داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

ویلفرد گوردن مک دونالد پارتریچ

توضیح مختصر

ویلفرد گوردن تو محله ای زندگی می کرد که آدم های پیری داشت. اون همشون رو دوست داشت. ولی فرد مورد علاقه اش، خانم نانسی بود. خانم نانسی خیلی پیر بود و حافظه اش رو از دست داده بود. ویلفرد گوردن از همه درباره ی حافظه سوال کرد و چیزهایی رو که ممکن بود به خانم نانسی تو یادآوری کمک کنه، جمع کرد. وسیله ها رو پیشش برد و خانم نانسی به خاطر آورد.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Wilfrid Gordon McDonald Partridge

There once was a small boy called Wilfrid Gordon McDonald Partridge and what’s more he wasn’t very old either. His house was next door to an old people’s home and he knew all the people who lived there.

He liked Mrs. Jordan who played the organ. He listened to Mr. Hosking who told him scary stories. He played with Mr. Tippet who was crazy about cricket. He ran errands for Ms. Mitchell who walked with a wooden stick. He admired Mr. Drysdale who had a voice like a giant, but his favorite person of all was Ms. Nancy Alison Delacourt Cooper because she had 4 names, just as he did. He called her Ms. Nancy and told her all his secrets.

One day Wilfrid Gordon heard his mother and father talking about Ms. Nancy. “Poor old thing,” said his mother. “Why is she a poor old thing?” asked Wilfrid Gordon. “Because she’s lost her memory,” said his father. “It isn’t surprising,” said his mother. “After all, she is 96.” “What’s a memory?” asked Wilfrid Gordon.

He was always asking questions. “It is something you remember,” said his father. But Wilfrid Gordon wanted to know more, so he called on Mrs. Jordan who played the organ. “What’s a memory?” he asked. “Something warm my child, something warm.”

He called on Mr. Hosking who told him scary stories. “What’s a memory?” he asked. “Something from long ago, me lad, something from long ago.”

He called on Mr. Tippet who was crazy about cricket. “What’s a memory?” he asked. “Something that makes you cry, my boy, something that makes you cry.”

He called on Ms. Mitchell who walked with a wooden stick. “What’s a memory?” he asked. “Something that makes you laugh, my darling, something that makes you laugh.”

He called on Mr. Drysdale who had a voice like a giant. “What’s a memory?” he said. “Something as precious as gold, young man, something as precious as gold.”

So Wilfrid Gordon went home again to look for memories for Ms. Nancy because she had lost her own. He looked for the shoebox of shells he had found long ago last summer and put them gently in a basket. He found the puppet on strings which always made everyone laugh and he put that in the basket too. He remembered, with sadness, the medal which his grandfather had given him and he placed it gently next to the shells.

Next he found his football which was precious as gold, and last of all, on his way to Ms. Nancy’s, he went in to the hen house and took a fresh warm egg from under a hen.

Then Wilfrid Gordon called on Ms. Nancy and gave her each thing one by one. “What a strange, dear child to bring all these wonderful things,” thought Ms. Nancy. Then she started to remember. She held the warm egg and told Wilfrid Gordon about the tiny speckled blue eggs she had once found in a bird’s nest in her aunt’s garden.

She put a shell to her ear and remembered going to the beach by tram long ago and how hot she had felt in her button up boots. She touched the medal and talked sadly of the big brother she had loved who had gone to war and never returned.

She smiled at the puppet on strings and remembered the one she had shown her sister and how she had laughed with a mouth full of porridge. She bounced the football to Wilfrid Gordon and remembered the day she had met him and all the secrets they had told.

And the two of them smiled and smiled because Ms. Nancy’s memory had been found again by a small boy who wasn’t very old either.

ترجمه‌ی درس

ویلفرد گوردن مک دونالد پارتریچ

روزی روزگاری پسر کوچکی به اسم ویلفرد گوردن مک دونالد پارتریج زندگی می کرد که زیاد بزرگ هم نبود. خونه اش کنارِ خونه ی آدم های پیر بود و اون همه آدم هایی که اونجا زندگی می کردن رو می شناخت.

اون، خانم جوردن رو که سازِ ارگان میزد رو دوست داشت. اون به آقای هاسکین که داستان های ترسناک تعریف می کرد، گوش می داد. با آقای تیپت که عاشق بازی کریکت بود، بازی می کرد. اون کارهای خانوم میشل رو که با یه عصای چوبی راه می رفت، انجام می داد. اون آقای درایس دل در رو که صدایی مثل غول داشت، تحسین می کرد. ولی مورد علاقه ترین شخص بین همشون، خانم نانسی آلیسون دلاکورت کوپر بود. برای این که اون هم درست مثل خودش چهار تا اسم داشت. اون خانمِ نانسی صداش می کرد، و تمام رازهاش رو بهش می گفت.

یه روز ویلفرد گوردن صدای پدر و مادرش رو که درباره خانم نانسی صحبت می کردن شنید. مادرش گفت: “موجود پیر بیچاره.” ویلفرد پرسید: “چرا اون موجود پیر بیچاره است؟” پدرش گفت: “برای این که حافظه اش رو از دست داده.” مادرش گفت: “جای تعجب نداره، بالاخره ۹۶ سالشه. ویلفرد گوردن پرسید: “حافظه چیه؟”

اون همیشه در حال سوال پرسیدن بود. پدرش گفت: “چیزیه که به خاطر میاری.” بنابراین به دیدنِ خانم جوردن که سازِ ارگان میزد، رفت. اون پرسید: “حافظه چیه؟” “یه چیزِ گرم فرزندم. یه چیز گرم.”

اون به دیدن آقای هاسکین که داستان های ترسناک براش تعریف می کرد، رفت. پرسید: “حافظه چیه؟” “یه چیزی از خیلی وقت ها پیش پسرم. از خیلی وقت پیش.”

اون به دیدن آقای تیپت که عاشق بازی کریکت بود، رفت. اون پرسید: “حافظه چیه؟” “چیزی که باعث اشکت رو در میاره پسرم. چیزی که اشکت رو در میاره.”

اون به دیدن خانم میشل که با یه عصای چوبی راه می رفت، رفت. پرسید: “حافظه چیه؟” “چیزی که باعث میشه بخندی عزیزم. چیزی که باعث میشه بخندی.”

او به دیدن آقای درایس دل که صدایی مثل غول داشت، رفت. پرسید: “حافظه چیه؟” “چیزی به ارزشمندیِ طلا مرد جوون. چیزی به ارزشمندی طلا.”

بنابراین ویلفرد گوردن دوباره به خونه رفت تا دنبال حافظه ای برای خانم نانسی بگرده. چون اون حافظه ی خودش رو از دست داده بود. اون دنبال یه جعبه کفش پر از صدف که خیلی وقت پیش از تابستان گذشته پیدا کرده بود، گشت و به آرومی داخل سبد گذاشت. اون یه عروسک خیمه شب بازی، که همیشه مردم رو می خندوند پیدا کرد و اون رو هم توی سبد گذاشت. اون با ناراحتی مدالی رو که پدربزرگ بهش داده بود، به خاطر آورد، و اون رو هم به آرومی کنار صدف ها گذاشت.

بعد، اون توپ فوتبالش رو که به ارزشمندی طلا بود پیدا کرد. و آخر از همه، توی مسیرش به خونه ی خانم نانسی، به لونه ی مرغ رفت و یه تخم مرغ گرم و تازه از زیر مرغ برداشت.

بعد ویلفرد گوردن به دیدن خانم نانسی رفت، و هر کدوم از اون چیزها رو یکی یکی داد بهش. خانوم نانسی فکر کرد؛ “چه بچه عجیب و عزیزی، که همه این چیزهای قشنگ رو برام آورده.” بعد اون شروع به یادآوری کرد. اون تخم مرغ گرم رو نگه داشت و به ویلفرد گوردن درباره ی تخم کوچولوی خال دار آبی که یک بار از توی لونه ی پرنده تو باغچه ی عمه اش پیدا کرده بود، گفت.

اون صدف رو کنار گوشش گرفت و خیلی وقت پیش، رفتن به ساحل رو به یاد آورد. و اینکه چقدر تو پوتین هایی که تا آخر بسته شده بودن، احساس گرما کرده بود. اون مدال رو لمس کرد و با ناراحتی درباره ی برادر بزرگش که خیلی دوست داشت و به جنگ رفته بود و هرگز برنگشته بود گفت.

به عروسک خیمه شب بازی لبخند زد، و یکی رو که به خواهرش نشون داده بود و اون چطور با دهن پر از فرنی خندیده بود، رو به خاطر آورد. اون توپ فوتبال رو به ویلفرد گوردن پرت کرد و زمانی رو که اون رو دیده بود و تمام رازهایی رو که به هم گفته بودن رو به خاطر آورد.

و هر دوی اونها لبخند زدن و لبخند زدن، برای اینکه حافظه ی خانم نانسی دوباره توسط یه پسر کوچولو که زیاد بزرگ هم نبود، برگشته بود.