من رو بذار توی کتاب
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: کتاب های رابرت مانچ / داستان انگلیسی: من رو بذار توی کتابسرفصل های مهم
من رو بذار توی کتاب
توضیح مختصر
نویسنده داخل کتابش یک بچه میخواهد. هیلی داوطلب میشود اما خیلی زود میفهمد که داخل کتاب بودن راحت نیست، پس دوستانش به او کمک میکنند که فرار کند و به حساب نویسنده هم برسد.
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Put Me In A Book!
On their way back from the lake, Mrs. O’Dell’s class saw a man sitting on a park bench, holding a big book.
“Hi” said Hailey, “Whay are you doing?”
“I’m trying to finish this book.” Said the man, “It’s a picture book, but I don’t know what kid I am going to use in the story.” “Wow!” said Hailey, “Can you put me in the book?”
“are you absolutely sure you want to be the kid in this book?” said the writer.
“Yes!” said Hailey.
“Wonderful,” said the writer, and he picked hailey up, folded her and flattened her, and stuck her in the book.
“Wow,” said Mrs. O’Dell, “It is a great honour to be in a book.” Then she took everyone back to school, put the book on her desk, and went to tell the principal the wonderful news.
The book started to flip-flop up and down and say “Gwachk!”
Ethan opened the book and said “Hailey, are you okay? Do you still want to be in this book?” “Help!” yelled Hailey, “I am folded and scrunched and trapped and stuck, and I want to get out and go home.” “Don’t worry,” the class said, “We will get you out.”
Rachel tried to scrape Hailey out of the book with a fingernail, “Aaaaah!” yelled Hailey, “That hurts!” “I know what to do,” said Jakob, “We’ll pull the book apart, and Hailey will fall out.” So a bunch of kids got on each side of the book, and they tried to pull it apart. “Aaaaah!” yelled Hailey, “You’re stretching me!” “Just twist the book and Hailey will pop right out.” Said Kiku.
They started to twist the book really hard. “Aaaaah!” yelled Hailey, “You’re scrunching me!” “This scraping and pulling and twisting are not working,” the kids said, “we have to think of something different.” “Photocopy” yelled Cole. “We can use the photocopy machine in the staff room and copy Hailey out of the book.” So everyone ran to the staff room and Cole tried to copy Hailey, out of the book, but the machine only made pictures of Hailey. The real Hailey was still in the book.
“I know what to do,” said Laura, “We can squeeze her out of the book.”
She put the book on the floor and everyone got on top. For a while nothing happened, then, Hailey’s nose sproinged out of the book. The book looked very strange with a nose. “Aaaaah!” yelled Hailey, “you’re squishing me.” The kids jumped off.
“Well,” said Ethan, “At least the principal will be happy.”
“And,” said Cole, “Mrs. O’Dell loves having someone in her class in a book.”
“But,” said Kiku, “Hailey’s mom and dad will not be happy that their kid is stuck in a book! How can you kiss someone goodnight when she is stuck in a book?” “I’ve got it,” said Laura, “we can change the ending.”
They ran back to the park, took the writer’s marker, and wrote at the end of the book:
Then Hailey jumped out of the book, and told the writer to find some other kid for his story.
“I don’t understand,” said the writer, “It is an honour to be in a book.”
“Right,” said Hailey. She took the marker and wrote:
And then the writer wrote himself into the book. He could not get out and was stuck there forever!
“Aaaaaaaaah!” yelled the writer from inside the book.
Jakob, opened it and said “Don’t worry, it’s an honour to be in a book.”
Then Hailey gave the book to the librarian. The librarian loved having a writer in the library. And the book was very popular because it was the only one that bounced up and down on the shelf and yelled: “Help! Help! Help!”
ترجمهی داستان انگلیسی
من رو بذار توی کتاب
در راه بازگشت از دریاچه، کلا خانم اودل مردی را دیدند که روی نیمکت پارک نشسته بود و یک کتاب بزرگ در دست داشت.
هیلی گفت « سلام، دارید چیکار میکنید؟»
مرد گفت « دارم سعی میکنم این کتاب رو تموم کنم، این یک تاب تصویریه، اما نمیدونم کدمو بچه رو قراره توی داستان استفاده کنم.» هیلی گفن «وای! میتونید منو بذارید توی کتاب؟»
نویسنده گفت « کاملاَ مطمئنی که میخوای بچهی توی این کتاب باشی؟»
هیلی گفت «بله!»
نویسنده گفت «عالیه»، و هیلی را بلند کرد، او را تا کرد و صاف کرد، و او را در کتاب فرو کرد.
خانم اودل گفت «وای، توی یک کتاب بودن افتخار بزرگیه.» سپس همه را به مدرسه برگرداند، کتاب را روی میزش گذاشت، و رفت تا این خبر خوب را به مدیر بگوید.
کتاب شروع کرد تکان تکان خوردن و گفت «اییششخ!»
اتان کتاب را باز کرد و گفت «هیلی، حالت خوبه؟ هنوز هم میخوای توی این کتاب باشی؟» هیلی داد زد «کمک! من تا شدم و مچاله شدم و گیر افتادم و چسبیدم، و میخوام بیام بیرون و برم خونه.» بچههای کلاس گفتند «نگران نباش، ما میاریمت بیرون.»
ریچل سعی کرد هیلی را با خراشیدن با ناخن از کتاب بیرون بکشد. هیلی داد زد «آخ! درد داره!» جاکوب گفت «من میدونم چیکار کنیم، کتاب را میکشیم تا هیلی بیرون بیافته.»
پس هر گروه از بچهها یک سر کتاب را گرفتند، و سعی کردند آن را از دوطرف بکشند. هیلی داد زد «آخ! دارید منو کش میارید!» کیکو گفت «فقط کتاب رو بچلونید و خیلی بیرون پرت میشه.»
آنها به سختی شروع به پیچاندن کتاب کردند. هیلی فریاد زد «آخ، دارید منو مچاله میکنید!» بچهها گفتند «این خراشیدن و کشیدن و چلوندن فایده نداره، باید فکر دیگهای بکنیم.» کول فریاد زد «فوتوکپی، میتونیم از دستگاه فوتوکپی در اتاق کارکنان استفاده کنیم و هیلی رو بیرون از کتاب کپی کنیم.» پس همه به اتاق کارکنان رفتند و کول سعی کرد هیلی را بیرون کتاب کپی کند، اما دستگاه فقط عکسهایی از هیلی ایجاد میکرد. هیلی واقعی هنوز در کتاب بود.
لارا گفت «من میدونم چیکار کنیم، میتونیم فشارش بدیم تا از کتاب بزنه بیرون.» او کتاب را روی زمین گذاشت و همه روی آن رفتند. برای مدت هیچ اتفاقی نیافتاد، سپس دماغ هیلی از کتاب بیرون زد. کتاب با دماغ بسیار عجیب بود. هیلی فریاد زد «آخ! دارید منو له میکنید.» بچهها پایین پریدند.
اتان گفت «خوب، حداقل مدیر خوشحال میشه.»
کول گفت « و خانم اودل دوست داره کسی توی کلاسش باشه که داخل یک کتابه.»
کیکو گفت « اما، مامان و بابای هیلی خوشحال نمیشن که بچهشون توی یک کتاب فرو رفته! چطور میتونن شبها موقع شب بخیر ببوسنش وقتی توی کتاب گیر افتاده؟» لارا گفت «یافتم! ما میتونیم آخر داستان رو عوض کنیم.»
آنها به سمت پارک دویدند، ماژیک نویسنده را گرفتند و در انتهای کتاب نوشتند: سپس هیلی از کتاب بیرون پرید، و به نویسنده گفت که بچه دیگری برای داستانش پیدا کند.
نویسنده گفت «نمیفهمم، بودن درون کتاب افتخار بزرگیه.»
هیلی گفت «درسته.» او قلم را برداشت و نوشت:
و سپس نویسنده خودش را درون کتاب نوشت. او نمیتوانست خارج شود و برای همیشه آنجا گیر افتاد!
نویسنده از درون کتاب فریاد کشید « آآآآآه !»
جاکوب آن را باز کرد و گفت « نگران نباش، درون کتاب بودن افتخار بزرگیه.»
سپس خیلی کتاب را به کتابدار داد. کتابدار عاشق داشتن یک نویسنده درون کتابخانه بود. و کتاب بسیار محبوب بود زیرا تنها کتابی بود که در قفسه بالا و پایین میجهید و فریاد میزد: «کمک! کمک! کمک!»