داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

سیاه مگس ها

توضیح مختصر

بهاره و هلن بهار رو دوست داره. ولی بهار پشه و سیاه مگس هم داره. بنابراین هلن، خواهر کوچولوش رو می فرسته بیرون تا ببینه این حشره ها چقدر بدن. پشه ها و سیاه مگس ها، خواهر هلن و بعد پدر هلن رو بر می دارن و می برن تو جنگل. هلن هم با اسپری حشره کش میره و نجات شون میده.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Blackflies

Helen got up very early one morning, looked out the window and said, “No snow! “The snow is ALL GONE! “I LOVE SPRINGTIME!”

She opened the front door and heard Nnnnnnnnnnnneeeeeeeee! “Oh no!” said Helen. “It’s the mosquitoes! It’s the blackflies! They’re here! “AAHHHHHHHHHHHHHH!!” and she ran and hid under her bed. Then she got an idea. “I think,” she said, “that I will see how bad the bugs really are.” So she went to her little sister and said, “Megan, could you go outside and tell me how cold it is?” “Well,” said Megan, “I guess I can, but I get to watch MY TV SHOW when I come back.” “No problem,” said Helen. So Megan opened up the front door and ran outside in her pyjamas.

Sixteen gazillion blackflies and mosquitoes landed on her! Megan yelled, “AHHHHHHHHHHHHHHHH!” The sixteen gazillion blackflies and mosquitoes picked Megan up and carried her across the road to the black spruce forest where the wolves and bears live. “Oh dear,” said Helen. “The bugs are worse than I thought.” Then Helen’s father came downstairs and said, “Where’s Megan?” “Well . . .” said Helen, “I think Megan is in the woods in her pyjamas.” “In her pyjamas!” yelled Helen’s father. “I’m going to go get her right now.” And he ran out the door in HIS pyjamas. Helen said, “I don’t think that’s a good idea.” Sixteen gazillion mosquitoes and blackflies jumped on him, picked him up in the air and carried him across the road to the black spruce forest where the wolves and bears live. “Good heavens,” said Helen, “I have to do something.”

So she looked for bug spray. She found a can that said, “Really Yucky Bug Glich,” gave a little spritz and said, “Yuck! But not strong enough.” She found another can that said “Super Strong, Really Yucky Bug Glich,” gave a little spritz and said, “Yuck! But still not strong enough.” She found another can that said “Super Strong, Extra Yucky, Even Knocks Out Wolves Bug Glich,” gave a little spritz and said, “YUCK! GLACK! GLUBAHHH! That’s strong enough.”

Then Helen ran across the street and into the woods, spraying the bug spray in front of her. She came to a big pile of blackflies and mosquitoes. From underneath, something was yelling, “Oooowwww! Aaaaah! Oooowwww Aaaaah!” Helen sprayed the pile for a while and finally the blackflies and mosquitoes flew away. Underneath was a wolf, and Helen was spraying the bug spray right into the wolf’s face. The wolf yelled, “YUCK! GLACK! GLUBAHHH!” and fell over. “Sorry,” said Helen.

Helen walked some more and she came to a bigger pile of blackflies and mosquitoes. From underneath, something was yelling, “Ooowwww! Aaaaah! Oooowwww Aaaaah!” Helen sprayed that pile for a while and finally the blackflies and mosquitoes flew away. Underneath was a bear, and Helen was spraying the bug spray right in the bear’s face. The bear yelled, “YUCK! GLACK! GLUBAHHH!” and fell over. “Sorry,” said Helen.

Helen walked some more and she came to another pile of blackflies and mosquitoes. From underneath, something was yelling, “Oooowwww! Aaaaah! Oooowwww Aaaaah!” Helen sprayed that pile for a while and finally the blackflies and mosquitoes flew away. Underneath was Megan, and Helen was spraying the bug spray right in her face. Megan yelled, “YUCK! GLACK! GLUBAHHH!” and ran around bumping into trees. “Sorry,” said Helen.

Helen and Megan went farther into the woods until they found another big pile of mosquitoes and blackflies. It was jumping up and down, yelling, “Oooowwww! Aaaaah! Oooowwww Aaaaah!” “I hope,” said Helen, “that this is my dad. I do not want to meet another bear.” Helen sprayed that pile for a while and finally the blackflies and mosquitoes flew away. There was Helen’s dad, and Helen was spraying the bug spray right in his face. He yelled, “YUCK! GLACK! GLUBAHHH!” “Sorry,” said Helen.

And they all stood still and heard a sound like this: Nnnnnnnnnnnneeeeeeeeeeeeeeeeee! That was sixty-four gazillion mosquitoes and blackflies getting ready to come back, because they had decided that they LIKED the bug spray. “RUN!” yelled Helen’s dad, and they all ran really fast through the woods, across the road, through the front yard, and into the house.

Then after breakfast they all came out wearing bug jackets and bug hats and went for a walk in the woods, because it was, after all, springtime. But, unfortunately, there are no hats or jackets to keep away BEARS!

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

سیاه مگس ها

هلن، صبحِ خیلی زود از خواب بیدار شد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد و گفت: “هیچ برفی نیست. همه ی برف‌ها از بین رفتن! من بهار رو دوست دارم!”

اون در جلوی خونه رو باز کرد و یه صدایِ وِوِوِززززززز شنید. اون گفت: “وای، نه! پشه! سیاه مگس! اونا اینجان! آآآه!” و دوید و زیر تخت قایم شد. بعد یه فکری به ذهنش رسید. اون گفت: “فکر کنم بتونم بدونم که چقدر این حشره‌ها واقعاً بدن.”

بنابراین رفت سراغ خواهر کوچولوش و گفت: “مگان، میتونی بری بیرون و بهم بگی هوا چقدر سرده؟” مگان گفت: “خب، فکر کنم بتونم. ولی وقتی برگشتم باید برنامه مورد علاقه ام رو تماشا کنم.” هلن گفت: “مشکلی نیست.” بنابراین مگان در جلو رو باز کرد و با پیژامه هاش دوید بیرون.

شونزده گازیلون سیاه مگس و پشه نشستن روش! مگان داد کشید: “آآآآی!” شونزده گازیلون سیاه مگس و پشه، مگان رو برداشتن و اون رو به اون سمت جاده، به جنگلِ صنوبرهای سیاه، جایی که گرگ ها و خرس ها زندگی می کنن، بردن. هلن گفت: “آه، عزیزم! حشره ها بدتر از اون چیزین که من فکرشو میکردم.”

بعد، پدر هلن اومد طبقه پایین و گفت: “مگان کجاست؟” هلن گفت: “خوب، فکر کنم مگان با پیژامه هاش تو جنگله.” پدر هلن داد کشید: “با پیژامه هاش؟ همین الان میرم دنبالش و میارمش.” و با پیژامه از در دوید بیرون. هلن گفت: “فکر نمی کنم فکر خوبی باشه.”

شونزده گازیلون پشه و سیاه مگس پریدن روش. برش داشتن و به اون طرف جاده و به جنگل صنوبرهای سیاه، جایی که گرگ ها و خرس ها زندگی می کنن، بردنش. هلن گفت: “خدای من! باید یه کاری بکنم.”

اون دنبال حشره کش گشت. یه قوطی پیدا کرد که روش نوشته بود؛ “از بین برنده ی بد بوی حشره.” اون یه اسپری کوچولو کرد و گفت: “اَه اَه! ولی به اندازه کافی قوی نیست.” اون یه قوطی دیگه پیدا کرد که روش نوشته بود؛ “ از بین برنده ی خیلی بد بویِ حشره، خیلی قوی.” اون یه اسپری کوچولو کرد و گفت: “اَه اَه! ولی هنوز هم به اندازه کافی قوی نیست.”

اون یه قوطی دیگه پیدا کرد که روش نوشته بود؛ “خیلی قوی، بی نهایت بد بو، که حتی ساس های گرگ-ها رو هم از بین میبره.” اون یه اسپری کوچولو کرد و گفت: “اه اه! اوع! وووع! به اندازه کافی قوی هست!”

بعد هلن، در حالیکه اسپری حشره کش رو جلوی خودش اسپری می کرد، دوید به اون سمت خیابون و توی جنگل. اون به یه توده ی بزرگ از سیاه مگس ها و پشه ها رسید. زیرش چیزی داشت داد می کشید: “آخ! آه! آخ! آه!” هلن، مدتی روی توده اسپری کرد و بالاخره سیاه مگس ها و پشه ها پرواز کردن و رفتن. زیرش یه گرگ بود و هلن داشت اسپری حشره کش رو درست تو صورت گرگ اسپری میکرد. گرگ داد کشید: “اه اه! اوع! وووع!” و افتاد رو زمین. هلن گفت: “معذرت می خوام!”

هلن یه کم دیگه جلوتر رفت و به یه توده بزرگتر از سیاه مگس ها و پشه ها رسید. زیرش یه چیزی داشت داد می کشید: “آخ! آه! آخ! آه!” هلن روی اون توده به مدتی اسپری کرد و بالاخره سیاه مگس ها و پشه‌ها پرواز کردن و رفتن. زیرش یه خرس بود و هلن داشت اسپری حشره کش رو درست تو صورت خرس اسپری می کرد. خرس داد کشید: “اه اه! اوع! وووع!” و افتاد رو زمین. هلن گفت: “معذرت می خوام!”

هلن یکم دیگه جلوتر رفت و به یه تودهی دیگه از سیاه مگس ها و پشه ها رسید. زیرش یه چیزی داشت داد می کشید: “آخ! آه! آخ! آه!” هلن روی اون توده به مدتی اسپری کرد تا اینکه بلاخره سیاه مگس ها و پشه‌ها پرواز کردن و رفتن. زیرش مگان بود و هلن اسپری حشره کش رو درست تو صورتش اسپری می-کرد. مگان داد کشید: “اه اه! اوع! وووع!” و در حالی که به درخت ها می خورد، اون دور و بر می چرخید و می دوید. هلن گفت: “معذرت می خوام!”

هلن و مگان توی جنگل جلوتر رفتن، تا اینکه یه توده دیگه از پشه ها و سیاه مگس ها پیدا کردن. توده داشت بالا و پایین می پرید و داد میزد: “آخ! آه! آخ! آه!” هلن گفت: “امیدوارم پدرمون باشه. دوست ندارم یه خرس دیگه ببینم.” اون به مدتی روی توده اسپری کرد و بالاخره سیاه مگس ها و پشه ها پرواز کردن و رفتن. بابای هلن بود و هلن اسپری حشره کش رو درست تو صورتش اسپری میکرد. اون داد کشید: “اه اه! اوع! وووع!” هلن گفت: “معذرت می خوام!”

و همه ی اون ها بی حرکت ایستادن و یه صدایی شبیه این شنیدن: وِوِوِوِززززززززززز! شصت و چهار گازیلون پشه و سیاه مگس آماده بودن تا بیان به سمت شون؛ برای اینکه به این نتیجه رسیده بودن که از اسپری حشره کش خوششون میاد. پدر هلن داد کشید: “بدوید!” و اونها خیلی سریع از توی جنگل دویدن به سمتِ دیگه ی جاده، توی حیاط جلویی و از اونجا هم توی خونه.

بعد، بعد از صبحانه همه ی اون ها اومدن بیرون درحالیکه کت های ضد حشره و کلاه های ضد حشره پوشیده بودن و رفتن تا توی جنگل قدم بزنن، برای اینکه هر چی باشه بهار بود! ولی متأسفانه هیچ کلاه یا کتی برای دور نگه داشتن خرس وجود نداره!