لالایی مادر برای فرزند: تا ابد عاشقت میمونم
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: کتاب های رابرت مانچ / داستان انگلیسی: لالایی مادر برای فرزند: تا ابد عاشقت میمونمسرفصل های مهم
لالایی مادر برای فرزند: تا ابد عاشقت میمونم
توضیح مختصر
این داستان کوتاه انگلیسی در رابطه با مادری هست که یه بچه تازه به دنیا آورده. اون بچه اش رو بغل میکنه و لالایی میخونه: تا ابد عاشقت می مونم
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Love you forever
A mother held her new baby and very slowly rocked him back and forth, back and forth, back and forth. And while she held him, she sang: I’ll love you forever, I’ll like you for always, as long as I’m living, my baby you’ll be.
The baby grew. He grew and he grew and he grew. He grew until he was two years old, and he ran all around the house. He pulled all the books off the shelves. He pulled all the food out of the refrigerator and took his mother’s watch and flushed it down the toilet. Sometimes his mother would say, “this kid is driving me crazy!”
But at night time, when that two-year old was quiet, she opened the door to his room, crawled across the floor, looked up over the side of his bed; and if he was really asleep she picked him up and rocked him back and forth, back and forth, back and forth. While she rocked him, she sang: I’ll love you forever, I’ll like you for always, as long as I’m living, my baby you’ll be.
The little boy grew. He grew and he grew and he grew. He grew until he was nine years old. And he never wanted to come in for dinner, he never wanted to take a bath, and when grandma visited he always said bad words. Sometimes his mother wanted to sell him to the zoo!
But at night time, when he was asleep, the mother quietly opened the door to his room, crawled across the floor, looked up over the side of the bed; and if he was really asleep she picked up that nine-year-old boy and rocked him back and forth, back and forth, back and forth. And while she rocked him, she sang: I’ll love you forever, I’ll like you for always, as long as I’m living, my baby you’ll be.
The boy grew. He grew and he grew and he grew. He grew until he was a teenager. He had strange friends and he wore strange clothes and he listened to strange music. Sometimes his mother felt like she was in the zoo!
But at night time, when that teenager was asleep, the mother opened the door to his room, crawled across the floor, looked up over the side of his bed; and if he was really asleep she picked up that great big boy and rocked him back and forth, back and forth, back and forth. while she rocked him, she sang: I’ll love you forever, I’ll like you for always, as long as I’m living, my baby you’ll be.
That teenager grew. He grew and he grew and he grew. He grew until he was a grown-up man. He left home and got a house across town.
But sometimes on dark nights the mother got into her car and drove across town.
If all the lights in her son’s house were out, she opened his bedroom window, crawled across the floor, and looked up over the side of his bed. If that great big man was really asleep she picked him up and rocked him back and forth, back and forth, back and forth. And while she rocked him, she sang: I’ll love you forever, I’ll like you for always, as long as I’m living, my baby you’ll be.
Well, that mother, she got older. She got older and older and older. One day she called up her son and said, “you’d better come and see me because I’m very old and sick.” So her son came to see her. When he came in the door she tried to sing the song. She sang: I’ll love you forever, I’ll like you for always, but she couldn’t finish because she was too old and sick.
The son went to his mother. He picked her up and rocked her back and forth, back and forth, back and forth. And he sang this song: I’ll love you forever, I’ll like for always, as long as I’m living, my mommy you’ll be.
When the son came home that night, he stood for a long time at the top of the stairs.
Then he went into the room where his very new baby daughter was sleeping. He picked her up in his arms and very slowly rocked her back and forth, back and forth, back and forth. And while he rocked her he sang. I’ll love you forever, I’ll like you for always, as long as I’m living, my baby you’ll be.
ترجمهی داستان انگلیسی
تا ابد عاشقت میمونم
یه مادر فرزند تازه به دنیا اومده اش رو بغل کرده بود و آروم عقب و جلو، عقب و جلو، عقب و جلو تکونش میداد. و درحالی که بغلش کرده بود، میخوند: تا ابد عاشقت میمونم، همیشه دوستت خواهم داشت، تا وقتیکه زنده ا م، تو فرزند عزیزِ منی.
نوزاد بزرگ شد. اون بزرگ شد و بزرگ شد و بزرگ شد. بزرگ شد تا دو ساله شد و به همه جای خونه می دوید. کتابها رو از قفسه ها می اورد پایین. غذاها رو از یخچال در میاورد، و ساعت مامانش رو انداخت تو چاه توالت. بعضی وقت ها مامانش میگفت: “این بچه منو دیوونه میکنه!”
ولی موقع شب، وقتی بچه ی دوساله ساکت بود، مادر در اتاقش رو باز میکرد، چهار دست و پا میرفت تو، از کنار تخت نگاه میکرد؛ و اگه بچه اش واقعاً خواب بود، اونو برمیداشت و آروم عقب و جلو، عقب و جلو، عقب و جلو تکونش میداد. و درحال یکه تکونش میداد، میخوند: تا ابد عاشقت میمونم، همیشه دوستت خواهم داشت، تا وقتی که زندهام، تو فرزند عزیزِ منی.
پسر بچه ی کوچولو بزرگ شد. اون بزرگ شد و بزرگ شد و بزرگ شد. بزرگ شد تا نه ساله شد. هیچ وقت نمیخواست برای شام بیاد خونه، هیچ وقت نمی خواست حموم کنه، و وقتی مامان بزرگ میومد خونه شون همیشه حرفهای بد میزد. بعضی وقت ها مامانش میخواست اونو بفروشه به باغ وحش!
ولی موقع شب، وقتی اون خواب بود، مامان آروم در اتاقش رو باز میکرد، چهار دست و پا میرفت تو، از کنار تخت نگاه میکرد؛ و اگه اون واقعاً خواب بود، پسر بچه ی نه ساله رو برمیداشت و عقب و جلو، عقب و جلو، عقب و جلو تکونش میداد. و درحالی که تکونش میداد، میخوند: تا ابد عاشقت می مونم، همیشه دوستت خواهم داشت، تا وقتیکه زنده ام، تو فرزند عزیزِ منی.
پسر بزرگ شد. اون بزرگ شد و بزرگ شد و بزرگ شد. بزرگ شد تا شد یه نوجوون. دوست های عجیب غریب داشت و لباس های عجیب غریب می پوشید و به آهنگ های عجیب غریب گوش میداد. بعضی وقتها مادر احساس میکرد تو باغ وحش زندگی میکنه!
ولی موقع شب، وقتی اون نوجوون خواب بود، مامان در اتاقش رو باز میکرد، چهار دست و پا میرفت تو، از کنار تخت نگاه میکرد؛ و اگه اون واقعاً خواب بود، پسر بزرگ رو برمیداشت و عقب و جلو، عقب و جلو، عقب و جلو تکونش میداد. و درحالی که تکونش میداد، میخوند: تا ابد عاشقت میمونم، همیشه دوستت خواهم داشت، تا وقتیکه زنده ام، تو فرزند عزیزِ منی.
نوجوون بزرگ شد. اون بزرگ شد و بزرگ شد و بزرگ شد. بزرگ شد تا شد یه مرد بالغ. خونه رو ترک کرد و یه خونه اونور شهر برای خودش گرفت.
ولی بعضی وقت ها، تو شب های تاریک مادر سوار ماشینش میشد و میرفت اونور شهر.
اگه همه چراغ های خونه ی پسرش خاموش بود، پنجره ی اتاقش رو باز میکرد، چهار دست و پا میرفت تو، و از کنار تختش نگاه میکرد. اگه اون مرد بزرگ واقعاً خواب بود، برش میداشت و عقب و جلو، عقب و جلو، عقب و جلو تکونش میداد. و درحالی که تکونش میداد، میخوند: تا ابد عاشقت میمونم، همیشه دوستت خواهم داشت، تا وقتی که زنده ام، تو فرزند عزیزِ منی.
خوب، اون مادر پیر شد. پیر شد، و پیر شد، و پیر شد. یه روز به پسرش زنگ زد و گفت: “بهتره بیای منو ببینی، چون من پیر و مریضم.” پس پسرش به دیدنش رفت. وقتی از در اومد تو، مادر سعی کرد آواز رو بخونه. اون شروع کرد: “ تا ابد عاشقت میمونم، همیشه دوستت خواهم داشت — “ ولی نتونست تمومش کنه، چون خیلی پیر و مریض بود.
پسر رفت طرف مادرش. برش داشت و تکونش داد، عقب و جلو، عقب و جلو، عقب و جلو. و این آواز رو خوند: تا ابد عاشقت میمونم، همیشه دوستت خواهم داشت، تا وقتیکه زنده ام، تو مادر منی.
وقتی پسر اون شب برگشت خونش، یه مدت طولانی رو پله های خونش وایستاد.
بعد رفت تو اتاقی که دختر بچه ی تازه به دنیا اومدش خوابیده بود. اونو بغل کرد و خیلی آروم عقب و جلو، عقب و جلو، عقب و جلو تکونش داد. و وقتی تکونش میداد، میخوند:
تا ابد عاشقت میمونم، همیشه دوستت خواهم داشت، تا وقتیکه زنده ام، تو فرزند عزیزِ منی.