سرفصل های مهم
دستکش
توضیح مختصر
نیکی از مادربزرگش، یه جفت دستکش میخواد که به سفیدیِ برف باشه. مادربزرگش مخالفت میکنه، چون میگه اگه بیفته تو برف نمیتونه پیداش کنه. ولی بالاخره دستکشهایی به سفیدی برف برای نیکی میبافه. نیکی یه لنگه از دستکشش رو گم میکنه. حیوونهای جنگل برای گرم شدن دونه دونه میرن توش. بعد دیگه جایی تو دستکش نمیمونه و دستکش گشاد میشه. یه موش که رو دماغ خرس نشسته بود، باعث میشه خرس عطسه کنه و دستکش دربیاد و بره هوا. اینطوری نیکی دستکشش رو تو آسمون میبینه و پیداش میکنه.
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
The mitten
Once there was a boy named Nicki who wanted his new mittens made from wool as white as snow.
At first, his grandmother, Baba, did not want to knit white mittens. “if you drop one in the snow,” she warned, “you’ll never find it.” But Nicki wanted snow-white mittens, and finally Baba made them.
After she finished she said, “when you come home, first I will look to see if you are safe and sound, but then I will look to see if you still have your snow-white mittens.” So of Nicki went. And it wasn’t long until one of his new mittens dropped in the snow and was left behind.
A mole, tired from tunneling along, discovered the mitten and burrowed inside. It was cozy and warm and just the right size, so he decided to stay.
A snowshoe rabbit came hopping by. He stopped for a moment to admire his winter coat. T was then that he saw the mitten and he wiggled in, feet first. The mole didn’t think there was room for both of them, but when he saw the rabbit’s big kickers he moved over.
Next a hedgehog came snuffing along. Having spent the day looking under wet leaves for things to eat, he decided to move into the mitten and warm himself. The mole and the rabbit were bumped and jostled, but not being ones to argue with someone covered with prickles, they made room.
As soon as the hedgehog disappeared into the mitten, a big owl, attracted by the commotion, swooped down. When he decided to move in also, the mole, the rabbit, and the hedgehog grumbled. But when they saw the owl’s glinty talons, they quickly let him in.
Up through the snow appeared a badger. He eyed the mitten and began to climb in. the mole, the rabbit, the hedgehog, and the owl were not pleased. There was no room left, but when they say his diggers, they gave him the thumb.
It started snowing, but the animals were snug in the mitten. A waft of warm steam rose in the air, and a fox trotting by stopped to investigate. Just the sight of the cozy mitten made him fell drowsy. The fox poked his muzzle in. when the mole, the rabbit, the hedgehog, the owl and the badger saw his shiny teeth, they gave the of lots of room.
A great bear lumbered by. He spied all plumped up. Not being one to be left out in the cold, he began to nose his way in. the animals were packed in as tightly as could be. But what animal would argue with a bear? The mitten swelled and stretched. It was pulled and bulged to many times its size. But Baba’s good knitting held fast.
Along came a meadow mouse, no bigger than an acorn. She wriggled into the one space left, and made herself comfortable on top of the great bear’s nose.
The bear, tickled by the mouse’s whiskers, gave an enormous sneeze. Aaaaa-aaaaa-aaaa-ca-chew! The force of the sneeze shot the mitten up into the sky, and scattered the animals in all directions.
On his way home, Nicki saw a white shape in the distance. It was the lost mitten silhouetted against the blue sky.
As he ran to catch his snow-white mitten, he saw Baba’s face in the window. First she looked to see if he was safe and sound, and then she saw that he still had his new mittens.
ترجمهی درس
دستکش
روزی روزگاری، یه پسر به اسمِ نیکی بود که یه جفت دستکشِ تازهی پشمی به سفیدی برف میخواست.
اول، مادربزرگش بابا، نمیخواست دستکشهای سفید براش ببافه. اون هشدار داد که: “اگه بندازیشون تو برف، هیچ وقت نمیتونی پیداشون کنی.” ولی نیکی دستکشهایی به سفیدی برف میخواست، و بالاخره مادربزرگش، دستکشها رو بافت.
بعد اینکه تموم شد، گفت: “وقتی برگشتی خونه، اول نگاه میکنم ببینم که سالم و سرحالی! ولی بعد نگاه میکنم ببینم هنوز دستکشهای سفیدبرفیات رو داری یا نه.” بنابراین، نیکی رفت بیرون. ولی، خیلی نگذشته بود که یکی از دستکشهای تازهاش افتاد تو برف و پشت سرش جا موند.
یه موش کور، که از تونل کندن خسته شدهبود، دستکش رو دید و خزید توش. گرم و دنج و درست به اندازه بود، پس تصمیم گرفت همونجا بمونه.
یه خرگوش رقصان سر رسید. یه لحظه برای حظ بردن از کت زمستونیش ایستاد. همین موقع بود که دستکش رو دید، و اول پاهاش رو برد توش. موش کور فکر نمیکرد جای کافی برای دوتاشون باشه ولی بعد که لگدهای محکمِ خرگوش رو دید، کشید کنار.
بعد یه جوجهتیغی بعد اینکه کلی زمان زیر برگهای خیس دنبال غذا گشته بود، بوکشان اومد. تصمیم گرفت بره تو دستکش و خودش رو گرم کنه. موش کور و خرگوش به هم خوردن و فشرده شدن، ولی کسایی نبودن که با یکی که تیغ داره وارد بحث بشن، پس براش جا باز کردن.
همین که جوجهتیغی رفت تو دستکش، سر و صدا و بلوا نظر یه جغدِ بزرگ رو به خودش جلب کرد. اون هم به سرعت اومد پایین. وقتی تصمیم گرفت که اونم بره تو، موش کور و خرگوش و جوجهتیغی غُر زدن. ولی وقتی چنگالهای تیزِ جغد رو دیدن، راش دادن تو.
اون بالا، رو برفها سر و کلهی یه گورکن پیدا شد. نگاهی به دستکش انداخت و خواست که بره توش. موش کور، خرگوش، جوجهتیغی و جغد از وضع راضی نبودن. دیگه، هیچ جایی نمونده بود. ولی وقتی پنجولهای گورکن رو دیدن، انگشت شست دستکش رو دادن بهش.
برف شروع به باریدن کرد، ولی جای حیوونها تو دستکش گرم و نرم بود. بخارِ گرمِ نفسهاشون تو هوا بلند بود، که یه روباه سرگردون ایستاد تا ببینه چه خبره. فقط یه نگاه به دستکش دنج کافی بود تا روباه خوابش بگیره. روباه، پوزهاش رو برد تو. وقتی موش کور، خرگوش، جوجهتیغی، جغد و گورکن دندونهای برّاقش رو دیدن، کلی جا دادن بهش.
یه خرسِ بزرگ، سلانه سلانه اومد. اون هر گوشهی دستکش رو با صدای بلند گشت. نخواست تنها کسی باشه که تو سرما مونده بیرون، پس دماغش رو برد تو. حیوونها تا جایی که میشد، تنگِ هم بودن. ولی کدوم حیوونی میتونه با یه خرس بحث کنه؟ دستکش گشاد شد و کِش اومد. چند برابر سایزِ واقعیاش کش اومده بود و بزرگتر شده بود. ولی بافتِ خوبِ مادربزرگ خوب دووم آورده بود.
یه موش از راه رسید، که بزرگتر از یه بلوط نمیشد. اون سُر خورد سمت چپ و برای خودش یه جای راحت رو دماغِ خرس بزرگ درست کرد.
سبیلهای موش، خرس و قلقلک داد و خرس یه عطسهی گنده کرد. هااااا-پچی! عطسه فشار آورد و دستکش و پرت کرد تو هوا. و هر کدوم از حیوونها رو انداخت یه طرف.
نیکی تو راه خونه، یه چیز سفید تو آسمون دید. دستکش گمشدهاش بود که مثل شبح تو آسمون آبی دیده میشد.
همین که دوید تا دستکشِ سفیدبرفیاش رو بگیره، صورت مادربزرگش رو پشت پنجره دید. اون، اول نگاه کرد تا ببینه آیا نوهاش صحیح و سالمه! و بعد نگاه کرد و دید که هنوز دستکشهاش رو داره.