کواکنشتاین خانواده ای تشکیل می دهد
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی دهم / درس: کواکنشتاین خانواده ای تشکیل می دهدسرفصل های مهم
کواکنشتاین خانواده ای تشکیل می دهد
توضیح مختصر
همه حیوانات باغ وحش دوست و خانواده ای دارند تا با آنها بازی کنند و دوستشان داشته باشند. همه آنها به جز فرانکشتاین. او تصمیم گرفت که یک تخم را به فرزندی قبول کند. در یک شب تاریک و طوفانی، تخم می شکند، ولی صبر کنید-این چه چیزی است؟ آن بچه یک اردک نیست! او چکار خواهد کرد؟ کجا می تواند پنهان شود؟ و آیا کواکنشتاین کسی یا چیزی را برای آغوش گرفتن خواهد یافت؟
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
Quackensten Hatches A Family
In the darkest corner of the zoo there stood a gloomy shack.
A nearby scrawl read “Keep out all!! Just leave me be! Signed, Quack”
Most creatures lived in packs and herds, in gaggles, bloats, and litters.
But all alone there on his own Poor Quackenstein grew bitter.
He was the hermit of the zoo and faced a lonely struggle.
“It isn’t fair! My nest is bare!” He had no one to snuggle.
Quack passed the nursery one day, where babies laughed and tumbled.
“Everyone has some someone, Except for me,” he mumbled.
He spied a small, secluded nook. On impulse, he proceeded.
He bumped his head. “A sign!” It read: Orphaned eggs, homes needed.
Quack hatched a plan and crept ahead. This duck would not be stopped.
On shaky legs, He chose an egg and cackled: I’ll adopt!
Quack set it on his empty nest. He kept his prize protected.
He’d gently coo, “Dear ducky-poo, you’ll never be neglected!”
Then on one dark and stormy night, the hour had arrived.
Quack heard a crack– He stumbled back and shouted: It’s alive!
Just then a small beak broke the shell! Quack’s heart thumped in his chest, But then two paws with sharp, curved claws Thrust through and stabbed the nest.
“I’ve hatched… a monster! You’re no duck,” Quack screeched, and went quite pale.
The thing had fur And legs with spurs and some poor beaver’s tail.
The creature lurched. Quack gasped, “Stay back!” The beast paid him no heed.
Quack tried to hide. He ran outside, Alarmed and rubber-kneed.
Quack shrieked and sprightly dove behind some logs out on the water.
But Quack got pushed and saw he’d smooshed an angry romp of otters.
Drenched, the poor duck ducked behind a mama heron reading.
Her babies screamed. The thing’s claws gleamed. It leered and kept proceeding.
Quack shushed the rowdy heron hedge. But birds just ran off blind.
They fled in shock toward cuddling crocs – Soon all were intertwined.
Quack rashly rushed and promptly crushed a hugging husk of hares.
“My fault!” Quack cried, but then he spied the monster’s chilling glare.
So quickly Quack hid in a cave, but there he’d made an error.
A furry shape blocked his escape. “I’m trapped!” he screeched in terror.
The thing then snarled, “Oh, there you are!” It stalked the trembling fowl.
With sharp claws bared and shoulders squared, it leaped in with a growl!
Its paws soon squeezed the cringing duck, And Quack thought, “This is BAD!”
His spirit broke when someone spoke – The thing said: Hello Dad!
Quack could feel his cold heart melt, and how his stomach fluttered.
“You chased me through the great big zoo to be with me?” he sputtered.
The creature beamed, “Yes, Daddy, yes!” Quack’s heart began to sing.
“Come, son,” he squawked, and off they walked, in step, and paw in wing.
Then in the corner of the zoo that once housed Quackenstein, A space was cleared and there appeared a shiny brand-new sign.
“Welcome to our happy home. Come by to visit us. Love, Quack” it read.
Below, it said: “And his son, Platypus.” The end.
ترجمهی درس
کواکنشتاین خانواده ای تشکیل می دهد
در تاریک ترین نقطه باغ وحش بود کلبه ای دلگیر و کوچک.
در آن کنار با خطی بد نوشته شده بود “هیچکس وارد نشود!! بگذارید بمانم تنها! با امضا، کواک”
بیشتر جانوران زندگی می کردند در دسته ها و گله ها، در گروه ها، دار و دسته ها و جمع ها . ولی تنها و بی کس ناراحت تر می شد کواکنشتاین بینوا.
او گوشه نشین باغ وحش بود و با تنهایی بود روبرو.
“این منصفانه نیست! لانه ام خالیست!” کسی را نداشت که در آغوشش بگیرد او.
کواک روزی از پرورشگاه می گذشت، که در آن بچه ها بودند مشغول خندیدن و جست و خیز کردن.
زیر لب گفت “همه کسی را دارند، بجز من”
او یک گوشه دنج را دید و ناگهان به جلو شد روانه .
سرش را تکان داد. “یک تابلو!” روی نوشته بود: تخم های یتیم، نیازمند خانه.
کواک نقشه ای کشید و یواشکی رفت جلو. جلوی این اردک را نمی شد گرفت با هیچ ترفندی . با پاهای لرزان تخمی انتخاب کرد و با قهقهه گفت: قبولش می کنم به فرزندی ! کواک آنرا در لانه خالی اش گذاشت. از غنیمتش کرد محافظت.
به آرامی زمزمه کرد، “عزیزک دلبندم، به تو بی توجهی نمی کنم هیچ وقت!”
بعد در شبی تاریک و طوفانی وقتش می رسد آن زمان.
کواک صدای ترک خوردن شنید – تلو تلو خوران عقب رفت و فریاد زد: زنده است و دارد جان!
همان موقع منقاری کوچک پوسته تخم را شکست! قلب کواک به سختی می تپید در سینه او.
ولی بعد دو سرپنجه با ناخن های منحنی و تیز بیرون آمدند و در لانه اش رفتند فرو.
کواک با صدایی بلند گفت “من روی تخم یک …. اژدها نشستم! تو یک اردک نیستی” و پرید رنگش.
آن چیز، پرز و چند پا داشت با سیخک و مثل سگ آبی بود دمش.
جانور تلو تلو خورد. کواک فریاد کشید “عقب بمان!”
هیولا به حرفش اهمیتی نداد. کواک سعی کرد پنهان شود. به بیرون دوید، وحشت زده و تلوتلو خوران.
کواک جیغ کشید و با سرعت شیرجه زد در آب و رفت پشت چند الوار.
ولی کواک به مشکل خورد و دید که در جمعی از سمورهای آبی عصبانی شده است گرفتار.
خیس آب شد، اردک بیچاره غوطه ور رفت به پشت حواصیل مادری که در حال خواندن بود.
بچه هایش فریاد زدند. سرپنجه های جانور سوسو زدند. نگاه می کرد و در حال جلو آمدن بود.
کواک پرچین پر سر و صدای حواصیل را ساکت کرد. پرنده ها سراسیمه در رفتند.
با وحشت به سمت کروکدیل هایی که همدیگر را بغل کرده بودند فرار کردند و طولی نکشید که همه در میان هم رفتند.
کواک با عجله حرکت کرد و خورد به خرگوش هایی که در آغوش هم بودند و آنها را کرد از هم جدا.
کواک فریاد زد “تقصیر من بود!” ولی بعد ش دید نگاه ترسناک هیولا را.
پس کواک خیلی سریع در غاری پنهان شد، ولی آنجا به اشتباهی شد دچار.
یک هیکل پشمالو شد مانع فرار او. با وحشت فریاد زد “من شده ام گرفتار!”
بعد جانور با غرش گفت، “اوه، اینجایی!” و رفت به سمت اردکی که می لرزید.
با پنجه های تیز نمایان و شانه های صاف با یک غرش جهید!
با پنجه هایش اردک وحشت زده را فشرد، و کواک فکر کرد، “خیلی بد شد حالا !”
روحیه اش را ار دست داد تا اینکه کسی حرفی زد — جانور گفت: سلام بابا!
کواک حس می کرد که قلب بی مهرش شده است عاشق، و شکمش پر تب و تاب شد آنگاه . او با هیجان گفت “تو من را در باغ وحش بزرگ و پهناور دنبال کردی تا که باشی با من همراه؟”
جانور گفت، “بله بابا، بله!” قلب کواک از عشق شد آوازه خوان.
او گفت “بیا، پسر” و پنجه در بال رفتند و دور شدند قدم زنان .
و بعد در گوشه ای از باغ وحش که کواکشتاین در آن زندگی می کرد آن زمان، جایی باز شد و تابلویی درخشان و جدید شد نمایان.
رویش نوشته شده بود”به خانه شاد ما خوش آمدید. به دیدن ما بیایید. ، کواک، با محبت فراوان.
زیرش نوشته شده بود” و پسرس، پلاتیپوس.”