دندان لق اندرو
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: کتاب های رابرت مانچ / داستان انگلیسی: دندان لق اندروسرفصل های مهم
دندان لق اندرو
توضیح مختصر
اندرو یک دندان لق دارد که نمیافتد. حتی فرشته دندان هم تسلیم میشود و به او میگوید که نمیتواند صبحانهاش را بخورد. تا اینکه دوست او لوئیز، یک فکری میکند
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Andrew’s loose tooth
When Andrew came downstairs, there were three big red apples in the middle of the table. And even though he had a loose tooth, he decided to eat an apple. So he reached out, picked up an apple, shined it on his shirt, took a bite, and yelled “Yeeeeooooh … mommy, mommy, do something about this tooth. It hurts so much I can’t even eat my apple.” Andrew’s mother opened up his mouth and looked inside “Ooh! Ooh! Ooh!” she said, “It’s a loose tooth! I know what to do.”
She took hold of the tooth with both hands and pulled as hard as she could, but the tooth did not come out. “Oh, Andrew” she said, “I just can’t get that tooth out. Why don’t you try another apple? That might make your tooth come out.” So Andrew reached out, picked up an apple, shined it on his shirt, took a bite, and yelled “Yeeeeooooh … Daddy, Daddy, do something about this tooth. It hurts so much I can’t even eat my apple.” So Andrew’s father opened up his mouth and looked inside “Ooh! Ooh! Ooh!” he said, “It’s a loose tooth! I know what to do.”
He got a big pair of pliers and took hold of Andrew’s tooth. Then he put his foot on Andrew’s nose and pulled as hard as he could. But the tooth did not come out. “Oh, Andrew” he said, “this tooth is stuck. Why don’t you try another apple? That will make your tooth come out.” So Andrew reached out, picked up an apple, shined it on his shirt, took a bite, and yelled “Yeeeeooooh … Mommy, Daddy, Mommy, Daddy, do something about this tooth. It hurts so much I can’t even eat my apple.” So they called a dentist.
The dentist came in a shiny black car. He opened up andrew’s mouth, looked inside and said, “Ooh! Ooh! Ooh! It’s a loose tooth! I know what to do.” He got a big, long rope and he tied one end to andrew’s tooth. Andrew said “ I know what you’re going to do! I know what you’re going to do! You’re going to tie the end of the rope to the door and then you’re going to slam the door!” “No!” said the dentist, “I’m going to tie it to my car!”
He tied the other end of the rope to his car and drove away as fast as he could. When he got to the end of the rope, his whole car fell apart. The dentist stood there holding just the steering wheel.
Then Andrew’s mother and father and dentist all said “Andrew, Andrew, that tooth will not come out. You just can’t eat your breakfast.”
Andrew sat out in the front yard looking very sad. His best friend, Louis, came along and said “Andrew, what’s the matter?”
“Oh” said Andrew, “My mother can’t get this tooth out. My father can’t get this tooth out. The dentist can’t get this tooth out. And I can’t eat my breakfast.” “Ooh! Ooh! Ooh!” said Louis, “I know what to do.”
Louis went into Andrew’s house and called the tooth fairy on the phone. The tooth fairy roared up right away on a large motorcycle. Andrew looked at the tooth fairy and said “If you think you are going to use that motorcycle to pull out my tooth, you are nuts.” “what do you think I am?” said the tooth fairy, “a dentist?”
She pulled Andrew’s tooth with one hand, and the tooth did not come out. She pulled Andrew’s tooth with two hands, and the tooth did not come out. She got a large hammer off her motorcycle, and clanged Andrew’s loose tooth. The hammer broke into two pieces. And the tooth still did not come out.
“Incredible” said the tooth fairy, “This is the first tooth ever that I can’t pull out. I guess you just can’t eat your breakfast!”
“Hold it!” said Louis, “I have an Idea.”
Louis went into Andrew’s house and got a pepper shaker. Then he pushed back Andrew’s head and sprinkled pepper up Andrew’s nose. Andrew went “Ah … Aaah … Aaahhh … Aaahhhchoo!” And sneezed that tooth all the way across town. But the tooth fairy still got her tooth.
ترجمهی داستان انگلیسی
دندان لق اندرو
وقتی اندرو از پلهها پایین آمد، سه سیب قرمز بزرگ وسط میز بود. و با اینکه او یک دندان لق داشت، تصمیم گرفت یک سیب بخورد. پس دستش را دراز کرد، یک سیب برداشت، آن را با لباسش برق انداخت، یک گاز زد و داد کشید «آآآآآآآخ … مامان، مامان، یه کاری واسه این دندون بکن. اونقدر زیاد درد میکنه که من حتی نمیتونم سیبم رو بخورم.» مادر اندرو دهان او را باز کرد و داخلش را نگاه کرد و گفت «اوه! اوه! اوه! یک دندون لقه! میدونم باید چیکار کنم.»
او دندان را با دو دستش گرفت و هرقدر میتوانست محکم کشید، اما دندان در نیامد. او گفت «آه، اندرو، نمیتونم درش بیارم. چرا یه سیب دیگه رو امتحان نمیکنی؟ شاید اون باعث بشه دندونت دربیاد.» پس اندرو دستش را دراز کرد، یک سیب برداشت، آن را با لباسش برق انداخت، یک گاز زد و داد کشید «آآآآآآآخ … بابا، بابا، یه کاری واسه این دندون بکن. اونقدر زیاد درد میکنه که من حتی نمیتونم سیبم رو بخورم.» پس پدر اندرو دها او را باز کرد و داخل آن را نگاه کرد و گفت «اوه! اوه! اوه! یک دندون لقه! من میدونم چیکارش کنم.»
و یک انبردست بزرگ آورد و با آن دندان اندرو را گرفت. سپس پایش را روی دماغ اندرو گذاشت و هرقدر میتوانست محکم کشید. اما دندان بیرون نیامد. او گفت «آه، اندرو. این دندون گیر کرده. چرا یک سیب دیگه رو امتحان نمیکنی؟ او باعث میشه دندونت دربیاد.» پس اندرو دستش را دراز کرد، یک سیب برداشت، آن را با لباسش برق انداخت، یک گاز زد و داد کشید «آآآآآآآخ … مامان، بابا، مامان، بابا، یه کاری واسه این دندون بکنید. اونقدر زیاد درد میکنه که من حتی نمیتونم سیبم رو بخورم.» پس آنها با دندانپزشک تماس گرفتند.
دندان پزشک با یک ماشین سیاه براق آمد. او دهان اندرو را باز کرد، داخلش را نگاه کرد و گفت «اوه! اوه! اوه! یک دندون لقه! من میدونم چیکارش کنم.» او یک طناب قطور بلند آورد و یک سر آن را به دندان اندرو گره زد. اندرو گفت «من میدونم میخوای چیکار کنی! من میدونم میخوای چیکار کنی! میخوای سر دیگه طناب رو به در گره بزنی و بعد در رو بهم بکوبی!» دندانپزشک گفت «نه! میخوام به ماشینم گره بزنمش!»
او سر دیگر طناب را به ماشینش گره زد و با بیشترین سرعتی که میتوانست رانندگی کرد. وقتی به آخر طول طناب رسید، کل ماشین از هم متلاشی شد. دندانپزشک آنجا ایستاده بود در حالی که فقط فرمان در دستش مانده بود.
سپس مادر و پدر اندرو و دندانپزشک همه گفتند « اندرو، اندرو، این دندون درنمیاد. تو نمیتونی صبحانهات رو بخوری.»
اندرو بیرون در حیاط نشسته بود وخیلی ناراحت بود. بهترین دوستش، لوئیز، آمد و گفت «اندرو، مسئله چیه؟»
اندرو گفت « آه … مادرم نمیتونه این دندون رو دربیاره. پدرم نمیتونه این دندون رو دربیاره. دندونپزشک نمیتونه این دندون رو دربیاره. و من نمیتونم صبحانه بخورم.» لوئیز گفت «اوه! اوه! اوه! من میدونم چیکار کنم.»
لوئیز داخل خانه اندرو رفت و به فرشته دندان تلفن زد. فرشته دندان بلافاصله با یک موتورسیکلت بزرگ غرش کنان سر رسید. اندرو به فرشته دندان نگاه کرد و گفت «اگر فکر میکنی قراره از اون موتور استفاده کنی که دندون من رو دربیاری، حتما دیوونه شدی.» فرشته دندان گفت «فکر کردی من چی هستم؟ دندونپزشک؟»
او دندان اندرو را با یک دست کشید، و دندان درنیامد. او دندان اندرو را با دو دست کشید، و دندان در نیامد. او یک چکش بزرگ از داخل موتورسیکلتش آورد و دندان لق اندرو را کوبید. چکش شکست و دو قسمت شد. و دندان همچنان درنیامد.
فرشته دندان گفت «شگفتانگیزه ! این اولین دندونیه که من نمیتونم بکشم. حدس میزنم تو نمیتونی صبحانهات رو بخوری!»
لوئیز گفت «صبر کنید! من یک فکری دارم!»
لوئیز داخل خانه اندرو رفت و یک فلفلپاش آورد. سپس او سر اندرو را عقب گرفت و روی دماغ اندرو فلفل پاشید. اندرو شروع کرد که «آه … آاااه …. آاااهههپ ….. آاااهههپچه !!» و دندان به بیرون عطسه شد و کل شهر را پرواز کرد. اما فرشته دندان بهرحال دندانش را بدست آورد.