ببری که برای صرف چای اومد
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی ششم / درس: ببری که برای صرف چای اومدسرفصل های مهم
ببری که برای صرف چای اومد
توضیح مختصر
سوفی و مامانش دارن توی آشپزخونه چای می خورن که یه ببر گرسنه میاد تو و ازشون میخواد برای صرف چای اونجا بمونه.
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
The Tiger Who Came to Tea
Written by Judes care , read by Nana.
Once there was a little girl called Sophie and she was having tea with her mummy in the kitchen. Suddenly there was a ring at the door.
Sophie’s mummy said, “I wonder who that can be. It can’t be the milkman because he came this morning. And it can’t be the boy from the grocer because this isn’t the day he comes. And it can’t be Daddy because he’s got his key. We’d better open the door and see.” Sophie opened the door and there was a big furry, stripy tiger. The tiger said, “Excuse me but I’m very hungry. Do you think I could have tea with you?” Sophie’s mummy said, “Of course, come in.” So the tiger came into the kitchen and sat down at the table.
Sophie’s mummy said “Would you like a sandwich?” But the tiger didn’t take one sandwich. He took all the sandwiches on the plate and swallowed them in one big mouthful. Owp! And he still looked hungry, so Sophie passed him the buns.
But again the tiger didn’t just eat one bun. He ate all the buns on the dish. And then he ate all the biscuits and all the cake, until there was nothing left to eat on the table. So Sophie’s mummy said, “Would you like a drink?” And the tiger drank all the milk in the jug and all the tea in the teapot. And then he looked round the kitchen to see what else he could find.
He ate all the supper that was cooking in the saucepans… and all the food in the fridge… and all the packets and tins in the cupboard …and he drank all the milk, and all the orange juice, and all Daddy’s beer, and all the water in the tap. Then he said, “Thank you for my nice tea, I think I’d better go now.” And he went.
Sophie’s mummy said, “I don’t know what to do. I’ve got nothing for Daddy’s supper, the tiger has eaten it all.” And Sophie found she couldn’t have her bath because the tiger had drunk all the water in the tap. Just then Sophie’s daddy came home. So Sophie and her mummy told him what had happened, and how the tiger had eaten all the food and drunk all the drink. And Sophie’s daddy said, “I know what we’ll do. I’ve got a very good idea. We’ll put on our coats and go to a café.” So they went out in the dark, and all the street lamps were lit, and all the cars had their lights on, and they walked down the road to a café. And they had a lovely supper with sausages and chips and ice cream.
In the morning Sophie and her mummy went shopping and they bought lots more things to eat. And they also bought a very big tin of Tiger Food, in case the tiger should come to tea again. But he never did.
ترجمهی درس
ببری که برای صرف چای اومد
یکی بود، یکی نبود. یه دختر کوچولویی بود به اسم سوفی و داشت توی آشپزخونه با مامانش چای می خورد. یه مرتبه زنگ در زده شد.
مامان سوفی گفت: یعنی کی میتونه باشه؟ شیرفروش که نیست چون اون صبح اومده. شاگرد سوپرمارکتی هم که نیست چون اون امروز نمیاد. بابا هم که نیست چون اون کلید داره. بهتره در رو باز کنیم و ببینیم.
سوفی در رو باز کرد و یه ببر پشمالوی راه راه پشت در بود. ببر گفت: عذر میخوام اما من خیلی گرسنه ام. فکر می کنین بتونم باهاتون چای بخورم؟ مامان سوفی گفت: البته، بفرمایین تو. پس ببر اومد توی آشپزخونه و پشت میز نشست.
مامان سوفی گفت: یه ساندویچ میل دارین؟ اما ببر فقط یه ساندویچ برنداشت. تمام ساندویچ های توی بشقاب رو برداشت و با یه گاز بزرگ بلعیدشون. و هنوز هم گرسنه به نظر می رسید، پس سوفی ظرف نون های گرد رو بهش داد. اما این بار هم ببر فقط یه نون برنداشت. تمام نون هایی که توی دیس بود رو خورد. بعد تمام بیسکویت ها و تمام کیک ها رو خورد تا اینکه دیگه هیچ چیزی برای خوردن روی میز باقی نموند. پس مامان سوفی گفت: نوشیدنی میل دارین؟ ببره هم کل شیر توی پارچ و کل چای توی قوری رو خورد. بعد توی آشپزخونه رو نگاه کرد که ببینه دیگه چی میتونه پیدا کنه.
تمام شامی رو که داشت توی قابلمه ها می پخت خورد… و تمام غذاهای توی یخچال رو… و تمام بسته ها و قوطی های توی کابینت ها رو… و تمام شیر و آب پرتقال ها، آبجوهای بابا و آبی رو که از شیر می اومد خورد. بعد گفت: از چای خوش طعمتون ممنونم، فکر می کنم دیگه بهتر باشه برم. و رفت.
مامان سوفی گفت: نمیدونم چیکار کنم. هیچی ندارم که به عنوان شام به بابا بدم، ببره همه رو خورد. سوفی هم دید که نمیتونه برم حموم چون ببره کل آبی رو که از شیر می اومد خورده بود. درست همون موقع بابای سوفی اومد خونه. پس سوفی و مامانش ماجرا رو براش تعریف کردن و گفتن که چطور ببره تمام خوراکی ها رو خورده و تمام نوشیدنی ها رو نوشیده. بعد بابای سوفی گفت: فهمیدم چیکار کنیم. یه فکر بکر دارم. الآن کاپشن هامون رو می پوشیم و میریم یه کافه.
پس زدن به دل تاریکی. تمام چراغ های خیابون روشن بود و تمام ماشین ها هم چراغ هاشون رو روشن کرده بودن. سوفی و مامان و باباش قدم زنان تا یه کافه رفتن. و یه شام خوشمزه خوردن که توش سوسیس و سیب زمینی سرخ کرده و بستنی داشت.
صبح که شد سوفی و مامانش رفتن خرید و کلی خوراکی دیگه خریدن. یه قوطی بزرگ غذای ببر هم خریدن محض احتیاط که اگه یه وقت ببره دوباره برای صرف چای اومد. اما دیگه هیچ وقت سر و کله ی ببره پیدا نشد.