یکی دیگه برام بگیر!
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: کتاب های رابرت مانچ / داستان انگلیسی: یکی دیگه برام بگیر!سرفصل های مهم
یکی دیگه برام بگیر!
توضیح مختصر
کریستی و پدرش برای ماهیگیری به اقیانوس رفتن. کریستی افتاد تو اقیانوس و یه ماهی بزرگ گرفت. پدرش اون رو دوباره انداخت تو اقیانوس تا بتونه یکی دیگه بگیره. ولی وقتی مامان کریستی از این ماجرا با خبر شد، پدر کریستی رو انداخت تو اقیانوس.
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Get Me Another One!
Kristi sat at the end of the dock and yelled to her father, “Daddy, I want to go fishing in a boat. Everybody else in Rocky Harbour goes fishing in a boat.”
Her father yelled back, “You are just a little kid. You are one of the littlest kids I know and you would probably fall into the ocean.” But Kristi said, “No, no, I will hang on. I will wear a life jacket. I will be very careful.” Her father thought for a while and said, “Ahhhhhh, okay.” Kristi was having a wonderful time out on the ocean, but then it started to get windy and the boat went up and down like this: LAAA, LAAA, LAAA, LAAA, LAAA, LAAA Kristi said, “I don’t feel so good.” And her father said, “Uh-oh!” Then it got windier and the waves got bigger and the boat went up and down like this: LAAA, LAAA, LAAA, LAAA, LAAA, LAAA Kristi said, “I feel sick.” “Yikes,” said her father. Then it got really windy and the waves got really big and the boat went up and down like this: LAAAA, LAAAA, LAAAA, LAAAA, LAAAA, LAAAA Kristi said, “Daddy, I think I’m going to throw up!” “Oh no!” said her father. “Not in my clean boat! If you’re going to throw up, throw up over the side.” So Kristi leaned over the side of the boat. A big wave came and she fell right into the ocean.
“OH NO!” yelled Kristi’s father. He turned the boat around and went back to get Kristi. He grabbed her by the collar and pulled as hard as he could, but he could not lift her out of the water. He said, “Kristi, you’re just a little kid. Why can’t I get you into the boat?” “Well,” said Kristi, “I have a hold of the tail of an enormous fish.” “Good,” said her father. “Keep a hold of that fish.” He took the hook off his fishing line and tied the line to Kristi’s ear. Then he pulled as hard as he could and Kristi came flying into the boat. She was holding a codfish that was two meters long.
Look at this fish!” said Kristi. “It’s fantastic!” “It’s incredible,” said her father. “You’re great at fishing!” “Let’s take it home and show it to Mommy,” said Kristi.
“Wait!” said her father. “We’ve only caught one fish. We should get more.” “Sure!” said Kristi. “I love fishing!” So her father said, “Then go get me another one,” and he picked up Kristi and threw her back into the ocean.
Kristi swam around and around and then dove under the water. She came up again and said, “I got a fish! I got a fish! I got a fish!” Kristi’s father tied the line to her ear and pulled as hard as he could, but he could not get Kristi into the boat.
“Kristi,” said her father, “what kind of fish have you got?” “Well,” said Kristi, “I think it’s a whale.” “Yikes,” said her father. He looked down in the water and there was a whale. It was much, much longer than the boat.
“Kristi,” said her father, “let go of the whale.” “But it’s a nice little whale,” said Kristi. “I want to take it home and show it to Mommy.” “Kristi,” said her father, “PLEEEASE let go of the whale.” So Kristi let go of the whale and her father took the boat back to Rocky Harbour.
Kristi’s mother was waiting on the dock. Kristi said, “Look! Look! I fell in the ocean and caught this fish. Daddy threw me back in to catch another one, but it got away.” Her mother said, “Your father took you fishing?” “Yes,” said Kristi. Her mother said, “You fell overboard” “Yes,” said Kristi. Her mother said, “Your father threw you back in the ocean?” “Yes,” said Kristi. “I love fishing!” Kristi’s mother looked at her father and said, “You threw her back in the ocean?” “Yes,” said her father. Her mother yelled, “WHY?” “Well,” said her father, “she caught the biggest fish I have ever seen, so I threw her back in to get me another one.” “Right,” said Kristi’s mother. “If fish are so important, why don’t you go get another one yourself.” And she picked up Kristi’s father and threw him in the ocean.
Then Kristi and her mother had a big fish dinner and invited everyone in town. And the next day, everybody went fishing.
ترجمهی داستان انگلیسی
یکی دیگه برام بگیر
کریستی انتهای اسکله نشست و به سمت پدرش داد کشید و گفت: “بابا، من می خوام با قایق به ماهیگیری برم. همه تو بندرِ راکی با قایق به ماهیگیری میرن.”
پدرش هم به سمت اون داد کشید و گفت: “تو فقط یه بچه کوچولویی. تو یکی از بچه کوچولوهایی هستی که من می شناسم، و احتمالاً میفتی تو اقیانوس.” ولی کریستی گفت: “نه، نه. من محکم میگیرم. جلیقه نجات می پوشم. خیلی از خودم مراقبت می کنم.” پدرش برای مدتی فکر کرد و گفت: “آه! باشه!”
کریستی زمان خیلی خوبی رو توی اقیانوس سپری میکرد، ولی بعد باد وزید و قایق بالا و پایین شد؛ مثل این: لاااا، لاااا، لاااا، لاااا، لاااا، لاااا، کریستی گفت: “من حالم خوب نیست.” و پدرش گفت: “وای وای!”
و بعد باد شدیدتر شد و موج ها بزرگ تر شدن و قایق بالا و پایین شد. مثل این؛ لاااا، لاااا، لاااا، لاااا، لاااا، لاااا، کریستی گفت: “من احساس می کنم مریضم.” پدرش گفت: “واااای!” و بعد واقعاً باد شدید شد و موج ها واقعاً بزرگ تر شدن. قایق بالا و پایین شد، مثل این؛ لاااا، لاااا، لاااا، لاااا، لاااا، لاااا، کریستی گفت: “بابا، فکر کنم دارم بالا میارم!”
پدرش گفت: “وای، نه! نه تو قایق تمیز من! اگه می خوای بالا بیاری، از کناره های قایق بالا بیار.” بنابراین کریستی هم از کنارهی قایق خم شد، یه موج بزرگ اومد و کریستی درست افتاد تو اقیانوس.
پدر کریستی داد کشید: “وای، نه!” قایق رو برگردوند و برگشت تا کریستی رو بگیره. از یقه کریستی گرفت و محکم کشید، ولی نتونست اون رو از توی آب در بیاره. گفت: “کریستی، تو فقط یه بچه کوچولویی، چرا من نمیتونم تو رو بکشم توی قایق؟”
کریستی گفت: “خوب، من دُمِ یه ماهی خیلی بزرگ رو گرفتم.” پدرش گفت: “خوبه. ماهی رو نگه دار.” اون قلاب رو از میله ی ماهیگیریش باز کرد و به گوشِ کریستی بست و بعد با تمام نیرویی که داشت، کشید و کریستی پرواز کرد و افتاد توی قایق. او یه ماهیِ کاد که دو متر طولش بود، گرفته بود.
کریستی گفت: “ماهی رو ببین! فوق العاده ست!” پدرش گفت: “باور نکردنیه! تو یه ماهیگیر خیلی خوبی هستی.” کریستی گفت: “بیا ماهی رو ببریم خونه و به مامان نشون بدیم.”
پدرش گفت: “صبر کن! ما فقط یه ماهی گرفتیم. باید بیشتر بگیریم.” کریستی گفت: “حتماً. من عاشق ماهیگیری ام.” بنابراین پدرش گفت: “پس برو و یکی دیگه برام بگیر.” و کریستی رو برداشت و انداخت تو اقیانوس.
کریستی اون دور و اطراف شنا کرد و شنا کرد، و بعد شیرجه زد و رفت زیر آب. اون دوباره اومد بالا و گفت: “من یه ماهی گرفتم! من یه ماهی گرفتم! من یه ماهی گرفتم!” پدر کریستی نخ رو به گوشش بست و با تمام نیروش محکم کشیدش ولی نتونست کریستی رو بکشیه توی قایق.
پدرش گفت: “کریستی، چه نوع ماهی ای گرفتی؟” کریستی گفت: “فکر کنم یه واله.” پدرش گفت: “وای!” اون توی آب رو نگاه کرد و یه وال اونجا بود. خیلی خیلی درازتر از قایق بود.
پدرش گفت: “کریستی، بذار وال بره.” کریستی گفت: “ولی این یه والِ کوچولویِ قشنگه. می خوام ببرمش خونه و به مامان نشونش بدم.” پدرش گفت: “کریستی، لطفاً بذار وال بره.” بنابراین، کریستی وال رو ول کرد و پدرش قایق رو برگردوند به بندر راکی.
مادرِ کریستی روی اسکله منتظر بود. کریستی گفت: “ببین! ببین! من افتادم تو اقیانوس و یه ماهی گرفتم. بابا دوباره منو انداخت، تا یکی دیگه بگیرم، ولی در رفت.” مادرش گفت: “پدرت تو رو برده به ماهیگیری؟” کریستی گفت: “بله.” مادرش گفت: “تو، از توی قایق افتادی؟” کریستی گفت: “بله.” مادرش گفت: “پدرت تو رو دوباره انداخت توی اقیانوس؟” کریستی گفت: “بله. من عاشق ماهیگیریم.”
مادر کریستی به پدرش نگاه کرد و گفت: “تو اون رو دوباره انداختی تو اقیانوس؟” پدرش گفت: “بله.” مادرش داد کشید: “چرا؟” پدرش گفت: “خوب، اون بزرگترین ماهی ای که تو عمرم دیدم رو گرفت. بنابراین دوباره انداختمش تا یکی دیگه برام بگیره.”
مادر کریستی گفت: “درسته! اگه ماهی انقدر مهمه، چرا خودت نمیری و یکی دیگه نمیگیری؟” اون پدر کریستی رو برداشت و انداخت تو اقیانوس. بعد کریستی و مادرش یه شام بزرگ ماهی داشتن که همه شهر رو دعوت کرده بودن.
و روز بعد همه به ماهیگیری رفتن.