گوزن شمالی
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: کتاب های رابرت مانچ / داستان انگلیسی: گوزن شمالیسرفصل های مهم
گوزن شمالی
توضیح مختصر
یه گوزن ناز کنار کلبه چوبی لوک پیداش میشه و همه سعی میکنن، از اونجا فراریش بدن
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Moose!
By Robert munsch
Illustrated by Michael Martchenko
One Saturday morning Luke woke up very, veryearly. He got dressed, ate a bowl of cereal and went outside there, Standing by his tree house, was a large, enormous MOOSE. Luke looked at it and yelled, “MOOOOSE!” then he ran around the yard three times and went inside to woke up his father.
His father was asleep like this: ZZZZ. ZZZZ. ZZZZ. ZZZZZ. He had been on the computer till three in the morning. Luke said very quietly, “daddy!” he didn’t wake up. Luke said a little louder, “daddy!” he still didn’t wake up. Luke yelled as loud as he could, “daaaaady!” he still didn’t wake up, so Luke grabbed a pillow and whapped him on the head. His father jumped out of bed and yelled: “what’s the matter?” “what’s the matter?” “what’s the matter?”
“out by my tree house.” Said Luke, “is a large, enormous moose.”“that is crazy,” said his father. “there is no moose out by your tree house. Moose do not come anywhere near the farm.” Still, he decided to go see what was going on. He got dressed, opened up the back door, stopped outside, rubbed his eyes, opened them up and yelled: “MOOOOSE!” that frightened the moose and it jumped right up in the air and came down on him. Luke’s father said, “GWACKKKH!” Luke said, “daddy?”
Luke decided to go get his mother. His mother was asleep like this: ZZZZ. ZZZZ. ZZZZ. ZZZZZ. He had been watching TV till three in the morning. Luke said very quietly, “mommy!” she didn’t wake up. Luke said a little louder, “mommy!” she still didn’t wake up. Luke yelled as loud as he could, “mooooommy!” she still didn’t wake up, so Luke grabbed a pillow and whapped her on the head. His mother jumped out of bed and yelled: “what’s the matter?” “what’s the matter?” “what’s the matter?”“out by my tree house.” Said Luke, “is a large, enormous moose.”
“don’t be ridiculous.” Said his mother. “there is no moose in our backyard. Moose do not come anywhere near the farm.” Still, she decided to go see what was going on. she got dressed, opened up the back door, stopped outside, rubbed her eyes, opened them up and yelled: “MOOOOSE!” that frightened the moose and it jumped right up in the air and came down on her. Luke’s mother said, “GWACKKKH!” Luke said, “mommy?”
Luke wanted to get the moose off his mother. He sat down and thought for a while, and then he got an idea. He ran into the kitchen, opened the refrigerator and got out, three big, orange carrots. He held them out the door and said, “here, moosie, moosie, moosie.”
The moose came over and smelled one carrot: sniff, sniff, sniff, sniff. It ate the carrot … CRUNCH! Luke said, “I think I like this moose.” The moose smelled another carrot: sniff, sniff, sniff, sniff. It ate the carrot … CRUNCH! Luke said, “I want to keep him for a pet.” The moose smelled another carrot: sniff, sniff, sniff, sniff. It ate the carrot … CRUNCH! Luke said, “he can live in my tree house!”
Just then his mother lifted her head and said, “Luke, get me a broom.” “do you mean a little broom for shooting away birdies?” said Luke. “no!” said his mother. “do you mean a medium-sized broom for shooting away bunny rabbits?” said Luke. “no!” said his mother. “ you don’t mean a large, enormous broom for shooting away cute moosies?” said Luke. “yes!” said his mother. So Luke got a large. Enormous broom for shooting away cute moosies and gave it to his mother.
first Luke’s mother chased the moose around the yard. Then the moose chased Luke’s mother around the yard. Then the moose ate the broom. “this is not working.” Said Luke.
‘Luke!” said his father. “get me a hose.” “do you mean a little hose for chasing away birdies?” said Luke. “no!” said his father. “do you mean a medium-sized hose for chasing away bunny rabbits?” said Luke. “no!” said his father. “ you don’t mean a large, enormous hose for shooting away cute moosies?” said Luke. “yes!” said his father. So Luke got a large. Enormous hose for chasing away cute moosies and gave it to his father.
first Luke’s father chased the moose around the yard. Then the moose chased Luke’s father around the yard. Then the moose took the hose and had a wonderful bath. “this is not working.” Said Luke.
Then Luke’s three sisters came out of the house. Each one was holding a large, enormous squirt gun for squirting cute mooseis. “that will not work.’ Said Luke. “moosies like water.” “yes, it will work.” Said his sisters. “watch!” they walked into the middle of the yard and yelled, “hey, moose!” the moose turned around, saw the squirt guns and yelled, “HUNTERS!” “that works,” said Luke.
The moose ran into the kitchen, took some carrots out of the refrigerator, ran out the front door and didn’t come back. “see!” said Luke’s sisters. Then they squirted Luke: SKRONK! SKRONK! SKRONK! And went back inside. Luke said: “that was a cute moose. It can still live in my tree house.” And he took the rest of the carrots out of the refrigerator and ran after it.
ترجمهی داستان انگلیسی
گوزن شمالی
نویسنده: رابرت مانچ
تصویرگر: مایکل مارتچنکو
یک صبح شنبه، لوک خیلی خیلی زود از خواب بیدار شد. لباس پوشید، یک کاسه حبوبات خورد و رفت بیرون. اونجا، کنار کلبه چوبیش، یه گوزن بزرگِ گنده وایستاده بود. لوک نگاش کرد و داد زد: “گوزن!” بعد سه دور، دور حیاط چرخید و رفت خونه تا پدرش رو بیدار کنه.
پدرش اینطوری خوابیده بود: ززززز. ززززز. زززززز. ززززز. اون تا ساعت سه صبح با کامپیوتر کار کردهبود. لوک آروم گفت: “بابا!” اون بیدار نشد. لوک یه کم بلندتر گفت: “بابا!” اون بازم بیدار نشد. لوک تا جاییکه میتونست داد کشید: “باباااااا!” اون بازم بیدار نشد. بنابراین لوک بالش رو برداشت و زد تو سرش. پدرش پرید بیرون از رختخواب و داد زد: “چی شده؟ چی شده؟ چی شده؟”
لوک گفت: “بیرون، کنار کلبه چوبی، یه گوزنِ بزرگِ گنده وایستاده.” پدر لوک گفت: “مسخره است. هیچ گوزنی، کنار کلبه چوبیت نیست. گوزن نزدیک زمین کشاورزی نمیاد.” ولی بازم تصمیم گرفت، بره ببینه چه خبره. لباس پوشید، در پشتی رو باز کرد، رفت بیرون، چشاش رو مالید، بازشون کرد و داد زد: “گوزن!” صدا گوزن رو ترسوند، پرید بالا و صاف افتاد رو پدرش. پدر لوک گفت: “وااااااخ!” لوک گفت: “بابا؟”
لوک تصمیم گرفت، بره مامانش رو بیاره. مامانش اینطوری خوابیده بود: ززززز. ززززز. زززززز. ززززز. اون تا ساعت سه صبح تلوزیون تماشا کردهبود. لوک آروم گفت: “مامان!” اون بیدار نشد. لوک یه کم بلندتر گفت: “مامان!” اون بازم بیدار نشد. لوک تا جاییکه میتونست داد کشید: “مامااان!” اون بازم بیدار نشد. بنابراین لوک بالش رو برداشت و زد تو سرش. مامانش پرید بیرون از رختخواب و داد زد: “چی شده؟ چی شده؟ چی شده؟” لوک گفت: “بیرون، کنار کلبه چوبیم، یه گوزنِ گندهِ بزرگ هست.”
مامانش گفت: “خندهدار نباش. تو حیاط پشتیمون هیچ گوزنی نیست. گوزن نزدیک زمین کشاورزی نمیاد.” ولی بازم رفت ببینه چه خبره. لباس پوشید، در پشتی رو باز کرد، رفت بیرون، چشاش رو مالید، بازشون کرد و داد زد: “گوزن!” صدا گوزن رو ترسوند، پرید بالا و صاف افتاد رو مادرش. مادر لوک گفت: “وااااااخ!” لوک گفت: “مامان؟”
لوک میخواست گوزن رو از رو مادرش بزنه کنار. اون نشست و یه کمی فکر کرد، بعد چیزی به ذهنش رسید. دوید تو آشپزخونه، در یخچال رو باز کرد، و سه تا هویچ بزرگ نارنجی برداشت. اون، اونها رو بیرون در نگه داشت و گفت، “بیا اینجا، گوزنه، گوزنه، گوزنه.”
گوزن اومد نزدیک و یه هویچ رو بو کرد: بو، بو، بو، بو. هویچ رو خورد. خِرچ! لوک گفت: “فک کنم، این گوزن رو دوست دارم.” گوزن هویچ دیگه رو بو کرد: بو، بو، بو، بو. هویچ رو خورد. خِرچ! لوک گفت: “میخوام به عنوان حیوون خانگیم، نگهش دارم.” گوزن هویچ دیگه رو بو کرد: بو، بو، بو، بو. هویچ رو خورد. خِرچ! لوک گفت: “میتونه تو کلبه چوبیم بمونه!”
دقیقاً همون موقع، مامانش سرش رو بلند کرد و گفت: “لوک، برو یه جارو بیار برام.” لوک گفت: “منظورت یه جاروی کوچولو، برای کیش کردن پرندههاست؟” مامانش گفت: “نه!” لوک گفت: “منظورت یه جاروی متوسط، برای کیش کردن خرگوشهاست؟” مامانش گفت: “نه!” لوک گفت: “منظورت یه جاروی بزرگِ گنده برای کنار زدن گوزنهای ناز، نیست که؟” مامانش گفت: “بله!” پس لوک یه جاروی بزرگ و گنده برای کنار زدن گوزنهای ناز آورد و داد به مامانش.
اول مامان، گوزن رو دور حیاط دنبال کرد. بعد گوزن، مامان رو دور حیاط دنبال کرد. بعد گوزن جارو رو خورد. لوک گفت: “این کار جواب نمیده.”
پدرش گفت: “لوک، برام یه شلنگ بیار.” لوک گفت: “منظورت یه شلنگ کوچولو برای فراری دادنِ پرندههاست؟” پدرش گفت: “نه!” لوک گفت: “منظورت یه شلنگ سایز متوسط برای فراری دادنِ خرگوش هاست؟” پدرش گفت: “نه!” لوک گفت: “منظورت یه شلنگ بزرگِ گنده برای فراری دادنِ گوزنهای ناز نیست که؟” پدرش گفت: “بله!” بنابراین لوک یه شلنگ بزرگِ گنده برای فراری دادنِ گوزنهای ناز آورد و داد پدرش.
اول پدر لوک، گوزن رو دور حیاط، دنبال کرد. بعد گوزن، پدر لوک رو دور حیاط دنبال کرد. بعد گوزن شلنگ رو گرفت و یه حموم درست حسابی کرد. لوک گفت: “این کار جواب نمیده.”
بعد سه تا خواهر لوک از خونه اومدن بیرون. هر کدوم یه تفنگ آبپاشِ بزرگِ گنده، برای آب پاشیدن به گوزنهای ناز دستشون بود. لوک گفت: “این کار جواب نمیده. گوزنها آب رو دوست دارن.” خواهراش گفتن: “چرا جواب میده. تماشا کن!” اونها رفتن وسط حیاط و داد زدن: “هی، گوزن!” گوزن برگشت، تفنگهای آبپاش رو دید و داد زد: “شکارچیها!” لوک گفت: “جواب داد.”
گوزن دوید تو آشپزخونه، چندتا هویچ از یخچال برداشت، از در جلویی فرار کرد و برنگشت. خواهرای لوک گفتن: “دیدی!” بعد لوک رو آبپاشی کردن: ویژ! ویژ! ویژ! و رفتن تو خونه. لوک گفت: “گوزن نازی بود. هنوزم می تونه تو کلبه چوبی من بمونه.” بعد بقیه هویچها رو از یخچال برداشت و پشت سر گوزن دوید.