جغرافیا آموختم
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی دهم / درس: جغرافیا آموختمسرفصل های مهم
جغرافیا آموختم
توضیح مختصر
یه پسر کوچیک که به خاطر جنگ از کشور خودشون فرار کرده بود، هیچ اسباب بازی یا کتابی نداشت. اونها حتی غذای کافی برای خوردن هم نداشتن. یه روز، پدرش برای خریدن نون رفت ولی با یه نقشه برگشت. پسر عصبانی و گرسنه بود. ولی روز بعد، که پدر نقشه رو آویزون کرد، پسر مجذوبش شد. همه ی جزئیاتش رو خوند و توسط اون نقشه، به همه جای دنیا سفر کرد.
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
how I learned geography
When war devastated the land, buildings crumbled to dust. Everything we had was lost, and we fled empty-handed. We traveled far, far east to another country, where summer were hot and winters were cold, to a city of houses made of clay, straw, and camel dung, surrounded by dusty steppes, burned by the sun.
We lived in a small room with a couple we did not know. We slept on a dirt floor. I had no toys and no books. Worst of all, food was scarce. One day, Father went to the bazaar to buy bread. As evening approached, he hadn’t returned. Mother and I were worried and hungry. It was nearly dark when he came home. He carried a long roll of paper under his arm. “I bought a map,” he announced triumphantly. “Where is the bread?” Mother asked. “I had enough money to buy only a tiny piece of bread, and we would still be hungry,” he explained apologetically. “No supper tonight,” Mother said bitterly. “We’ll have the map instead.”
I was furious. I didn’t think I would ever forgive him, and I went to bed hungry, while the couple we lived with ate their meager supper. The husband was a writer. He wrote in silence, but, oh! how loudly he chewed. He chewed a small crust of bread as enthusiasm if it were the most delicious morsel in the world. I envied him his bread and wished I were the one chew it. I covered my head with my blanket so I would not hear him smacking his lips with such noisy delight.
The next day father hung the map. It took up an entire wall. Our cheerless room was flooded with color. I became fascinated by the map and spent long hours looking at it, studying its every detail, and many days drawing it on any scrap of paper that chanced my way. I found strange-sounding names on the map and savored their exotic sounds, making a little rhyme out of them: Fukuoka, Takaoka Omsk, Fukuyama, Narayana, Tomsk, Okazaki, Miyazaki, Pinks, Pennsylvania, Transylvania Minsk! I repeated this rhyme like a magic incantation and was transported far away without ever leaving our room.
I landed in burning deserts. I ran on beaches and felt their sand between my toes. I Climbed snowy mountains where icy winds licked my face. I saw wondrous temples where stone carving danced on the walls, and birds of all colors sang on the rooftops. I pass through fruit groves eating as many papayas and mangos as I pleased. I drank fresh water and rested in the shade of palm trees. I came to a city of tall buildings and counted zillions of windows, falling asleep before I could finish. And so I spent enchanted hours far, far from our hunger and misery.
I forgave my father. He was right, after all.
ترجمهی درس
جوری که من جغرافیا رو یاد گرفتم
وقتی جنگ سرزمین رو ویران کرد، ساختمون ها با خاک یکسان شدن. هر چیزی که داشتیم از دست رفته بود و ما با دست های خالی فرار کردیم. ما به جای خیلی خیلی دور در شرق ، به کشوری دیگه سفر کردیم. جایی که تابستان ها خیلی گرم و زمستان ها خیلی سرد بود. به شهری که خونه هاش از کاه و گل و کود شتر درست شده بود و با جلگه های بی درختی که آفتاب میسوزوند تشون محاصره شده بود.
ما تو یه اتاق کوچیک با زوجی که نمیشناختیم شون زندگی میکردیم. رویِ کفِ زمینِ خاکی می-خوابیدیم. هیچ اسباب بازی یا کتابی نداشتم. بدتر از همه، غذا کم بود. یه روز پدر برای خریدِ نون به بازار رفت. وقتی عصر نزدیک شد، اون بر نگشت. مامان و من نگران و گرسنه بودیم. هوا تقریباً تاریک بود که به خونه برگشت. یه لوله ی بزرگ کاغذ زیر بغلش داشت. اون پیروزمندانه اعلام کرد که: “نقشه خریدم.” مامان پرسید: “نون کجاست؟” اون با ناراحتی توضیح داد: “فقط به اندازه یک تیکه کوچیک پول داشتم، و ما باز هم گرسنه می مونیم.” مامان به تلخی گفت: “امشب شام نداریم. به جاش نقشه داریم.”
من خیلی عصبانی بودم و فکر میکردم هرگز نمی بخشمش. گرسنه به رخت خواب رفتم، در حالیکه زوجی که باهاشون زندگی می کردیم شام ناچیزشون رو می خوردن. شوهر، نویسنده بود. تو سکوت می نوشت، ولی، وای! چقدر بلند می جوید. یه تیکه نون را با چنان اشتیاقی میجوید که انگار لذیذترین لقمه ی جهانه. من به اون و نونش غبطه میخوردم و آرزو میکردم که ای کاش من اون فردی بودم که میجوه. سرم رو با پتو پوشوندم تا صدای لیس زدن لب هاش با لذت رو نشنوم.
روز بعد، پدر نقشه رو آویخت. کل دیوار رو پوشوند. اتاقِ بی روح مون غرقِ در رنگ شد. من مجذوب نقشه شدم و ساعتهای طولانی نگاهش کردم. تمام جزئیاتش رو خوندم، و روزهای زیادی روی هر کاغذِ تیکه پاره ای که سر راهم قرار می گرفت، می کشیدم. من اسم هایی با تلفظ عجیب و غریب روی نقشه پیدا کردم و صداهای عجیب و غریبشون رو مزه کردم و شعرهای کوچیک ازشون درست کردم. فوکوئوکا، تاکائوکا، اومکس، فوکویاما، نارایانا، تومکس، اوکازاکی، میازاکی، پینکس، پنسیلوانیا، ترانسیلوانیا، مینسک. من این شعرها را مثل سحر و افسونِ جادویی تکرار میکردم و بدون اینکه اتاق مون را ترک بکنم، به جاهای دور می رفتم.
روی کویر های سوزان فرود می اومدم. توی سواحل می دویدم و ماسه ها را بین انگشتای پام حس میکردم. کوه های برفی رو بالا می رفتم، جایی که بادِ یخ زده صورتم رو لیس میزد. معابد شگفت آور رو دیدم، جایی که حکاکی های سنگیِ روی دیوارها می رقصیدن، و پرنده های رنگی روی پشت بوم ها آواز می خواندن. از کنار بیشه های میوه رد می شدم و هر چقدر که پاپایا و انبه دلم میخواست میخوردم. آب گوارا می خوردم و زیر سایه درخت های نخل استراحت می کردم. به شهر با ساختمان های بلند اومدم و هزاران پنجره شمردم و قبل از اینکه بتونم تمومشون کنم به خواب رفتم. و ساعت های طولانی به دور از گرسنگی و بدبختی سپری کردم.
من پدرم رو بخشیدم. به هر حال حق با اون بود.