فقط یه گل
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: کتاب های رابرت مانچ / داستان انگلیسی: فقط یه گلسرفصل های مهم
فقط یه گل
توضیح مختصر
کیارا از اینکه وسایل هاکیش رو تا اون سر شهر ببره خسته شده و میخواد روی رودخونه هاکی بازی کنه! اونم توی زمستون!
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Just One Goal
“A rink! A rink! A rink!” said Ciara to her father. “A rink on the river would be nice. I would not have to go all the way across town to play hockey.” “The ice on the river is a mess!” said her father. “It froze all jagged and bumpy. We can’t make a rink.” “A rink! A rink! A rink!” said Ciara to her mother. “A rink on the river would be nice. I would not have to go all the way across town to play hockey.” “Too bumpy!” said her mother. “The river ice is too bumpy to make into a rink.” “A rink! A rink! A rink!” said Ciara to her sisters. “A rink on the river would be nice. I could walk right out the back door and down to the river and play on my own rink.” “Well, WE had to go across town to play hockey,” said Ciara’s sisters, “and that was good enough for us. So YOU have to go across town just like WE did.” “OK, OK, OK!” said Ciara.
She got a glass of warm water and a spoon, and went across the backyard, down the hill, to the frozen bumpy river. She used the water and the spoon to make a very small hockey rink - a good hockey rink for ants.
Ciara spent the whole next day carrying warm water down to the river. She worked till it was dark and the Northern Lights came out. Finally her rink was big enough for a small dog. Ciara’s dad came looking for her and said, “Wow! A rink! You really made a rink.” “And I am just a little kid!” said Ciara.
The next day Ciara’s dad rented a bulldozer and flattened a lot of river ice. Then all the neighbours came down and helped. By the time the Northern Lights came out, there was a real, people-sized rink on the river.
“A rink! A rink! A rink!” yelled Ciara. “A real rink on the river and now we do not have to go all the way across town to play hockey.” Ciara started skating and did not go to bed at all that night.
The next day, Ciara put up a sign that said “RIVER RATS RINK” and lots of kids came to play. But no matter what side Ciara was on, her team always lost.
One game that Ciara might have won ended when a moose went to sleep in the net. Another game ended when a bear chased everyone off the ice. Another game ended when a bunch of teenagers raced through on their snowmobiles.
And that is why Ciara’s team did not want to end a tied game just because the ice was a little wet. It was Ciara’s last chance to win a game that year.
But suddenly, the rink started floating down the river while the rest of the ice crashed and boomed around it. The players did not even notice. Ciara’s mom noticed. “AHHHHHHHHHHH!” yelled Ciara’s mom. “BREAKUP!” She ran along the river yelling “STOP! STOP! STOP!” but the players could not hear because the ice was making so much noise. Ciara’s father ran along the river yelling “STOP! STOP! STOP!” but the players could not hear because the ice was making so much noise.
Then all the parents ran along the river yelling “STOP! STOP! STOP!” but the teams just kept playing. “The bridge!” yelled Ciara’s mom. “We can catch them at the bridge!” Everyone jumped into their cars and drove to the bridge. Then the dads hung from the bridge and the moms hung from the dads and the moms grabbed their kids as the rink went floating by. But nobody got Ciara. She had the puck and was skating very fast toward the goal.
Ciara’s dad ran to his car, got his fishing rod, and cast his hook way, way, way down the river. He caught Ciara just as she scored. “WE WIN!” yelled Ciara’s team, and all the moms and dads fainted.
Then the kids carried their moms and dads to a restaurant and fed them hot chocolate while Ciara planned… NEXT YEAR’S RINK!
ترجمهی داستان انگلیسی
فقط یه گل
کیارا به پدرش گفت: یه زمین هاکی! یه زمین هاکی! یه زمین هاکی! اگه یه زمین هاکی روی رودخونه داشته باشیم خیلی خوب میشه. اونوقت دیگه لازم نیست برای هاکی بازی کردن تا اون سر شهر برم. پدر کیارا گفت: یخ روی رودخونه خیلی ناجوره. یخش پستی و بلندی و تیزی های زیادی داره. نمیتونیم زمین هاکی درست کنیم.
کیارا به مادرش گفت: یه زمین هاکی! یه زمین هاکی! یه زمین هاکی! اگه یه زمین هاکی روی رودخونه داشته باشیم خیلی خوب میشه. اونوقت دیگه لازم نیست برای هاکی بازی کردن تا اون سر شهر برم. مادر کیارا گفت: زیادی پستی و بلندی داره. یخ روی رودخونه بیشتر از اون پستی و بلندی داره که بشه ازش زمین هاکی درست کرد.
کیارا به خواهراش گفت: یه زمین هاکی! یه زمین هاکی! یه زمین هاکی! اگه یه زمین هاکی روی رودخونه داشته باشیم خیلی خوب میشه. اونوقت میتونم از در پشتی برم بیرون کنار رودخونه و روی زمین هاکی خودم بازی کنم. خواهرای کیارا گفتن: خب، ما برای اینکه هاکی بازی کنیم مجبور بودیم تا اون سر شهر بریم، همین برامون کافی بود. پس تو هم باید عین ما تا اون سر شهر بری. کیارا گفت: باشه، باشه، باشه!
کیارا یه لیوان آب گرم و یه قاشق برداشت و رفت اونطرف حیاط پشتی، از تپه رفت پایین و رفت روی رودخونه ی یخ زده ی قلنبه سلنبه. کیارا با استفاده از آب و قاشق یه زمین هاکی خیلی کوچولو درست کرد، یه زمین هاکی خوب برای مورچه ها.
کیارا کل روز بعد داشت آب گرم می برد روی رودخونه. اونقدر کار کرد تا هوا تاریک شد و شفق شمالی ظاهر شد. بالأخره زمین هاکیش اونقدر بزرگ شد که یه سگ کوچولو می تونست توش بازی کنه. بابای کیارا اومد دنبالش و گفت: واای! یه زمین هاکی! واقعاً یه زمین هاکی درست کردی. کیارا گفت: تازه من فقط یه بچه ی کوچیکم.
روز بعد بابای کیارا یه بولدوزر اجاره کرد و قسمت زیادی از یخ های رودخونه رو صاف کرد. بعد تمام همسایه ها اومدن دم رودخونه و کمک کردن. وقتی شفق شمالی ظاهر شد، یه زمین هاکی واقعی مناسب آدما روی رودخونه درست شده بود.
کیارا داد زد: یه زمین هاکی! یه زمین هاکی! یه زمین هاکی! حالا یه زمین هاکی واقعی روی رودخونه داریم و دیگه مجبور نیستیم برای هاکی بازی کردن تا اون سر شهر بریم. کیارا شروع کرد به اسکیت روی یخ و اون شب تا صبح نخوابید.
روز بعد کیارا یه تابلو نصب کرد که روش نوشته بود: «زمین هاکی موش های رودخانه ای» و کلی بچه ی دیگه هم برای بازی اومدن. اما کیارا توی هر تیمی که بود، تیمش همیشه می باخت.
یه مسابقه که ممکن بود کیارا توش برنده بشه وقتی یه گوزن شمالی توی دروازه خوابید تموم شد. یه مسابقه دیگه وقتی تموم شد که یه خرس افتاد دنبال همه و همه رو از زمین بیرون کرد. یه مسابقه دیگه وقتی تموم شد که یه مشت نوجوون با اسنوموبیل هاشون از وسط زمین مسابقه دادن.
برای همین بود که وقتی زمین یه خرده خیس بود، تیم کیارا نمی خواست مسابقه ی مساوی شده رو تموم کنه. این آخرین فرصت کیارا بود که اون سال توی یه بازی برنده بشه.
اما یه مرتبه، زمین هاکی روی رودخونه غوطه ور شد و همزمان بقیه ی یخ دورش شکست و صدا داد. بازیکن ها اصلاً متوجه نشدن. مامان کیارا متوجه شد و داد زد: آآآآی! یخ شکست!
مامان کیارا روی یخ دوید و داد زد: بس کنین! بس کنین! بس کنین! اما بازیکنا صداش رو نمی شنیدن چون یخ سر و صدای زیادی درست کرده بود. پدر کیارا روی یخ دوید و داد زد: بس کنین! بس کنین! بس کنین! اما بازیکنا صداش رو نمی شنیدن چون یخ سر و صدای زیادی درست کرده بود.
بعد تمام پدر و مادرا روی یخ دویدن و داد زدن: بس کنین! بس کنین! بس کنین! اما بازیکنای تیم ها به بازی ادامه دادن. مامان کیارا داد زد: پل! میتونیم دم پل بگیریمشون!
همه پریدن توی ماشین هاشون و با ماشین رفتن روی پل. بعد باباها از پل آویزون شدن و مامان ها از باباها آویزون شدن و همینطور که زمین هاکی شناور شده بود مامان ها بچه ها رو گرفتن. اما هیچکس کیارا رو نگرفت. کیارا توپ رو گرفته بود و خیلی سریع به سمت دروازه اسکیت می کرد.
بابای کیارا دوید سمت ماشینش، قلاب ماهیگیریش رو برداشت و قلابش رو با فاصله ی خیلی زیاد پرت کرد پایین رودخونه. اون درست وقتی کیارا رو گرفت که کیارا گل زد. تیم کیارا داد زدن: ما بردیم! و تمام مامان و باباها از حال رفتن.
بعد بچه ها مامان و باباهاشون رو بردن یه رستوران و بهشون شکلات داغ دادن و همزمان کیارا داشت برای زمین هاکی سال دیگه برنامه ریزی می کرد!