یه عالمه برف
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: کتاب های رابرت مانچ / داستان انگلیسی: یه عالمه برفسرفصل های مهم
یه عالمه برف
توضیح مختصر
یه روز برفی و کولاکی جاسمین تصمیم میگیره به مدرسه بره ولی توی راه، تو برف گیر میکنه ...
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
so much snow!
Written by Robert Munsch
Illustrated by Micheal Martchenko
“a blizzard! A blizzard! A blizzard!” said Jasmine’s mother. “maybe you should not go to school today.” “there is no snow now,’ said Jasmine. “and besides. I like snow. I want to go to school. It’s pizza day.” “dress really warm,” said her mother. So Jasmine dressed really warm. Right away, it started to snow very hard. Jasmin sang: “Neat! Neat! Snowy feet! Snowy feet can’t be beat.Neat! Neat! Snowy feet! Snowy feet can’t be beat. Wintertime is fun!”
Jasmine walked down the road toward the school. By the time she got to the corner, the snow was up to her knees. Jasmine sang: “gee! Gee! Frozen knees! Boots are filling up on me.gee! Gee! Frozen knees! Boots are filling up on me. Wintertime is fun!” jasmine walked and walked and walked, and soon the snow was up on her bum. Jasmine sang: “poor bum! Frozen numb! Snow so deep, I can’t run.poor bum! Frozen numb! Snow so deep, I can’t run. Wintertime is fun.”
Jasmine walked and walked and walked. She could see the school, but the snow was up to her nose. Jasmine sang: “oh no, it’s at my nose! what if the whole world froze? oh no, it’s at my nose! what if the whole world froze? Wintertime is fun?”
Jasmine stopped walking and the snow kept coming down and soon only the top of her hat was above the snow.Jasmine sang: “oh dread! Over my head! I wish I was home in bed! oh dread! Over my head! I wish I was home in bed! Wintertime’s no fun.”
She stood there singing for a long time. Finally the school caretaker came stomping through the snow on a pair of snowshoes. He pulled up Jasmine by her hat and yelled, “AHHHHHHHH! Frozen kid!” then he went stomping back through the blizzard, pulling jasmine behind him.
“where are we going?” said Jasmine. “I am taking you to the nurse’s office” said the caretaker. “We will get you warmed up and if you are OK, I will take you to your classroom.”
So he took Jasmine inside to the nurse’s office and dropped her onto a chair. The vice principle came in and said: “you’re frozen stiff! Let’s get you warmed up. Here some nice blankets.” She wrapped Jasmine in ten layers of blankets, but Jasmine didn’t unfreeze.
The school secretary came in and said: “you’re frozen stiff! Let’s get you warmed up. I will go get you a nice cup of hot chocolate.” She poured the hot chocolate into Jasmine’s mouth. “yum!” said Jasmine, but she did not unfreeze.
Finally the caretaker came back. He took one look at Jasmine and said: “you’re still frozen? Let me see what I can do.” He got a huge duster and tickled Jasmine under the chin. Jasmine started to laugh and CRACK! The ice shattered into a million pieces.
So the caretaker took her to the class. On the way there they went past the principal’s office. “hey!” said the principal, “what are you two doing here? There is a blizzard outside and it is not going to stop, so we are having a snow day! Everyone has to go home!”
“wait a minute!” said Jasmine. “it’s pizza day!”
so they all went out to the lunch and Jasmin sang: “snowing a little or snowing a lot, winter’s OK when you’ve got help to get you through bad spots. Wintertime is fun!”
ترجمهی داستان انگلیسی
یه عالمه برف
نویسنده: رابرت مونچ
تصویرگر: مایکل مارتچنگو
مادر جاسمین گفت: “کولاک! کولاک! کولاک!” “شاید بهترهباشه، امروز مدرسه نری.” جاسمین گفت: “ هنوز برفی نباریده.” “علاوه بر این، من برف رو دوست دارم. میخوام برم به مدرسه. امروز، روز پیتزاست.” مامانش گفت: “لباس خیلی گرم بپوش.”
بنابراین جاسمین لباس خیلی گرم پوشید. بلافاصله، برف شدیدی شروع به باریدن کرد. جاسمین آواز خوند: “تمیزِ تمیز! پاهای برفی! پاهای برفی رو نمیشه زد. تمیزِ تمیز! پاهای برفی! پاهای برفی رو نمیشه زد.زمستون خیلی باحاله!”
جاسمین خیابون رو به طرف مدرسه، اومد پایین. وقتی که به نبش خیابون رسید، برف تا زانوهاش رسیده بود. جاسمین آواز خوند: “هِی، هِی! زانوهای یخ زده!چکمهها روی من رو پوشوندن.(چکمهها خودشون رو با من پر کردن.)هِی، هِی! زانوهای یخ زده! چکمهها روی من رو پوشوندن.(چکمهها خودشون رو با من پر کردن.)زمستون خیلی باحاله!”
جاسمین رفت و رفت و رفت، تا اینکه به زودی، برف تا کمرش رسید. جاسمین آواز خوند: “کمر بیچاره! یخ زدهی کرخت!برف خیلی عمیقه، نمیتونم بدوم. کمر بیچاره! یخ زدهی کرخت! برف خیلی عمیقه، نمیتونم بدوم. زمستون خیلی باحاله.”
جاسمین رفت و رفت و رفت. اون میتونست مدرسه رو ببینه، ولی برف تا دماغش رسیده بود. جاسمین آواز خوند:”وای نه، تا دماغم رسیده! اگه همهی دنیا یخ بزنه چی؟ وای نه، تا دماغم رسیده! اگه همهی دنیا یخ بزنه چی؟زمستون خیلی باحاله؟”
جاسمین دیگه راه نرفت و برف همچنان میبارید، و بعد از کمی، فقط بالای کلاهش، بیرون از برفمونده بود. جاسمین آواز خوند:”وای میترسم! بالای سرمه!کاش تو خونه، توی تختخوابم بودم!وای میترسم! بالای سرمه!کاش تو خونه، توی تختخوابم بودم!زمستون باحال نیست.”
اونجا درحالیکه برای مدت درازی آواز میخوند، ایستاد. عاقبت سرایدار مدرسه، با یه جفت کفش برفی، پاکوبان از میون برفها اومد. اون از کلاه جاسمین گرفت و کشیدش بیرون و داد زد، “وااااای! بچهی یخزده!” بعد دوباره پاکوبان توی کولاک، در حالیکه جاسمین رو پشت سرش میکشید، برگشت.
جاسمین گفت: “داریم کجا میریم؟” سرایدار گفت: “دارم میبرمت به دفتر پرستار، اول بدنت رو گرم میکنیم، بعد اگه حالت خوب بود، من میبرمت به کلاست.”
بنابراین، جاسمین رو به دفتر پرستار برد و گذاشتش روی صندلی. معاون اومد و گفت: “تو یخزده و خشک شدی! بیا گرمت کنیم. اینها چند تا پتوی قشنگن.” اون جاسمین رو توی ده تا پتو پیچید، ولی جاسمین یخش باز نشد.
منشی مدرسه اومد و گفت: “تو یخزده و خشک شدی!بیا گرمت کنیم. میرم برات یه فنجون شکلات داغ بیارم.” اون شکلات داغ رو تو دهن جاسمین ریخت. جاسمین گفت: “به به!” ولی یخش باز نشد.
عاقبت سرایدار برگشت و یه نگاه به جاسمین انداخت و گفت: “تو هنوز یخت باز نشده؟ بذار ببینم چیکار میتونم بکنم.” اون یه گردگیر بزرگ آورد و زیر چونه جاسمین رو با اون قلقلک داد. جاسمین شروع به خندیدن کرد و “تَرَک” یخ میلیونها تکه شد .
بنابراین، سرایدار اونو به کلاسش برد. تو راه از جلوی دفتر مدیررد شدن. مدیر گفت: “هی، شما دو تا اینجا چیکار میکنین؟ بیرون کولاکه، و برف هم بند نمیاد. بنابراین، ما یه روز برفی داریم! همه باید برن خونههاشون!”
جاسمین گفت: “یه لحظه صبر کنید! امروز روز پیتزاست!”
بنابراین، همگی برای نهار رفتن بیرون و جاسمین آواز خوند: “برف،کم بباره یا زیاد بباره. زمستون خوبه اگه برای لحظههای بد کمک بگیری.زمستون خیلی باحاله.”