خرسی که خیلی خوابش میومد
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی چهارم / درس: خرسی که خیلی خوابش میومدسرفصل های مهم
خرسی که خیلی خوابش میومد
توضیح مختصر
یه روباه خیلی مکار و یه خرس که خیلی خوابش میاد راه میفتن تا یه خونه ی جدید برای خرس پیدا کنن.
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
The Very Sleepy Bear
Winter had come early and Bear was running late.He was feeling very sleepy, it was time to hibernate.He hurried down the mountain, past the icy rocks, and never even noticed a rather sneaky Fox. At last he reached his cozy cave just in time for bed,and then Fox appeared from nowhere. “Good afternoon,” he said.“I couldn’t help but notice that your cave is very small. There’s hardly any room in here to hibernate at all.A great big Bear like you,” said Fox,“so big and strong and brave, a creature so magnificent deserves a bigger cave.”
“A bigger cave for me?”yawned Bear.“Perhaps you could be right. I must admit this little cave is getting rather tight.”“Today’s your lucky day!” said fox.“I’ve just the cave for you! I’ll even help you pack,” he said.“I have nothing else to do.”
So Bear picked up his suitcase and he gave a little wave. He left his cozy home behind to find a bigger cave.“Forget your little cave,” said Fox.“This huge one could be yours! There’s heaps of room to hibernate! It’s even got two doors.It’s absolutely waterproof, free from snow and rain, and once a day at two o’clock you get to see… a train!”
Fox was smiling nervously and Bear just shook his head. “I’m feeling very sleepy. I’m going home,” he said.“But you’re so very big,” said Fox, “and your cave, so very small.You really need a bigger cave.A cave that’s nice and… tall! This one’s made of solid wood, and not a train in sight!”“And never mind the bats,” said Fox,“they all go out at night.” Fox were smiling nervously and Bear just shook his head.
“I’m feeling very sleepy. I’m going home,” he said.“But wait! There is another cave if that one’s not for you.”“It’s got a sandy floor,” said Fox,“and a lovely ocean view!”
“I’ll take it!” said the sleepy Bear and shook the fox’s hand.He took his favourite pillow out and curled up in the sand.But just as Bear was nodding off inside his brand-new cave, there came a splishy splashy sound and then there came… a wave! Bear was cold and cranky and very, very tired.He packed his little suitcase up.“I’m going home!” he sighed.
When Bear arrived back home at last, ready for his bed, Fox and all his little friends were living there instead.“Please don’t throw us out,” said Fox.“We’re all so very small,you’ll hardly even notice that we’re living here at all.“Well, today’s your lucky day,” said Bear as he lay upon the floor. “Wake me up in spring,” he said,“and by the way… I snore!”
ترجمهی درس
خرسی که خیلی خوابش میومد
زمستون زودتر از موعد از راه رسیده بود و خرس دیرش شده بود. خیلی خوابش میومد و وقتش بود که به خواب زمستونی بره. خرس با عجله از کوه پایین رفت و از صخره های یخ زده گذشت، و اصلاً متوجه نشد که یه روباه نسبتاً مکار هم اونجاست. بالأخره درست موقع خواب به غار دنجش رسید، و اونموقع بود که یه مرتبه سر و کله ی روباه پیدا شد. روباه گفت: عصر بخیر. اتفاقی متوجه شدم که غار شما خیلی کوچولوئه. اینجا به زحمت جایی برای خواب زمستونی پیدا بشه. یه خرس بزرگ مثل شما، که اینقدر بزرگ و قوی و شجاعه، یه جونور به این فوق العادگی لیاقتش اینه که غار بزرگتری داشته باشه.
خرس با خمیازه گفت: یه غار بزرگتر برای من؟ شاید حق با تو باشه. باید اعتراف کنم که این غار کوچولو دیگه داره برام تنگ میشه. روباه گفت: امروز روز شانسته. یه غار بلدم که خوراک خودته! حتی توی بستن وسایلت هم کمکت می کنم، آخه کار دیگه ای ندارم که انجام بدم.
پس خرس هم چمدونش رو جمع کرد و برای غارش دست تکون داد. اون خونه ی دنجش رو رها کرد تا یه غار بزرگتر پیدا کنه. روباه گفت: غار کوچولوت رو فراموش کن، این غار بزرگ میتونه مال تو باشه! اینجا برای خواب زمستونی کلی جا هست! حتی دو تا در هم داره. کاملاً ضد آبه، و برف و بارون بهش نفوذ نمیکنه، روزی یه بار هم ساعت دو میتونی… یه قطار ببینی!
روباه یه لبخند عصبی زد و خرس هم فقط سرش رو تکون داد و گفت: من خیلی خوابم میاد. میرم خونه. روباه گفت: اما تو خیلی بزرگی، و غارت، خیلی کوچولوئه. واقعاً به یه غار بزرگتر نیاز داری. یه غار قشنگ و… بلند! این یکی از چوب محکم ساخته شده، قطاری هم جلوی چشمت نیست. به خفاش ها هم اهمیتی نده، شب همه شون میرن بیرون. روباه یه لبخند عصبی زد و خرس هم فقط سرش رو تکون داد.
خرس گفت: من خیلی خوابم میاد. میرم خونه. روباه گفت: وایسا! اگه از این یکی خوشت نیومد یه غار دیگه هم هست. کفش ماسه ایه و چشم انداز قشنگش اقیانوسه.
خرس خوابالو گفت: همین خوبه، و با روباه دست داد. بعد بالش مورد علاقه اش رو آورد بیرون و روی ماسه ها دراز کشید و خودش رو جمع کرد. اما همین که خرس داشت توی غار کاملاً جدیدش خوابش می برد، یه صدای شلپ شولوپ اومد و بعد… یه موج از راه رسید! خرس سردش شده بود و عنق بود و خیلی خیلی هم خسته بود. پس چمدون کوچیکش رو جمع کرد و آه کشان گفت: میرم خونه!
وقتی خرس بالأخره رسید خونه، و آماده ی خوابیدن بود، روباه و تمام دوستای کوچولوش داشتن جای خرس اونجا زندگی میکردن. روباه گفت: خواهش میکنم ما رو ننداز بیرون. ما همه مون اونقدر کوچولوییم، که اصلاً به زحمت متوجه میشی که اینجا زندگی می کنیم. خرس همینطور که روی زمین دراز می کشید، گفت: خب، امروز روز شانستونه. بهار بیدارم کنین. ضمناً… من خر و پف می کنم!