پِنی و عروسکش
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی ششم / درس: پِنی و عروسکشسرفصل های مهم
پِنی و عروسکش
توضیح مختصر
پِنی، یه دختر کوچولوئه که یه عروسک کادو گرفته. پنی، عروسکش رو خیلی دوست داره. ولی هر چقدر فکر میکنه، نمیتونه اسم مناسبی برای عروسکش پیدا کنه. عاقبت، همونطور که باباش گفته بود، اسم خود به خود به ذهن پنی رسید و تونست اسم قشنگی برای عروسکش انتخاب کنه.
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
Penny and her doll
Chapter 1
Penny and mama were in the garden. Mama was weeding. Penny was smelling the flowers. “there are a lot of weeds,” said mama. “there are a lot of flowers,” said Penny.
“the roses are my favorite,” said Penny. “I do not have a favorite weed,” said mama. Penny laughed. Mama kept weeding. Penny kept smelling the roses.
“a box for Penny!” called the mailman. “oh, boy!” said Penny. “the box is from Gram,” said mama. Penny opened the box. Mama helped her. There was a note in the box. There was something else in the box. It was wrapped in the pretty paper. “first let’s read the note,” said mama.
Mama read the note. It said: dear Penny, I saw this doll when I was shopping. I thought you would love her. I hope you will. Hugs and kisses, Gram. Penny unwrapped the doll. The doll had pink cheeks. The doll had a pink bow. The doll had a pink dress with big buttons.
The doll was soft and smelled nice. Penny hugged her new doll. “I do!” said Penny. “I do love her. I love her already.” “I can tell,” said mama.
Chapter 2
Penny showed her new doll to the babies. “don’t touch,” said Penny. Penny showed her new doll to papa. “I like her pink cheeks,” said papa. “I like her pink bow. I like her pink dress with big buttons.”
“I love her already,” said Penny. “I can tell,” said papa. “what is her name?” he asked. Penny was quiet for a moment. “I don’t know,” she said. Penny’s doll did not have a name. “everyone needs a name,” said papa.
Penny’s name was Penny. Mama’s name was Jane. Papa’s name was John. The babies’ names were Tilly and Pip. Everyone had a name except Penny’s doll.
“what if I can’t think of a name?” said Penny. “you will,” said mama. “you will,” said papa. Penny tried and tried to think of a name for her doll. Nothing was right. Not Polly. Not Mimi. Not Emma. “I can’t think of a name for my doll,” said Penny. “you will,” said mama. “you will,” said papa.
“your doll has pink cheeks and a pink bow and a pink dress,” said mama. “you can call her Pinky.” “No,” said Penny. “your doll has big buttons,” said papa. “you can call her buttons.” “No,” said Penny.
“smiley?” said mama. “she makes you smile.” “lovey?” said papa. “you love her already.” “there’s always dolly,” said mama. No. No. No. nothing was right. Penny hugged her doll. “don’t worry,” she said. “I will find a name for you.”
Chapter 3
Penny still couldn’t think of a name for her doll. “try not to think too hard,” said mama. “then maybe a name will come to you,” said papa. “okay,” said Penny. “I will show my new doll her new home.”
Penny showed the kitchen to her doll. “this is where we cook,” said Penny. Penny showed her bedroom to her doll. “ this is where we sleep,” said Penny. Penny showed the bathroom to her doll. “ this is where we take a bath,” said Penny. “but you can’t get wet.”
Then Penny took her doll to the garden. “this is where I was when I got you,” she said. Penny let her doll smell the roses. Penny was quiet for a moment. Then she ran into the house.
Penny found mama and papa. “I know her name!” she said. “what is it?” asked mama. “what is it?” asked papa. Penny held up her new doll. “mama, papa,” she said, “this is Rose!” “beautiful,” said mama. “wonderful,” said papa. The babies made baby noises. Penny smiled. “you said a name would come to me, and it did.”
Penny hugged Rose. “now you can stop thinking so hard,” said mama. “now we can eat lunch,” said papa. “and now everyone has a name,” said Penny.
ترجمهی درس
پنی و عروسکش
فصل 1
پنی و مامان تو باغچه بودن. مامان داشت علفهای هرز باغچه رو میکَند. پنی، گلها رو بو میکرد. مامان گفت: “اینجا، یه عالمه علف هرز هست.” پنی گفت: “اینجا، یه عالمه گُل هست.”
پنی گفت: “گلهای رُز، مورد علاقهی منن.” مامان گفت: “ولی، من علف هرز مورد علاقهای ندارم.” پِنی خندید. مامان به کَندن علفهای هرز ادامه داد. پنی به بو کردن گلها ادامه داد.
پستچی اومد و گفت: “یه جعبه برای پنی!” پنی گفت: “وای، خدا!” مامان گفت: “جعبه از طرفِ گرامه.” پنی، جعبه رو باز کرد. مامان کمکش کرد. یه یادداشت توی جعبه بود. یه چیز دیگه هم تو جعبه بود. که توی یه کاغذ کادوی خوشگل پیچیده شده بود. مامان گفت: “اول بیا یادداشت رو بخونیم.”
مامان یادداشت رو خوند. نوشته بود: “پِنی عزیز، وقتی داشتم خرید میکردم، این عروسک رو دیدم. به نظرم رسید که، تو ازش خوشت بیاد. امیدوارم که ازش خوشت بیاد. از طرف گرام، با یه عالمه بوس و بغل.” پنی کاغذ کادو رو باز کرد. عروسک، لُپهای صورتی داشت. عروسک، گیرهی سرِ صورتی داشت. عروسک، لباس صورتی با دکمههای بزرگ داشت.
عروسک نرم بود و بوی خوبی میداد. پنی، عروسک جدیدش رو بغل کرد. پنی گفت: “دوستش دارم! خیلی دوستش دارم! درسته تازه کادو گرفتمش، ولی دوستش دارم.” مامان گفت: “میتونم حدس بزنم.”
فصل 2
پنی، عروسک جدیدش رو به بچه کوچولوها نشون داد. پنی گفت: “دست نزنید.” پنی، عروسک جدیدش رو نشون بابا داد. بابا گفت: “گونههای صورتیش رو دوست دارم. گیرهی صورتیش، و لباس صورتیش رو هم دوست دارم.”
پنی گفت: “هنوز هیچی نشده، دوستش دارم.” بابا گفت: “میتونم حدس بزنم.” بعد پرسید: “اسمش چیه؟” پنی برای چند لحظه ساکت بود. بعد گفت :”نمیدونم.” عروسک پنی، اسمی نداشت. بابا گفت: “همه به یه اسم احتیاج دارن.”
اسم پنی، پنی بود. اسم مامان، جِین بود. اسم بابا، جان بود. اسم بچه کوچولوها، تیلی و پیپ بود. همه، به جز عروسک پنی اسم داشتن.
پنی گفت: “اگه نتونم اسمی پیدا کنم، چی؟” مامان گفت: “میتونی.” بابا گفت: “میتونی.” پنی برای پیدا کردن اسمی برای عروسکش، فکر کرد و فکر کرد. هیچ کدوم، خوب نبودن. نه پولی. نه میمی. نه اِما. پنی گفت: “نمیتونم برای عروسکم اسم انتخاب کنم.” مامان گفت: “میتونی.” بابا گفت: “میتونی.”
مامان گفت: “عروسکت گونه های صورتی، گیرهی صورتی و لباس صورتی داره. میتونی، صورتی صداش کنی.” پنی گفت: “نه.” بابا گفت: “عروسکت، دکمههای گنده داره. میتونی، دکمه صداش کنی.” پنی گفت: “نه.”
مامان گفت: “خندهرو، چی؟ اون، باعث میشه تو بخندی.” بابا گفت: “دوست داشتنی؟ تو اونو خیلی دوست داری.” مامان گفت: “همیشه، عروسکها رو عروسک صدا میزنن.” نه. نه .نه. هیچکدوم خوب نبودن. پنی، عروسکش رو بغل کرد. گفت: “نگران نباش، برات یه اسم پیدا میکنم.”
فصل 3
پنی، هنوز نتونسته بود برای عروسکش اسم انتخاب کنه. مامان گفت: “سعی کن، خیلی سخت فکر نکنی.” بابا گفت: “اونطوری، اسم خود به خود به ذهنت میاد.” پنی گفت: “باشه. میبرم به عروسک جدیدم، خونه جدیدش رو نشون بدم “ پنی، آشپزخونه رو نشون عرسکش داد. پنی گفت: “اینجا، جاییه که ما توش غذا میپزیم.” پنی اتاق خوابش رو نشون عروسکش داد. پنی گفت: “اینجا، جاییکه ما توش میخوابیم.” پنی، حموم رو نشون عروسکش داد. پنی گفت: “اینجا، جاییکه ما توش حموم میکنیم. ولی نمیتونی خیس بشی.”
بعد پنی، عروسکش رو برد به باغچه. اون گفت: “وقتی تو رو گرفتم، اینجا بودم.” پنی، گذاشت عروسکش گلها رو بو کنه. رُز ها رو بو کن. پنی، برای چند لحظه ساکت بود. بعد دوید طرف خونه.
پنی، مامان و بابا رو پیدا کرد. گفت: “اسمش رو میدونم!” مامان پرسید: “چیه؟” بابا پرسید: “چیه؟” پنی، عروسک جدیدش رو گرفت بالا و گفت: “مامان، بابا، این رُزه!” مامان گفت: “خیلی قشنگه.” بابا گفت: “عالیه.” بچهکوچولوها، صدای بچه کوچولو در آوردن. پنی لبخند زد. “شما گفتی، اسم خود به خود به ذهنم میاد و همینطور هم شد.”
پنی، رُز رو بغل کرد. مامان گفت: “حالا دیگه میتونی دست از سخت فکر کردن برداری.” بابا گفت: “حالا میتونیم نهار بخوریم.” پنی گفت: “و حالا، همه اسم دارن.”