جوراب های بوگند
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: کتاب های رابرت مانچ / داستان انگلیسی: جوراب های بوگندسرفصل های مهم
جوراب های بوگند
توضیح مختصر
تینا جورابهای جدیدش رو خیلی دوست داره، اون هرگز اونا را از پاش در نمیاره! اما وقتی که جورابهای فوقالعادهاش بو میگیره، دوستاش مجبور میشن یک کاری بکنند ...
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Smelly Socks
When Tina wanted new socks her mom took her to the only store in town. “This store only has black socks” said Tina, “can we please go across the river and get some really good socks?”
“we can’t drive right across the river, because there is no bridge here.” Said tine’s mom. “you know it is a long, long way to the only bridge and besides, we don’t have a car.”
So tina went to her grandfather and said: “can you please take me across the river in your boat? I want to buy some really good socks.”
“the motor is not working on the boat.” Said her grandfather.
“Row!” said tine, “we can row, I will row, and you can sit in the back of the boat.”
“you will row?” said her grandfather. “Yes!” said Tina, “Rowing is easy.”
So Tina got in the boat and rowed slowly. Splash! Splash! Splash! And the boat went in slow circles. Swish! Swish! Swish! Tina rowed fast. Splash! Splash! Splash! And the boat went in fast circles. Swish! Swish! Swish!
“This boat has forgotten how to row.” Said Tina.
“you sit in the back and tell me what to do.” Said her grandfather. So Tina sat in the back and told her grandfather how to row and her grandfather rowed all the way across the river. Then they walked all the way through the town to the big sock store.
At the store Tina tried on socks that were too big, socks that were too little, socks that were too blue, and socks that were too pink. Tina tried on millions and millions of socks. Finally, she found the perfect pair of red, yellow and green socks.
Then, since it was almost time for dinner, Tina and her grandfather ran back to the boat, and this time the boat sort of remembered how to row. Tina rowed round and round and round, and still got to the other side.
When they got back, tina ran home and yelled “socks! Socks! Wonderful socks! These are the best socks I have ever seen in my life. Grandpa rowed me all the way across the river to get these socks. I am never going to take them off.”
“never?” said tine’s mother. “NEEEEVEEER” said tine.
“Oh-Uh!” said Tina’s mother.
So Tina wore her socks for a long time. She wore them for one, two, three, four, five, six, seven, eight, nine, ten whole days. Her mother said “Tina, I know you love these socks, just let me wash them really quick. They will start to smell if you don’t get them washed.”
“Socks! Socks! Wonderful socks!” said Tina. “I am never, never going to take them off.” After Tina wore her socks for ten more days, the kids at school said “Tina! What a smell, change your socks!”
“Socks! Wonderful socks!” said Tina. “I am never, never, never, never, never going to take them off.”
After Tina wore her socks for ten more days, a whole flock of Canada geese flew over her house and dropped right out of the sky from the smell. Two moose walked through her yard and fell over from the smell. Docks, racoons and squirrels fell over when she walked to school. Finally, even a skunk fell over from the smell.
Tina’s friends decided to do something, they all came to her house and knocked on the door. Blam! Blam! Blam! Blam!
When Tina opened the door they grabbed her and carried her to the river. Then they held their noses and took off her socks. Some the kids held Tina, and some of the kids washed her socks. Scrub! Scrub! Scrub! Scrub! All the fish in the river floated up to the top and acted like they were dead. The kids washed some more. Scrub! Scrub! Scrub! Scrub! All the beavers ran out of the river and went to live with Tina’s grandfather. They washed some more. Scrub! Scrub! Scrub! Scrub! Far down the river people said “how come the river smells like dirty socks?”
Finally, the socks were clean. “Wow!” said Tina. “They look nicer when they are clean.”
“Wow!” said Tina. “They smell nicer when they are clean.”
“Wow!” said Tina. “They feel nicer when they are clean.”
Tina put on the socks and said “I am going to wear clean socks from now on.”
The beavers left her grandfather’s house and went back into the river. The Canada geese got up off the ground and flew away. The fish decided that they were not dead after all, and jumped and splashed in the river.
Tina went to her mom and said “my socks are nice and clean, and I think it would be very nice if you took me to town to get me a nice new red, yellow and green shirt.”
“Promise to wash it?” said her mom.
“No.” said Tina. “If I wait long enough, the kids at school will wash it for me.”
ترجمهی داستان انگلیسی
جورابهای بوگندو
وقتی تینا جورابهای جدید میخواست، مادرش او را به تنها فروشگاه شهر برد. تینا گفت: «این فروشگاه فقط جورابهای سیاه داره، میشه لطفا بریم اون طرف رودخونه و جورابهای درست حسابی بگیریم؟» مادر تینا گفت: «ما نمیتونیم از وسط رودخونه رانندگی کنیم، چون اینجا هیچ پلی نیست. خودت میدونی راه خیلی درازی تا تنها پل هست، و درکنار این، ما ماشین نداریم.» پس تینا پیش پدربزرگش رفت و گفت: «میتونید لطفا من رو با قایقتون اون طرف رودخونه ببرید؟ من میخوام جورابهای درست حسابی بگیرم.» پدربزرگش گفت: «موتور قایق کار نمیکنه.»
«پارو!» تینا این را گفت، «میتونیم پارو بزنیم، من پارو میزنم و شما میتونید عقب قایق بشینید.»
پدربزرگش گفت: «تو پارو میزنی؟»، تینا گفت «بله! پارو زدن آسونه!»
پس تینا داخل قایق شد و به آرامی پارو زد. چالاپ! چالاپ! چالاپ! و قایق در دایرههایی آرام حرکت کرد. فیش! فیش! فیش! تینا سریع پارو زد. چالاپ! چالاپ! چالاپ! و قایق در دایرههایی به سرعت حرکت کرد. فیش! فیش! فیش!
تینا گفت: «این قایق پارو زدن رو یادش رفته.»
پدربزرگش گفت: «تو عقب بشین و به من بگو چیکار کنم.» پس تینا عقب نشست و به پدربزرگش گفت چطور پارو بزنمو پدربزرگش همه راه را تا سمت دیگر رودخانه پارو زد. سپس آنها تموم طول شهر را به سمت فروشگاه بزرگ جوراب راه رفتند.
در فروشگاه، تینا جورابهایی را امتحان کرد که بسیار بزرگ بود، جورابهایی که بسیار کوچک بود، جورابهایی که بیش از حد آبی بود، و جورابهایی که بیش از حد صورتی بود. تینا ملیونها ملیون جوراب را امتحان کرد. درنهایت، او یک جفت جوراب بینقص قرمز، زرد و سبز پیدا کرد.
سپس، از آنجا که تقریبا وقت شام بود، تینا و پدربزرگش به سمت قایق دویدند و اینبار قایق تقریبا پارو زدن را یادش آمده بود. تینا پارو زد و زد و زد، تا در نهایت به سمت دیگر رودخانه رسید.
وقتی آنها برگشتند، تینا به سمت خانه دوید و داد کشید: «جوراب! جوراب! جورابهای فوقالعاده! اینا بهترین جورابایی هستند که من در زندگیم دیدم. بابابزرگ منو پاروزنان به اون طرف رودخونه برد تا این جورابها را بگیریم. من هرگز اونها رو درنمیارم.» مادر تینا گفت :«هرگز؟» تینا گفت: «هررررگزززز!»
مادر تینا گفت: «اوه اوه!»
پس تینا جورابهایش را برای مدت زیادی پوشید. او آنها را برای یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده روز تمام پوشید. مادرش گفت «تینا، میدونم این جورابا رو دوست داری، فقط بذار من اونها رو خیلی سریع بشورم. اگر شسته نشن بو میگیرن.» تینا گفت «جوراب! جوراب! جورابهای فوقالعاده! من هرگز، هرگز اونها رو درنمیارم.» بعد از اینکه تینا جورابهایش را برای ده روز دیگر پوشید، بچههای مدرسه گفتند: «تینا! چه بویی، جورابهات رو عوض کن!» تینا گفت «جوراب! جورابهای فوقالعاده! من هرگز، هرگز، هرگز، هرگز، هرگز اونها رو درنمیارم.»
پس از آنکه تینا جورابهایش را برای ده روز دیگر پوشید، یک دسته از غازهای کانادایی که از بالای خانهاش پرواز میکردند، از شدت بو از آسمان به زمین افتادند. دو گوزن شمالی که از حیاطش میگذشتند از بو غش کردند. اردکها، راکونها و سنجابها وقتی که او به سمت مدرسه میرفت بیهوش شدند. درنهایت، حتی یک راسوی بدبو هم از آن بو روی زمین افتاد.
دوستان تینا تصمیم گرفتند کاری بکنند، آنها به خانه او آمدند و در زدند. تق! تق! تق! تق!
وقتی تینا در را باز کرد آنها او را گرفتند و به سمت رودخانه بردند. سپس آنها دماغهایشان را گرفتند و جورابهایش را درآوردند. بعضی بچهها تینا را گرفته بودند، و بعضی از بچهها جورابها را میشستند. خرش! خرش! خرش! خرش! همه ماهیهای رودخانه روی آب شناور شدند و مثل مردهها رفتار کردند. بچهها بیشتر شستند. خرش! خرش! خرش! خرش! همه سگهای آبی از رودخانه بیرون دویدند و رفتند تا با پدربزرگ تینا زندگی کنند. بچهها بیشتر شستند. خرش! خرش! خرش! خرش! پایین دست رودخانه مردم میگفتند «چرا رودخانه بوی جوراب کثیف میدهد؟» درنهایت، جورابها تمیز شدند. تینا گفت «وای! اونها ظاهر بهتری داره وقتی تمیزه.»
تینا گفت «وای! اونها بوی بهتری داره وقتی تمیزه.»
تینا گفت «وای! اونها حس بهتری داره وقتی تمیزه.»
تینا جورابها را پوشید و گفت «من از این به بعد جوراب تمیز میپوشم.»
سگهای آبی خانه پدربزرگش را رها کردند و به درون رودخانه برگشتند. غازهای کانادایی از روی زمین بلند شدند و پرواز کردند و رفتند. ماهیها فهمیدند که هنوز نمردهاند، و شروع به جست و خیز در رودخانه کردند.
تینا پیش مادرش رفت و گفت «جورابهایم تمیز و خوشگل شدند، و فکر میکنم خیلی خوب میشه اگه منو به شهر ببری و برام یک پیرهن قرمز و زرد و سبز قشنگ بگیری.» مادرش گفت: «قول میدی بشوریش؟»
تینا گفت: «نه … اگر به اندازه کافی صبر کنم، بچههای مدرسه برام میشورنش!»