هجده تا خالهی امیلی
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی چهارم / درس: هجده تا خالهی امیلیسرفصل های مهم
هجده تا خالهی امیلی
توضیح مختصر
امیلی خیلی دلش میخواست مثل بقیه دوستاش کسی رو داشته باشه که باهاش همه جا بره. پس یه آگهی داد و تقاضای چند تا خاله کرد. امیلی صاحب 18 تا خاله شد. ولی بعد یه مدت دید که خالهها متفاوتن و دردسر ساز. پس اونها رو ترک کرد، ولی بعد یه مدت که دید خالهها تنهان، دوباره برگشت پیششون.
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
Emily’s eighteen aunts
Sarah had an aunt who took her to the ballet. Chris had grandparents Who cheered at her baseball games. James had an uncle who treated him to banana splits.
Emily didn’t have anyone like that. she had her mother, of course, but her mother was busy looking after the new baby.
So, Emily printed an ad and tacked it up on the supermarket notice board. Wanted and aunt for Emily please apply Saturday at 32 Maple Street, apartment 4.
Saturday arrived. all morning Emily watched from the window of their small apartment. no one came.
all afternoon she paced up and down. still no one came. she was about to give up when there was a knock at the door! Emily ran to answer it.
“Hello, Emily, I could be your aunt Winnie,” said a neatly dressed, gray-haired lady. then, to Emily’s surprise, two more ladies popped up behind aunt Winnie! “and I could be your aunt Roxie,” said one. “your aunt Carmen,” said the other. “oh! Uh… please come in,” Emily said.
No sooner had Emily shut the door than she heard another knock. this time she saw a sea of smiling women- all wanting to be her aunts! They marched right in. they sat on the floor, leaned on the windowsills, perched on the piano.
“Do you like ballet, Emily?” aunt Winnie asked. “or baseball?” ask and Roxie. “and ice cream?” aunt Carmen asked. “oh, yes!” Emily said. this was just what she had hoped for.
Emily’s mother came in to see what all the fuss was about. “these are my new aunts,” said Emily proudly. her mother went a little wobbly, but the aunts fanned her and made her tea. soon she felt better.
We’re from the Senior center down the street, aunt Winnie explained. “we would love to take Emily to the ballot.”
They filled two rows, just behind Emily’s friend Sarah and her aunt. Emily was thrilled with the dancers, and so were the aunts. All except aunt Roxie, who nodded off and dropped her purse. Everything_ lipstick, eye liner, four dollars and thirty cents in change, a Frisbee, two cans of pop, and an electric foot massager_ spilled out and rolled down the aisle! The prima ballerina was so startled, she sailed right past her partner! Emily sank down in her seat as everyone, including Sarah, turned to stare.
Afterward, aunt Roxie said, “sorry, Emily. I guess ballet isn’t for me. I love baseball though.” “my team is playing next Saturday.” Emily told her. surely, Emily thought, nothing could go wrong at a baseball game.
The aunts all came. they cheered lustily for Emily, which gave her a warm feeling inside. then the umpire called Emily out as she slide into second.
And Carmen charged onto the field. “hey, Ump! you’re as blind as a bat!” she shouted. “Emily was safe. safe by a mile!”
“Who is that?” asked Emily’s friend Chris. Emily cringed. she watched the other aunts drag aunt Carmen away. if only they had just sat and cheered like everyone else!
The next Saturday, Emily’s eighteen aunts suggested they go to an ice cream parlor for a treat. before they had a chance to order, aunt Winnie’s pygmy hedgehog, Wilbur, escaped from her pocket and scampered across the floor!
Customers leap onto chairs. Waiters dropped their trays. aunt Winnie chased Wilbur under a table- the very table where James and his uncle were eating banana splits.
The owner ejected Wilbur and the aunts and Emily. Emily blushed scarlet as she passed James.
“Sorry, Emily. next time I will leave Wilbur home.” aunt Winnie said. “how about a picnic next Saturday?” Emily shifted her feet. “well… uh…” she started at the sidewalk. “I think I’m going to be busy.” “oh,” said the aunts forlornly. they said goodbye and trudged away. Emily sighed as she watched them go. if only they weren’t so…. so… different.
A long time passed. then one day, Emily noticed an ad on the supermarket notice board.it said: WANTED niece or nephew for lonely aunts. apply at senior center. PS: must be willing to put up with all kinds of aunts. Emily stared at the ad- especially the word lonely.
Emily was lost in thought as she helped with the groceries. she put the ice cream in the cupboard, the cereal in the freezer, the lettuce in the dishwasher, when she was finished, she is squared her shoulders and headed for the door.
The senior center was empty, except for one person playing Solitaire in the corner. it was aunt Winnie. “is it really you, Emily?” she cried when she looked up. “wait right here. I’ll phone the others.”
Soon aunt Roxie raced in from the beauty parlor, followed by aunt Carmen from the fitness center, and Aunt Petunia from the park. other aunts began appearing, too. “Hooray! Emily’s back!” they cheered. “let’s have a picnic tomorrow.” “yes, let’s!” said Emily.
The next day, Emily smiled as aunt Carmen fished her hat out of the duck pound. Aunt Roxie played Frisbee with a few new friends, Aunt Petunia shared cake with some boy scouts, and Aunt Winnie and Wilbur played hide and seek. their picnic was definitely different from anyone else’s. Emily and her eighteen aunts wouldn’t have wanted it any other way.
ترجمهی درس
هجده تا خالهی امیلی
سارا یه خاله داشت که اونو با خودش به باله میبرد. کریس مادربزرگ و پدربزرگی داشت که اونو تو بازیهای بیسبال تشویق میکردند. جیمز یه عمو داشت که اونو مهمان تیکههای موز میکرد.
امیلی کسی را مثل اونا نداشت. البته مامانش بود، ولی مامانش مشغول نگهداری بچه جدید بود.
بنابراین، امیلی یک آگهی چاپ کرد و اونو به پانل توجه سوپرمارکت چسبوند. نیازمند یک خاله برای امیلی هستیم. لطفاً روز شنبه به آدرس خیابان ماپل۳۲، آپارتمان شماره ۴، مراجعه شود .
روز شنبه از راه رسید. همه صبح روز رو امیلی از پنجره آپارتمان کوچیکشون به بیرون نگاه کرد. هیچکس نیومد. کل بعد از ظهر رو امیلی توی خونه قدم زد. بازم کسی نیومد. دیگه کم مونده بود که امیلی تسلیم بشه که صدای زنگ در اومد! امیلی دوید که ببینه کی پشت دره.
یه خانوم مو خاکستریِ مرتب لباس پوشیده گفت:”سلام امیلی، من میتونم خاله وینی تو باشم.” بعد برای اینکه امیلی بیشتر سورپرایز بشه، دو تا خانم دیگه هم از پشت سر خاله وینی پیداشون شد. یکیشون گفت: “و من هم میتونم خاله روکسی تو باشم.” اون یکی گفت: “من هم خاله کارمن تو هستم.” امیلی جواب داد: “اوه! آه… لطفاً بفرمایید تو.”
همین که امیلی درو بست، یه صدای زنگ دیگه شنید. این بار امیلی یه دریا از خانمهای خندهرو، رو دید که همشون میخواستن خالهی امیلی باشن. اونا صاف اومدن توی خونه. کف زمین نشستن، به کنار پنجره تکیه کردن، و روی پیانو لم دادن. خاله وینی پرسید: “امیلی تو باله دوست داری؟” خاله روکسی پرسید: “یا بیسبال؟” خاله کارمن پرسید: “یا بستنی؟” امیلی جواب داد: “آه، بله!” این دقیقاً همان چیزی بود که امیلی انتظارشو میکشید.
مامان امیلی اومد تو، تا ببینه این همه قیل و قال برای چیه. امیلی با غرور جواب داد: “اینا خالههای جدید منن!” مامان امیلی کمی شوکه شد. ولی خالهها مامان امیلی رو باد زدن و براش چایی درست کردن. خیلی زود، مامان امیلی حالش بهتر شد. خاله وینی توضیح داد که، “ ما از خانه سالمندان خیابان پایین میآیم. ما دوست داریم که امیلی رو با خودمون ببریم به باله.”
اونا دو ردیف پشت سر دوست امیلی، سارا و خاله اش رو پُر کردن. امیلی و همه خالهها از رقصِ رقاصها به هیجان اومده بودن. به غیر از خاله روکسی که سرشو تکون داد و کیفش رو از دستش انداخت زمین. همه وسایلهاش، مثل رژ لب، خط چشم، چهار دلار و سی سنت پول خرد، یک دیسکت بازی، دو بسته پاپ کورن، و یه دستگاه مخصوص ماساژ پا، از دستش افتاد و غلت خورد رفت تو راهرو. رقاص اول باله که دهنش از تعجب باز مونده بود، رفت پشت سر پارتنرش. امیلی هم مثل همه و سارا که برگشته بود و زل زده بود، فرو رفت تو صندلیش.
بعد از اون اتفاق خاله روکسی گفت: “متاسفم امیلی، فکر کنم باله مناسب من نیست. من هم بیس بال دوست دارم!” امیلی بهش گفت: “تیم من شنبه بعد بازی داره.” امیلی با خودش فکر کرد، حتماً هیچ چیز غیر عادیای تو مسابقه بیسبال اتفاق نمیافته.
همه خاله ها اومدن، و امیلی رو به شدت تشویق کردند، که باعث دلگرمی امیلی شد. وقتی که داور امیلی رو به خاطر اینکه برای بار دوم تو زمین سُر خورد، بیرون کرد، خاله کارمن رفت توی زمین، و داد زد: “هی داور! تو به اندازه ی یه خفاش کوری! امیلی حالش خوب بود.”
کریس، دوست امیلی پرسید: “اون کیه؟” امیلی خودشو جمع کرد. امیلی خالههای دیگه رو، که داشتن خاله کارمن رو کنار میکشیدن، تماشا میکرد. ای کاش اونا هم مثل بقیه، فقط میشستن و تشویق میکردن.
شنبه بعد هجده تا خاله امیلی پیشنهاد کردن که برای خوش گذرونی برن با هم بستنی بخورن. قبل از اینکه سفارش شون رو بدن جوجه تیغی کوچولوی خاله وینی که اسمش ویلبر بود، از جیبش در رفت و فرار کرد توی مغازه.
مشتریا پریدن روی صندلی ها، گارسن ها سینیهاشون رو انداختن و فرار کردن، خاله وینی، ویلبر رو که رفته بود زیرِ میزی که جیمز و عموش نشسته بودن و داشتن تیکه های موز می خوردن، دنبال کرد.
صاحب مغازه، ویلبر، خالهها و امیلی رو از مغازه بیرون کرد. امیلی وقتی داشت از کنار جیمز رد می شد از خجالت سرخ شد.
خاله وینی گفت: “متاسفم امیلی، سری بعد، ویلبر رو میزارم تو خونه و میام. نظرت درباره این که شنبه بعد بریم به پیک نیک چیه؟” امیلی پاهاش رو عوض کرد و گفت: “خب …. اِاِاِاِ …..” و بعد زل زد به پیادهرو و گفت: “فکر کنم شنبه بعد من کار داشته باشم.” خاله ها با ناامیدی گفتن: “آهان”! … و بعد خداحافظی کردن و به سختی دور شدن و رفتن. امیلی وقتی که داشت رفتن اونا رو تماشا میکرد آهی کشید و گفت: “کاش که اینقدر… متفاوت نبودن”!
بعد از یه مدت طولانی، یه روز امیلی یه آگهی ، روی پانل سوپرمارکت دید، که روش نوشته بود: “به یک برادرزاده یا خواهرزاده برای خالههای تنها نیازمندیم.. لطفاً به خانه سالمندان مراجعه شود نکته: باید حاضر باشه با هر نوع خالهای کنار بیاد.” امیلی، زُل زده بود به آگهی. مخصوصاً کلمه “تنها” توجهش را جلب کرد. امیلی در حالیکه داشت به مامانش کمک میکرد تا وسایلها رو جا به جا کنه، غرق در افکار خودش شدهبود. اون بستنی رو گذاشت توی کابینت، حبوبات رو گذاشت تو فریزر، و کاهو رو گذاشت توی ماشین ظرفشویی. وقتی که کارش تموم شد شونههاش رو تکون داد و رفت به سمت در.
خانه سالمندان خالی بود. به جز یه نفر که داشت توی یه گوشه ورق بازی میکرد. خاله وینی بود. خاله وینی همین که سرشو بلند کرد و امیلی رو دید، گریه کرد و گفت: “امیلی، این واقعا تویی؟ همینجا منتظر بمون تا به بقیه هم زنگ بزنم تا بیان!”
خیلی زود، خاله روکسی از آرایشگاه بدو اومد. پشت سرش، خاله کارمن از باشگاه اومد، و خاله پتونیا از پارک. خالههای دیگه هم دونه به دونه پشت سرشون اومدن. اونها داد زدن که: “ هورااا! امیلی برگشته!” بیاین فردا با هم بریم پیکنیک! امیلی گفت: “آره بیاین بریم!”
روز بعد، امیلی وقتی خاله کارمن کلاهش رو از توی برکه براش گرفت، بهش لبخند زد. خاله روکسی با دوستای جدیدی که پیدا کرده بود داشت دیسک بازی میکرد. خاله پتونیا کیک رو با چند تا پسر شکارچی تقسیم کرد، و خاله وینی و ویلبر با هم قایم موشک بازی میکردن. پیک نیک اونا، از پیک نیک بقیه خیلی متفاوتتر بود. امیلی و هجده تا خالهاش هیچ وقت نمیتونستن یه پیک نیک بهتر ومتفاوتتر از این داشته باشن.