روبانِ نجات
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: کتاب های رابرت مانچ / داستان انگلیسی: روبانِ نجاتسرفصل های مهم
روبانِ نجات
توضیح مختصر
جیلیان یه لباس روبانی داشت. وقتی یه مرد، بدو اومد، اون بیرون بود. مرده گم شده بود و داشت می رفت به عروسی خودش. جیلیان بند کفش های مرد رو با روبان های لباسش بست. بعد یه زن بدو اومد و جیلیان موهای اون رو هم با روبان هاش بست. جیلیان به همه کمک کرد و همه ی روبان هاش رو کَند و کثیف شد. بنابراین، وقتی با مامانش داشتن می رفتن تو کلیسا، یه مرد نذاشت اون بره داخل. ولی عروس و داماد، اون رو به عنوان دخترِی که گل می بره، بردن داخل.
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Ribbon Rescue
As soon as her grandmother finished making the ribbon dress, Jillian put it on and ran out into the front yard.
A man came running down the road. He was dressed in fancy clothes and he was yelling: “I’m late, I’m lost! I’m late, I’m lost! I’m going to miss my own wedding.” “Wait,” said Jillian. “Let me fix your shoes.” She tore two ribbons off her dress, laced the man’s shoes with them, and tied them into big bows.
The man said, “Thanks. I may be late, but I’ll look fine.” “Well,” said Jillian, “why don’t you take my brother Lewis’s skateboard. He is grown up and doesn’t use it anymore. Just keep your eye on the church steeple and you will get there.” “Thank you,” said the man. “I’ll bring it back as soon as the wedding is over.” Then a lady in a fancy white dress came running by. She was yelling: “I’m late, I’m lost! I’m late, I’m lost! I’m going to miss my own wedding.” “Well,” said Jillian, “at least I can fix your hair.” Jillian reached up and tore eight ribbons off her dress: one, two, three, four, five, six, seven, eight. Then the lady bent down and Jillian fixed her hair into four enormous ponytails.
“And now,” said Jillian, “take my mother’s bicycle. She is grown up and doesn’t use it very much. Just keep heading for the church steeple and you will be there in no time.” “Oh, thank you,” said the lady. “I might be late, but at least I will look okay.” She gave Jillian a hug and rode away on the bicycle.
Then a family came running down the road yelling, “We’re late. We’re lost! We’re late. We’re lost! We’re going to miss the wedding. We haven’t even had time to wrap the present.” “Well,” said Jillian, “I can wrap your present.” And she wrapped the present with five ribbons from her dress.
The family said, “Oh, thank you. Thank you. Thank you. Thank you. We may be late, but we will have a lovely present.” “And now,” said Jillian, “take Lindsay’s wagon and Hayley’s scooter. They are sort of grown up and don’t use them very much. Just keep heading for the church steeple and you will not get lost.” They all gave Jillian a hug and raced off.
Then a man came down the road yelling, “I’m late. I’m lost! I’m late. I’m lost! I’m going to miss the wedding.” Suddenly he stopped and said, “Oh, NO! It’s lost!” “What’s lost? Said Jillian. “The ring! The wedding ring!” said the man. “I’ve lost the ring.” “I’ll help you find it,” said Jillian. She crawled around and got quite dirty, but after a while she found the ring in a mud puddle.
“Look,” said Jillian, “you might lose it again. Let me help you.” She tied the ring to the man’s finger with a ribbon. “And now,” said Jillian, “take Jeremy’s skates. He is grown up and doesn’t use them very much. Just keep heading for the church steeple.” “Thank you,” said the man. “I may be late, but at least I’ll have the ring.” Then Jillian’s mother came running out of the house, yelling, “Jillian, we’re late for a wedding and you’re a mess. What will your grandmother say?” She grabbed Jillian’s hand and they ran down the road.
But when they got to the church the man at the door said to Jillian, “What a mess! You can’t come in here dressed like that!” “But, but . . . ,” said her mother. “That’s okay,” said Jillian. “I will sit on the stairs and wait for you.”
Then the bride and groom walked around the side of the church and saw Jillian sitting on the stairs. “Oh,” said the groom. “Don’t my shoes look great?” “Oh,” said the bride. “Isn’t my hair wonderful?” “Yes,” said Jillian. “Your shoes are great and your hair is wonderful and I hope you have a wonderful wedding.” “Aren’t you coming in?” said the groom. “No,” said Jillian, “I tore off all my ribbons to fix hair, lace shoes, wrap a present, and tie a ring. Now my dress is a mess and I can’t come in.” “Hhhhuuummm,” said the groom. “I think we need a flower girl.” “Hhhhuuummm,” said the bride. “Yes, we definitely need a flower girl.” So they picked a bunch of wildflowers from the grass and Jillian walked into church in front of everybody else. And even though her dress was all dirty and full of holes, everyone said she was the prettiest kid there
ترجمهی داستان انگلیسی
روبانِ نجات
همین که مادربزرگش دوختن لباسِ روبانی رو تموم کرد، جیلیان لباس رو تنش کرد و دوید رفت توی حیاط جلویی.
یه مرد از پایین جاده، بُدو میومد. اون لباس های شیک پوشیده بود و داد می کشید: “دیرم شده! دیرم شده! دیرم شده! دیرم شده! دارم عروسی خودم رو از دست میدم.” جیلیان گفت: “صبر کن! بذار کفش هات رو درست کنم. اون دو تا از روبانهای لباسش رو پاره کرد و با اونا بند کفش های مرد رو بست و یه پاپیون بزرگ هم بهشون زد.
مرده گفت: “ممنونم. شاید دیرم شده باشه، ولی در عوض قشنگ به نظر میرسم.” جیلیان گفت: “خوب، چرا اسکیت بوردِ برادرم، لویس رو بر نمی داری! اون بزرگ شده و دیگه ازش استفاده نمی کنه. فقط چشمت به مناره ی کلیسا باشه تا برسی. مرده گفت: “ممنونم. همین که عروسی تموم بشه، پسش میارم.”
بعد یه خانوم با یه لباس شیک سفید بدو اومد. داشت داد می کشید: “دیرم شده! دیرم شده! دیدم شده! دیرم شده! عروسی خودم رو از دست میدم.” جیلیان گفت: “خوب، حداقل من می تونم موهات رو درست کنم.” جیلیان هشت تا از روبان های لباسش رو کند، یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت. بعد خانوم خم شد و جولیان موهاش رو به شکل چهار تا دم اسبی خیلی بزرگ درست کرد.
جیلیان گفت: “و حالا، دوچرخه ی مادرم رو بردار. اون بزرگه و ازش زیاد استفاده نمی کنه. فقط به سمت مناره کلیسا برو و به زودی به اونجا می رسی. خانوم گفت: “آه، ممنونم! شاید دیرم شده باشه، ولی حداقل خوب به نظر می رسم.” اون، جیلیان رو بغل کرد و با دوچرخه دور شد.
بعد یه خانواده از پایین جاده بدو اومدن، در حالی که داد می کشیدن: “دیرمون شده! گم شدیم! دیرمون شده! گم شدیم! عروسی رو از دست میدیم!” ما حتی وقت نداشتیم کادومون رو بپیچیم. جیلیان گفت: “خوب، من میتونم کادو رو براتون بپیچم. و اون هدیه رو با پنج تا روبان از لباسش پیچید.
خانواده گفتن: “ممنونیم! ممنونیم! ممنونیم! ممنونیم! شاید دیرمون شده باشه، ولی عوضش یه هدیه ی دوست داشتنی خواهیم داشت.” جیلیان گفت: “و حالا، واگن لیندزی و اسکوتر هایلی رو بردارید. اونا یه جورایی دیگه بزرگ شدن و زیاد از اینا استفاده نمی کنن. فقط به سمت مناره کلیسا برید، اینطوری دیگه گم نمی شید.” اونا همه جیلیان رو بغل کردن و با عجله رفتن.
بعد یه مرد از پایین جاده اومد، در حالی که داد می کشید: “دیرم شده! گم شدم! دیدم شده! گم شدم! عروسی رو از دست میدم!” بعد یهو ایستاد و گفت: “وای، نه! گم شده!” جلیلیان گفت: “چی گم شده؟” مرده گفت: “حلقه! حلقه عروسی! من حلقه عروسی رو گم کردم!” جیلیان گفت: “من کمکت می کنم تا پیداش کنی.” جیلیان، اون دور و بر چهار دست و پا خزید و کاملاً کثیف شد. ولی بعد از مدتی حلقه رو تو گل و لای گودال پیدا کرد.
جیلیان گفت: “ببین، شاید دوباره گمش کنی. بذار کمکت کنم. اون با یه روبان، حلقه رو به انگشت مرده بست. جیلیان گفت: “و حالا، اسکیت های جِرِمی رو بردار. اون بزرگ شده و دیگه زیاد از اینا استفاده نمی-کنه. فقط به سمت مناره کلیسا برو.” مرده گفت: “ممنونم. شاید دیرم شده باشه، ولی حداقل حلقه همراهمه.”
بعد مادر جیلیان بدو از خونه اومد بیرون، در حالی که داد می کشید: “جیلیان، برا عروسی دیرمون شده. و اوضاع تو خرابه. مامان بزرگت چی میگه!” اون دست جیلیان رو گرفت و دویدن پایینِ جاده.
ولی وقتی به کلیسا رسیدن، مردِ جلوی در به جیلیان گفت: “چقدر کثیفی! نمیتونی با این لباسی که تنته بیای تو.” مادرش گفت: “ولی، ولی …” جیلیان گفت: “اشکال نداره! من روی پله ها می شینم و منتظرت میمونم.”
بعد عروس و داماد از کنار کلیسا قدم زدن و جیلیان رو که روی پله ها نشسته بود، دیدن. داماد گفت: “آه، کفش های من عالی دیده نمیشن؟” عروس گفت: “آه! موهای من فوق العاده نیست؟” جیلیان گفت: “بله. کفش های تو عالیه و موهای تو هم فوق العاده و امیدوارم که یه عروسی فوق العاده داشته باشید.” داماد گفت: “نمیای تو؟” جیلیان گفت: “نه. من همه ی روبان هام رو برای درست کردن مو و بندِ کفش و پیچیدن هدیه و بستن حلقه پاره کردم. حالا لباسم داغون شده و من نمی تونم بیام تو.”
داماد گفت: “همممم! فکر کنم ما به دختری که دسته گل رو برداره نیاز داریم.” عروس گفت: “هممم! بله. ما صددرصد به دختری که دسته گل رو برداره، نیاز داریم.” بنابراین اونها یه دسته گل وحشی از چمن ها کندن. و جیلیان از جلوی همه رد شد و وارد کلیسا شد. و هر چند که لباسش کاملاً کثیف و پر از سوراخ بود، ولی همه گفتن اون زیباترین بچه اونجا بود.