تخمه ی بد
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی چهارم / درس: تخمه ی بدسرفصل های مهم
تخمه ی بد
توضیح مختصر
این داستان درباره ی یه تخمه ی بده. یه تخمه ی خیلی بد. چقدر بد؟ واقعاً میخواین بدونین؟
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
The Bad Seed
I’m a bad seed. A baaaaaaaaaaad seed. Oh yeah! It’s true. The other seeds, they look at me, and they say, “That seed is SO bad!” When they think I’m not listening, they mumble, “There goes a baaaad seed.” But I can hear them. I have good hearing for a seed.
How bad am I? You really want to know? Well… I never put things back where they belong. I’m late to everything. I tell long jokes with no punch lines. I never wash my hands. Or my feet. I lie about pointless stuff. I cut in line. Every time. I stare at everybody. I glare at everybody. I finish everybody’s sentences. And I never listen. And I do lots of other bad things, too.
Know why? Because I’m a bad seed. A baaaaaaaaaaaaad seed. I just can’t help it. Sure, I wasn’t always this bad. I was born a humble seed, on a simple sunflower, in an unremarkable field. I had a big family. Seeds everywhere. We found ways of having fun. We were close.
But then the petals dropped. And our flower drooped. It’s kind of a blur. I remember a bag… Everything went dark…and then… then… a giant! I thought I was goner… I thought I was done for… I screamed and I hollered… AHHHHHH!
But I was spit out at the last possible second. I flew through the air, and I landed under the bleachers with a huge thud. When I woke up, it was dark outside. A wad of gum had softened my fall. I felt OK. But something had changed in me. I’d become a different seed entirely. I’d become a bad seed.
A baaaaaad seed. That’s right. I stopped smiling. I kept to myself. I drifted. I was friend to nobody and bad to everybody. I was lost on purpose. I lived inside a soda can. I didn’t care. And it suited me.
Until recently. I’ve made a big decision. I’ve decided I don’t want to be a bad seed anymore. I’m ready to be happy. It’s hard to be good when you’re so used to being bad. But I’m trying. I’m taking it one day at a time. Sure. I still forget to listen. And I still show up late. And I still talk during movies. And I do all kinds of other bad stuff.
But I also say thank you. And I say please. And I smile. And I hold doors open for people. Not always. But sometimes. And even though I still feel bad, sometimes, I also feel kind of good. It’s sort of a mix. All I can do is keep trying. And keep thinking, Maybe I’m not such a bad seed after all. “Hey, look, there goes that bad seed…” “Actually, he’s not all that bad anymore.” I heard that. “There is a bad seed.” “He’s not so bad.”
ترجمهی درس
تخمه ی بد
من یه تخمه ی بدم. یه تخمه ی خیلی بد. بله! درسته. تخمه های دیگه، به من نگاه میکنن و میگن: این تخمه خیلی بده! وقتی فکر میکنن گوش نمیدم، زیرلب میگن: اینم یه تخمه ی بد. اما من صداشون رو میشنوم. شنواییم نسبت به تخمه ها خیلی خوبه.
من چقدر بدم؟ واقعاً میخواین بدونین؟ خب… من هیچوقت هیچی رو سر جاش نمیذارم. برای همه کار دیر میکنم. جوک های طولانی میگم که هیچ جای خنده داری ندارن. هیچوقت دستام رو نمیشورم. یا پاهام رو. درباره ی چیزهای بیخودی دروغ میگم. تو صف میزنم جلو. هر دفعه. به همه زل میزنم. به همه چشم غره میرم. جمله های همه رو تموم میکنم. و هیچوقت گوش نمیدم. و کلی کارهای بد دیگه هم انجام میدم.
میدونین چرا؟ چون من یه تخمه ی بدم. یه تخمه ی خیلی بد. نمیتونم جلوی خودمو بگیرم. درسته، من همیشه به این بدی نبودم. وقتی متولد شدم یه تخمه ی ساده بودم، روی یه گل آفتابگردون ساده، توی یه مزرعه ی معمولی به دنیا اومدم. خونواده ی پرجمعیتی داشتم. همه جا پر بود از تخمه. یه روش هایی برای خوشگذرونی پیدا می کردیم. به هم نزدیک بودیم.
اما بعد گلبرگ ها ریختن. و گلمون پژمرد. درست یادم نمیاد. یه کیسه رو یادمه… بعد همه جا تاریک شد… و بعد… بعد… یه غول! فکر کردم کارم تمومه… فکر کردم الآن می میرم… جیغ زدم و نعره کشیدم… ااااه!
اما توی آخرین لحظه ی ممکن به بیرون تف شدم. توی هوا پرواز کردم و با یه صدای بلند افتادم زیر نیمکت ها. وقتی بیدار شدم، بیرون تاریک بود. یه تیکه آدامس ضربه ی سقوطم رو گرفته بود. حالم خوب بود. اما یه چیزی درونم تغییر کرده بود. کاملاً به یه تخمه ی دیگه تبدیل شده بودم. به یه تخمه ی بد تبدیل شده بودم.
یه تخمه ی خیلی بد. درسته. دیگه لبخند نزدم. تودار شدم. سرگردون شدم. با هیچکس دوست نبودم و با همه بد بودم. از قصد راهم رو گم میکردم. توی یه قوطی نوشابه زندگی می کردم. اهمیتی نمی دادم و مستحقش هم بودم.
تا این اواخر که یه تصمیم مهم گرفتم. به این نتیجه رسیدم که دیگه نمیخوام تخمه ی بدی باشم. آماده ام که شاد باشم. وقتی به بودن عادت کرده باشی خوب بودن کار سختیه. اما دارم سعی می کنم. قدم به قدم پیش میرم. البته که هنوزم یادم میره به حرف بقیه گوش بدم. و هنوزم دیر میرسم. و هنوزم توی سینما حرف میزنم. و کلی کار بد دیگه هم میکنم.
اما متشکرم هم میگم. و میگم لطفاً. و لبخند میزنم. و در رو برای بقیه نگه میدارم. همیشه نه. بعضی وقتا. و با اینکه هنوز حس بدی دارم، بعضی اوقات، یه حس خوب هم دارم. یه جورایی درهمه. من فقط میتونم به سعی کردن ادامه بدم. و به این فکر کنم که شاید من اونقدرام تخمه ی بدی نیستم. «هی، نگاه کنین، بازم اون تخمه بده…» «راستش، دیگه اونقدرا هم بد نیست.» حرفشون رو شنیدم. «اینم یه تخمه ی بد.» «اونقدرام بد نیست.»