بغل
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: کتاب های رابرت مانچ / داستان انگلیسی: بغلسرفصل های مهم
بغل
توضیح مختصر
تیا از دست مامانش عصبانی بود، بنابراین با برادر کوچولوش رفت بیرون. برادرش بغل می¬خواست. یه بغل متفاوت. اونها بغل هر نوع حیوونی که سر راهشون دیدن رو امتحان کردن. ولی هیچ¬ کدوم بغل درست نبود. بغلِ درست، تو خونه بود. مامانشون، وقتی رسیدن خونه اونها رو یه بغل درست کرد.
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
HUGS
The day that Thea was mad at Mommy, she took her little brother Tate’s hand and walked out the front door.
After they had walked for a long time, Tate said, “I need a hug.” So Thea gave him a hug. “That was not the right kind of hug,” said Tate. “Try something different.” “Right!” said Thea. “Something different!” So they walked and walked and walked and finally came to a huge snail. “How about a hug for my little brother?” said Thea. “Hug?” said the snail. “I love to give hugs.” And the snail gave Tate a big snail hug.
“How was that?” said Thea. “Slime! Slime! Lots of slime! Yuck!” yelled Tate. “Okay! said Thea. “Not a good hug.”
Then they walked and walked and walked and finally came to a huge skunk. “How about a hug for my little brother?” said Thea. “Hug?” said the skunk. “I love to give hugs.” And the skunk gave Tate a big skunk hug.
“How was that?” said Thea. “Stink! Stink! Very yucky stink!” yelled Tate. “Okay!” said Thea. “Not a good hug.” Then they walked and walked and walked and finally came to a huge porcupine.
“How about a hug for my little brother?” said Thea. “Hug?” said the porcupine. “I love to give hugs.” And the porcupine gave Tate a big porcupine hug. “How was that?” said Thea. “Needles! Needles! Sharp poky needles!” yelled Tate. “Okay!” said Thea. “Not a good hug.” Then they walked and walked and walked and finally came to a huge gorilla. “How about a hug for my little brother?” said Thea. “Hug?” said the gorilla. “I love to give hugs.” And the gorilla gave Tate a big gorilla hug.
“How was that?” said Thea. “Hard! Hard! Much too hard!” yelled Tate. So Thea took her little brother’s hand and they walked all the way back home.
Mommy said, “How was your walk?” “Tate got hugged by a snail,” said Thea. “Slime! Slime! Lots of slime!” yelled Tate. “And Tate got hugged by a skunk,” said Thea. “Stink! Stink! Very yucky stink!” yelled Tate.
“And Tate got hugged by a porcupine,” said Thea. “Needles! Needles! Sharp poky needles!” yelled Tate. “And Tate got hugged by a gorilla,” said Thea. “Hard! Hard! Much too hard!” yelled Tate. “I need a Mommy hug.” So Mommy gave Tate a Mommy hug and Tate said, “Just right, just right, a just right hug.”
“And the Thea who walked out the door so mad,” said Mommy. “Who hugged her?” “Nobody,” said Thea. “Nobody gave me a hug, and I am waiting for a Mommy hug.” So Mommy hugged Thea and Thea said, “Just right, just right, a just right hug.” And then they all had lunch.
ترجمهی داستان انگلیسی
بغل
یه روز که تیا از دست مامانش عصبانی بود، دست برادر کوچولوش، تِیت، رو گرفت و از در رفت بیرون.
بعد از اینکه اونا یه مدت طولانی قدم زدن، تِیت گفت: “من بغل می خوام.” بنابراین تیا بغلش کرد. تِیت گفت: “این بغل کردن درست نیست. یه جورِ متفاوتی امتحان کن!” تیا گفت: “درسته! یه جورِ متفاوت!”
بنابراین اونها رفتن و رفتن و رفتن تا به یه حلزون بزرگ رسیدن. تیا گفت: “چطوره که برادر کوچولوی من رو بغل کنی؟” حلزون گفت: “بغل؟ من عاشق اینم که بغل کنم.” و حلزون، تیت رو یه بغل حلزونیِ محکم کرد.
تیا گفت: “چطور بود؟” تیت داد کشید: “لزج! لزج! یک عالمه لزج! اَه اَه!” تیا گفت: “خیلی خوب! بغل خوبی نبود!”
بعد اونها رفتن و رفتن و رفتن تا بالاخره به یه راسوی بزرگ رسیدن. تیا گفت: “چطوره که برادر کوچولوی من رو یه بغل بکنی؟” راسو گفت: “بغل؟ من عاشق اینم که بغل کنم.” و راسو، تیت رو یه بغل راسوییِ محکم کرد.
تیا گفت: “چطور بود؟” تیت داد کشید: “گند! گند! یه بویِ بدِ خیلی گند!” تیا گفت: “خیلی خوب! بغل خوبی نبود!” و اونا رفتن و رفتن و رفتن تا بالاخره به یه جوجه تیغی خیلی بزرگ رسیدن.
تیا گفت: “چطوره که برادر کوچولوی من رو یه بغل بکنی؟” جوجه تیغی گفت: “بغل؟ من عاشق اینم که بغل کنم.” و جوجه تیغی، تیت رو یه بغل جوجه تیغی ایِ محکم کرد. تیا گفت: “چطور بود؟” تیت داد کشید: “سوزنی! سوزنی! سوزن های تیز و کهنه!” تیا گفت: “خیلی خوب! بغل خوبی نبود!”
بعد اونها رفتن و رفتن و رفتن تا بالاخره به یه گوریل بزرگ رسیدن. تیا گفت: “چطوره که برادر کوچولوی من رو یه بغل بکنی؟” گوریل گفت: “بغل؟ من عاشق اینم که بغل کنم.” و گوریل، تِیت رو یه بغل محکمِ گوریلی کرد.
تیا گفت: “چطور بود؟” تیت داد کشید: “سفت! سفت! خیلی خیلی سفت!” بنابراین تیا، دست برادر کوچولوش رو گرفت و همه ی راه رو برگشتن و رفتن خونه.
مامان گفت: “پیاده روی تون چطور بود؟” تیا گفت: “یه حلزون، تیت رو بغل کرد.” تیت داد کشید: “لزج! لزج! یک عالمه لزج!” تیا گفت: “و یه راسو، تیت رو بغل کرد.” تیت داد کشید: “گند! گند! یه بویِ بدِ خیلی گند!”
تیا گفت: “و یه جوجه تیغی، تیت رو بغل کرد.” تیت داد زد: “سوزنی! سوزنی! سوزن های تیز و کهنه!” تیا گفت: “یه گوریل، تیت رو بغل کرد.” تیت داد زد: “سفت! سفت! خیلی خیلی سفت! من بغل مامانی می-خوام!”
بنابراین، مامانی، تیت رو یه بغل مامانی کرد، و تیت گفت: “همینه! همینه! یه بغل درست و حسابی!”
مامان گفت: “و تیا، که از در با عصبانیت رفت بیرون، کی اونو بغل کرد؟” تیا گفت: “هیچکس! هیچکس منو بغل نکرد و من منتظر یه بغل مامانیم.” بنابراین، مامان تیا و تیت رو بغل کرد و گفت: “خودشه! خودشه! یه بغل درست و حسابی!”
و بعد همگی ناهار خوردن.