. and the backyard would build gaint Snowmen for fun!

The backyard knew that the family might see, the fun being had, to spark their memory!

and as more time went by and the years moved along, the backyard stayed alive and kept itself strong.

then all of a sudden, the family came back! And the backyard was thankful for its plan of attack!

The family was bigger and had new children to see. and the backyard was cheerful and so full of Glee!

The backyard happily showed the new children its trees. and it had Perfect piles ready of new Falling Leaves!

there were many old the games the yard showed the children. like hide and seek and how to build a giant snowman.

the years moved along and the same fun was had. the family was back, and the backyard was glad.

and now it is certain, the backyard now knows. even though times change, true love only grows.

ترجمه‌ی درس

حیاط خلوت

روزی روزگاری یه خانواده زندگی میکرد با سه دختر و سه پسر. و اونها تو خونهای با عشق و شادی زندگی میکردن.

ولی هیچ لذتی بیشتر از خوشیگذرونیای که بیرون داشت نبود. اونها یه حیاط خلوت مخصوص با یه تاب و یه سرسره داشتن.

اونها سالیان درازی اون بیرون بازی کردن. اونها آتیش درست میکردن و روش مارشملوهای خوشمزه درست میکردن.

بعضی شبها آواز میخوندن و با شادمانی میرقصیدن. شبهای دیگه اونها با حیرت به ستارههای آسمون چشم میدوختن.

موقع غروب آفتاب، قایم موشک بازی میکردن. کل خانواده بازی میکردن. “تا ده بشمار و زیر چشمی نگاه نکن.”

تو پاییز برگهای درختها رو جارو میکردن و میپریدن رو تودهی برگها. و تو زمستون یه آدم برفی بزرگ خندون درست میکردن.

تو شبهای تابستونی گرم، بچهها با دوستاشون بازی میکردن. و اگه خوش شانس بودن، بیرون تو چادر میموندن.

ولی وقتی سالها سپری شدن و اعضای خانواده بزرگتر شدن، حیاط خلوت خالی شد و حیاط سردتر شد.

خانواده با مسائل روزمره سرشون مشغول شد. مثل سر کار رفتن و چیزهایی که زندگی به همراه داره.

همین که بچهها بزرگ شدن، اونها رفتن دنبال زندگی خودشون. و حیاط خلوت ناراحت بود چون حس میکرد تنها ولش کردن.

کسی نبود که رو چمنهای سبز حیاط خلوت بازی کنه. و حیاط دلش برای خانواده تنگ شده بود و تو گذشته زندگی میکرد.

ولی حیاط خلوت زیرکانه با نقشهی حمله رشد کرد. اون خودش رو محض احتیاط اگه خانواده برگرده، سر حال نگه میداشت.

حیاط خلوت اطمینان حاصل میکرد که گلها به اندازهی کافی آفتاب میگیرن. و حیاط خلوت برای سرگرمی آدم برفی بزرگ درست می کنه!

حیاط خلوت میدونست که خانواده ممکنه جرقهی خاطرات خوش گذرونیها رو ببینه.

و وقتی که زمان زیادی گذشت، و سالها سپری شد، حیاط خلوت سر حال موند و خودش رو قوی و سر پا نگه داشت.

وقتی که به طور ناگهانی، اعضای خانواده برگشتن! و حیاط خلوت به خاطر نقشهی حملهاش شکرگزار بود!

خانواده بزرگتر شده بود و بچههای جدیدی برای دیدن داشت. و حیاط خلوت شاد و پر از حس غرور بود.

حیاط خلوت با خوشحالی به بچههای جدید درختهاش رو نشون داد. و تودههای برگ آمادهای از برگهای تازه افتاده داشت.

کلی بازی قدیمی بود که حیاط به بچهها نشون داد. مثل قایم موشک، و نحوهی ساختن آدم برفی بزرگ.

سالها سپری شدن و سرگرمیهای مشابه موندن. اعضای خانواده برگشته بودن، و حیاط خلوت خوشحال بود.

و حاال این قطعیه، حیاط خلوت حاال میدونه. هر چقدر هم که زمان تغییر کنه، عشق حقیقی همیشه رشد میکنه و بزرگتر میشه.