بچه تمساح
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: کتاب های رابرت مانچ / داستان انگلیسی: بچه تمساحسرفصل های مهم
بچه تمساح
توضیح مختصر
وقتی کریستن برادر کوچولوی تازه به دنیا اومده اش رو می بینه غافلگیر میشه. آخه اون یه تمساحه!
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Alligator Baby
One night Kristen’s mother woke up and yelled, “A baby! A baby! I’m having a baby!”Kristen’s father jumped up, zoomed around the room, got dressed, and grabbed Kristen’s mother by the hand.They ran downstairs to the car and drove off really fast.Varoooooooooommmm.
Unfortunately, they got lost.They didn’t go to the hospital, they went to the zoo.But it was okay.Kristen’s mother had a lovely baby.Then they drove home and knocked on their front door: blam, blam, blam, blam, blam.
Kristen opened the door and there was her mother, holding something all wrapped up.”Kristen,” she said, “would you like to see your new baby brother?”“Oh, yes,” said Kristen.
So Kristen lifted up the bottom of the blanket.She saw a long green tail and said, “That’s not a people tail.”Kristen lifted up the middle of the blanket, saw a green claw, and said, “That’s not a people claw.”Kristen lifted up the top of the blanket, saw a long green face with lots of teeth, and said,”That’s not a people face! That is not my baby brother!”“Now, Kristen,” said her mother, “don’t be jealous.”
Just then the baby reached up and bit Kristen’s mother on the nose.She yelled, “Aaaaaahhhhhaaaaa!”Then the baby reached up and bit her father on the nose. He yelled, “Aaaaaahhhhhaaaaa!”“That’s not a people baby,” said Kristen.”That’s an alligator baby.”“Goodness,” said her mother.”We’ve got the wrong baby!”
So Kristen put the alligator baby into the fish tank, and her mother and father drove back to the zoo.They came back in an hour and knocked on the door: blam, blam, blam, blam, blam.
Kristen opened the door and her mother said, “Would you like to see your new baby brother?”“Oh, yes,” said Kristen.
Kristen lifted up the bottom of the blanket, saw a fishy tail, and said, “That’s not a people tail.”Kristen lifted up the middle of the blanket, saw a flipper, and said, “That’s not a people flipper.”Kristen lifted up the top of the blanket, saw a face with whiskers, and said,”That’s not a people face. That is not my baby brother!”“Now, Kristen,” said her mother, “don’t be jealous.”
Just then the baby reached up with its flipper and flapped her father’s face:wap, wap, wap, wap, wap ,wap, wap.He yelled, “Aaaaaahhhhhaaaaa! It’s a seal baby! We’ve got the wrong baby.”
So Kristen put the seal baby in the bathtub, and her mother and father drove back to the zoo.They came back in an hour and knocked on the door: blam, blam, blam, blam, blam.
They said, “Kristen, would you like to see your new baby brother?”“Oh, yes,” said Kristen.
She lifted up the bottom of the blanket, saw a very hairy leg, and said, “That’s not a people leg.”She lifted up the middle of the blanket, saw a very hairy arm, and said, “That’s not a people arm.”She lifted up the top of the blanket, saw a very hairy face, and said,”That’s not a people face. That is not my baby brother!”“Now, Kristen, said her mother, “don’t be jealous.”
Then the baby reached up with its feet and grabbed her mother’s ear and her father’s ear, and they both yelled,”Aaaaaahhhhhaaaaa! It’s a gorilla baby! We’ve got the wrong baby!”
“Let me do it,” said Kristen.So her mother and father put the gorilla baby on the chandelier in the living room,and Kristen went off to the zoo on her bicycle.
First Kristen looked in the snake cage.No people babies.Then Kristen looked in the wombat cage.No people babies.Then Kristen looked in the elephant cage.No people babies.Then she stopped and listened.From far away she heard, “Waaa, waaa, waaa, waaa, waaa.”“That’s more like it!” said Kristen.
She followed the sound.It was coming from the gorilla cage.Kristen looked at the mommy gorilla and said, “Give me my baby brother.”The gorilla jumped away and wouldn’t give the baby back at all.
Then the people baby reached up and bit the gorilla on the nose, and the gorilla yelled,”Aaaaaahhhhhaaaaa!” and handed the baby to Kristen.Kristen jumped on her bicycle and pedaled home.Kristen knocked on the door: blam, blam, blam, blam, blam.
When her parents opened it, she said, “Would you like to see your new baby?”Kristen’s mother lifted up the bottom of the blanket, and said, “Look, people legs.”She lifted up the middle of the blanket, and said, “Look, people hands.”She lifted up the top of the blanket, and said, “Look, a people face.”
Kristen’s mother picked up the baby and gave it a big hug.Her father took the baby and gave it a big hug.And her mother said, “Kristen, Kristen. You got the baby back. Good for you.”
“But what are we going to do with all these other babies?” yelled Kristen’s father.”There is a seal baby in the bathtub and an alligator baby in the fish tank and a gorilla baby hanging from the chandelier! We should take them back to the zoo.”
But Kristen looked out the window and said… “I don’t think we’ll have to do anything at all.”And everything was okay… until Kristen’s mother had twins.
ترجمهی داستان انگلیسی
بچه تمساح
یه شب مادر کریستن بیدار شد و داد زد: بچه! بچه! بچه ام داره میاد! پدر کریستن از جا پرید، قیژی دور اتاق چرخید، لباس پوشید و دست مادر کریستن رو گرفت. اونها دویدن پایین و سوار ماشین شدن و با سرعت زیاد دور شدن. قیژژژ.
متأسفانه، راهشون رو گم کردن. اونها نرفتن بیمارستان، رفتن باغ وحش. ولی اشکالی نداشت. مامانکریستن یه بچه ی خیلی ناز به دنیا آورد. بعد با ماشین اومدن خونه و در زدن: تق تق تق تق تق.
کریستن در رو باز کرد و مادرش رو دید که یه چیزی رو که لای پتو پیچیده شده توی بغلش گرفته بود. مادرش گفت: کریستن، دوست داری برادر کوچولوی تازه از راه رسیده ات رو ببینی؟ کریستن گفت: وای، معلومه.
پس کریستن پایین پتو رو بلند کرد و یه دم سبز رنگ دراز دید و گفت: اینکه دم آدمیزاد نیست. کریستن وسط پتو رو بلند کرد و یه پنجه ی سبز دید و گفت: اینکه پنجه ی آدمیزاد نیست. کریستن بالای پتو رو بلند کرد و یه صورت دراز و سبزرنگ دید که کلی دندون داشت و گفت: اینکه صورت آدمیزاد نیست! این برادر کوچولوی من نیست! مادرش گفت: هی، کریستن، حسودی نکن.
درست همون موقع بچه خودشو کشید بالا و بینی مادر کریستن رو گاز گرفت. مادرش داد زد: آآآی! بعد بچه خودشو کشید بالا و بینی پدر کریستن رو گاز گرفت. اونم داد زد: آآآی! کریستن گفت: اینکه بچه ی آدمیزاد نیست، بچه تمساحه. مادرش گفت: خدای من، بچه رو اشتباهی آوردیم!
پس کریستن بچه تمساح رو انداخت توی آکواریوم و مادر و پدرش هم دوباره برگشتن باغ وحش. اونها یه ساعت بعد برگشتن و در زدن: تق تق تق تق تق.
کریستن در رو باز کرد و مادرش گفت: کریستن، دوست داری برادر کوچولوی تازه از راه رسیده ات رو ببینی؟ کریستن گفت: وای، معلومه.
پس کریستن پایین پتو رو بلند کرد و یه دم ماهی مانند دید و گفت: اینکه دم آدمیزاد نیست. کریستن وسط پتو رو بلند کرد و یه باله دید و گفت: اینکه باله ی آدمیزاد نیست. کریستن بالای پتو رو بلند کرد و یه صورت سبیلودید و گفت: اینکه صورت آدمیزاد نیست! این برادر کوچولوی من نیست! مادرش گفت: هی، کریستن، حسودی نکن.
درست همون موقع بچه باله اش رو برد بالا و با باله اش زد تو صورت پدر کریستن: تاپ،تاپ،تاپ،تاپ،تاپ،تاپ،تاپ. پدر کریستن داد زد: آآآآی! این یه بچه فکه! بچه رو اشتباهی آوردیم!
پس کریستن هم بچه فک رو گذاشت توی وان حموم و و مادر و پدرش هم دوباره برگشتن باغ وحش. اونها یه ساعت بعد برگشتن و در زدن: تق تق تق تق تق.
اونها گفتن: کریستن، دوست داری برادر کوچولوی تازه از راه رسیده ات رو ببینی؟ کریستن گفت: وای، معلومه.
کریستن پایین پتو رو بلند کرد و یه پای خیلی پشمالو دید و گفت: اینکه پای آدمیزاد نیست. کریستن وسط پتو رو بلند کرد و یه دست خیلی پشمالو دید و گفت: اینکه دست آدمیزاد نیست. اون بالای پتو رو بلند کرد و یه صورت خیلی پشمالو دید و گفت: اینکه صورت آدمیزاد نیست! این برادر کوچولوی من نیست! مادرش گفت: هی، کریستن، حسودی نکن.
بعد بچه پاش رو برد بالا و گوش مادر و پدر کریستن رو گرفت. اونها جفتشون داد زدن: آااای! این یه بچه گوریله! بچه رو اشتباهی آوردیم!
کریستن گفت: بذارین من برم بیارمش. پس پدر و مادرش بچه گوریل رو گذاشتن روی لوستر اتاق نشیمن و کریستن با دوچرخه اش راهی باغ وحش شد.
کریستن اول توی قفس مارها رو نگاه کرد. بچه ی آدمیزادی اونجا نبود. بعد کریستن توی قفس وامبت رو نگاه کرد. بچه ی آدمیزادی اونجا نبود. بعد کریستن توی قفس فیل رو نگاه کرد. بچه ی آدمیزادی اونجا نبود. بعد وایساد و گوش داد. از فاصله ی دور یه صدایی شنید: عوئه، عوئه،عوئه،عوئه،عوئه. کریستن گفت: اینطوری بهتر شد!
پس صدا رو دنبال کرد. صدا از قفس گوریل میومد. کریستن به مامان گوریله نگاه کرد و گفت: برادر کوچولوم رو بده به من. گوریله پرید و دور شد و اصلاً قصد نداشت بچه رو پس بده.
اونوقت بچه ی آدمیزاد خودش رو کشید بالا و بینی گوریله رو گاز گرفت و گوریله هم داد زد: آآآآی! و بچه رو داد به کریستن. کریستن پرید روی دوچرخه اش و تا خونه پا زد. کریستن در زد: تق تق تق تق تق.
وقتی پدر و مادرش در رو باز کردن، کریستن گفت: دوست دارین بچه ی تازه از راه رسیده تون رو ببینین؟مادر کریستنپایین پتو رو بلند کرد و گفت: نگاه کنین، پای آدمیزاد. بعد وسط پتو رو بلند کرد و گفت: نگاه کنین،دست آدمیزاد. بعد بالای پتو رو بلند کرد و و گفت: نگاه کنین،صورت آدمیزاد.
مادر کریستن بچه رو بلند کرد و محکم بغلش کرد. پدرش هم بچه رو گرفت و محکم بغلش کرد. بعد مادر کریستن گفت: کریستن، کریستن. تو بچه رو پس گرفتی. آفرین به تو.
پدر کریستن داد زد: ولی آخه با این بچه های دیگه چیکار کنیم؟ یه بچه فک توی وان حمومه و یه بچه تمساح توی آکواریوم و یه بچه گوریل هم از لوستر آویزونه! باید برشون گردونیم باغ وحش.
اما کریستن از پنجره بیرون رو نگاه کرد و گفت… فکر نمیکنم اصلاً لازم باشه کاری بکنیم. و همه چیز روبراه بود…. تا اینکه مادر کریستن یه دوقلو به دنیا آورد.