پدینگتون در کاخ
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی دهم / درس: پدینگتون در کاخسرفصل های مهم
پدینگتون در کاخ
توضیح مختصر
پدینگتون و آقای گروبر به کاخ باکینگهام رفتن تا تعویض گارد رو تماشا کنن.
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
Paddington at the palace
one morning Paddington and Mr. Gruber set out to see the changing of the guard at Buckingham Palace. Mr. Gruber took his camera. Paddington took a flag on a stick in case he saw the Queen, and they both sat on the front seat of the bus so that they could see all the places of interest on the way.
the bus took them most of the way. then they had to walk through St James’s Park. it was a lovely sunny morning and there were flowers everywhere. “I think I may pick some for the Queen!” said Paddington. “I’m afraid that’s against the law,” said Mr. Gruber “this is what’s known as a Royal Park, and all the flowers belong to the Queen anyway. besides it would spoil it for others. if you like I’ll take a picture for your scrapbook instead.” “fancy having a front garden as big as this!” said Paddington. “I wonder if she has to mow the lawn!”
Mr. Gruber laughed and then as they drew near to some large gates, he pointed towards the roof of the building behind them. “we’re in Luck’s way, Mr. Brown,” he said. “there’s a flag flying. that means that Queen is at home.”
Paddington peered through the railings and waved his own flag several times in case the Queen was watching. “I think I saw someone at one of the windows Mr. Gruber,” he called excitedly. “do you think it was the Queen?” “who knows?!” said Mr. Gruber.
soon afterwards they heard the sound of a band playing. the music got louder and louder and there was a lot of shouting and a clump clump of marching feet. but by then there were so many people, Paddington couldn’t see a thing. Mr. Gruber wondered whether he ought to suggest holding Paddington up to see. but in the end he brought in a periscope instead.
“if you look through the bottom end,” he explained, “you can see over the top of people’s heads.” Paddington tried it out but all you could see were other people’s faces and he didn’t think much of some of those.
in the end he tried crawling through the legs of the crowd. but by the time he got to the other side, the band had passed by. “look!” said a small boy pointing at Paddington. “one of the soldiers has dropped his hat.” “it’s what they call a busby, dear,” said his mother.
Paddington jumped his feet. “I am not a busby!” he cried. “I’m a bear!” gradually the crowd melted away until there were only a few people left. “oh, dear!” said Mr. Gruber, “it’s all over and I didn’t even get a picture of you with one of the guardsman.” “I didn’t even see them.” said Paddington sadly.
just then a man in a bowler hat said something to a policeman by the gate and then pointed towards Paddington and Mr. Gruber. the policeman beckoned to them. “I’ve instructions to invite you inside so that you can take a proper photograph.” he called. “you’re very honored.”
Paddington felt most important as he and Mr. Gruber followed the policemen across the palace parade ground, and the guard came to attention. “I think,” he said as he stood to attention while Mr. Gruber took a photograph. “this guard is so good. he doesn’t need changing.”
as they left the palace, Paddington’s stooped by the gate to wave his flag. “do you think it was the Queen looking out of the window when we first came?” he asked. “it was either the Queen,” said Mr. Gruber. “or it was someone who likes bears very much.” and he took one last picture for Paddington’s scrapbook. “you must mark the window with a cross when you paste it in, just in case.”
“me at the palace.”
ترجمهی درس
پدینگتون در کاخ
یک روز صبح پدینگتون و آقای گروبر بیرون رفتن تا تعویض گارد تو کاخ باکینگهام رو تماشا کنن. آقای گروبر دوربینش رو برداشت. پدینگتون، یه پرچم سر یه چوب برای وقتی که ملکه رو ببینه، برداشت. و هر دوی اون ها روی صندلی جلوییِ اتوبوس نشستن تا بتونن همه ی جاهای دیدنیِ مسیر رو ببینن.
اتوبوس بیشتر راه رو رفت و بعد اون ها مجبور بودن از وسط پارک سنت جیمز پیاده برن. یه روز آفتابیِ دوست داشتنی بود و همه جا پر از گل بود. پدینگتون گفت: “فکر کنم بخوام چند تا از این گل ها رو برای ملکه بچینم.” آقای گروبر گفت: “ولی من فکر کنم بر خلاف قانونه. اینجا، جاییه که بهش میگن پارک سلطنتی، و در هر صورت همه ی گل ها متعلق به ملکه است. به علاوه، اگه بچینی شون گل ها برای کسایِ دیگه خراب میشن. اگه دوست داشته باشی، می تونم یه عکس ازت برای دفتر خاطراتت بگیرم. پدینگتون گفت: “داشتن یه باغچه به این بزرگی چقدر تجملیه! یعنی اون علف های باغچه اش رو کوتاه میکنه؟”
آقای گروبر خندید و همونطور که داشتن به طرف دروازه های بزرگ می رفتن، به سقف یه ساختمون که پشت سرشون بود، اشاره کرد و گفت: “آقای قهوه ای! امروز روز خوش شانسیِ ماست! پرچم در اهتزازه و معنیش اینه که ملکه خونه است.”
پدینگتون به طرف نرده ها رفت و پرچمش رو به احتمال اینکه ملکه ببینه، چندین بار تکون داد. اون با هیجان گفت: “فکر کنم یه نفر رو پشت یکی از پنجرهها دیدم، آقای گروبر. فکر می کنی ملکه بود؟” آقای گروبر گفت: “کسی چه میدونه؟”
کمی بعد، اونها صدای گروه موسیقی رو شنیدن. صدای موسیقی بلندتر و بلندتر میشد و صدای داد و فریاد بود و صدای پاهایی که داشتن رژه می رفتن. همون موقع، یک عالمه آدم جمع شد، به طوری که پدینگتون نمی تونست چیزی ببینه. آقای گروبر اول فکر کرد که بهتره پیشنهاد کنه که پدینگتون رو بالا بگیره تا اون بتونه ببینه. ولی آخر سر به جای این کار یه پریسکوپ براش خرید.
اون براش توضیح داد: “اگه از این تهش نگاه کنی، میتونی از بالای سر مردم ببینی.” پدینگتن امتحانش کرد، ولی تنها چیزی که تونست ببینه فقط صورت آدم های دیگه بود، که زیاد هم براش مهم نبودن.
آخر سر، اون سعی کرد از بین پاهای جمعیت به جلو بخزه، ولی وقتی به اون یکی سمت رسید، گروه رد شده بود. یه پسر کوچیک که به پدینگتون اشاره میکرد، گفت: “ببین! یکی از سربازها کلاهش رو انداخته.” مادرش گفت: “اسمش کلاه باسبیه، عزیزم!”
پدینگتون به روی پاهاش پرید. اون داد کشید: “من کلاه باسبی نیستم. من یه خرسم! بالاخره جمعیت متفرق شد تا اینکه فقط چند نفر باقی مونده بودن. آقای گروبر گفت: “آه عزیزم، رژه تموم شد و من حتی نتونستم یه عکس ازت با یکی از نگهبان ها بگیرم.” پدینگتون با ناراحتی گفت: “من حتی نتونستم ببینمشون.”
درست همون موقع، یه مرد با کلاه لبه دار یه چیزی به پلیسی که کنار دروازه ایساده بود گفت و به پدینگتون و آقای گروبر اشاره کرد. پلیس به سمت اونها اشاره کرد. اون گفت: “من دستور دارم تا شما رو به داخل دعوت کنم که بتونید یه عکس مناسب بگیرید. شما خیلی مفتخر شدید.”
پدینگتون وقتی با آقای گروبر، پشت سر پلیس از قسمت رژه کاخ عبور کردن و گارد خبردار ایستاد، حس مهم بودن بهش دست داد. وقتی آقای گروبر داشت عکس میگرفت، پدینگتون خبردار ایستاد و گفت: “فکر میکنم همین گارد، خیلی خوبه و نیازی نیست که عوض بشه.”
وقتی داشتن کاخ رو ترک می کردن، پدینگتون کنار دروازه ایستاد تا پرچمش رو تکون بده. اون پرسید: “فکر می کنی اونی که از پشت پنجره وقتی اول به اینجا رسیدیم، به من نگاه می کرد، ملکه بود؟” آقای گروبر گفت: “یا ملکه بود یا کسی بود که خرس ها رو خیلی دوست داره.” و یه عکس دیگه برای دفتر خاطرات پدینگتون گرفت. “وقتی داری عکس رو می چسبونی، باید محض اطمینان به اون پنجره یه علامت بزنی.”
“من در قصر!”