آب باتلاق
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: کتاب های رابرت مانچ / داستان انگلیسی: آب باتلاقسرفصل های مهم
آب باتلاق
توضیح مختصر
مادربزرگ ویکتوریا می خواد به مناسبت روز تولدش اون رو ببره رستوران تا یه نهار مخصوص بخورن.
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Swamp Water
“Victoria,” said her grandmother, “as my birthday present, I am going to take you out for a special lunch.” “Okay,” said Victoria. “Let’s go!”
So they walked and walked and walked and they came to a hamburger restaurant. “HAMBURGERS!” said Victoria. “I love hamburgers. Especially with cheese and pickles and ketchup and mustard and whatever else they have to put on it.” “Please? Please? Please? PLEEEEEEEEASE?” “No,” said Grandma. “We go to hamburger restaurants all the time. It’s not special.” So they walked and walked and walked and they came to a chicken restaurant. “CHICKEN!” said Victoria. “I love chicken. Chicken fingers and french fries!” “Please? Please? Please? Please? Please? PLEEEEEEEEASE?” “No,” said Grandma. “We go to chicken restaurants all the time. It’s not special.” So they walked and walked and walked and they came to a taco restaurant. “TACOS!” said Victoria. “I love tacos. Especially with cheese and onions and lettuce and tomatoes and whatever else they have to put on it.” “Please? “Please? “Please? Please? Please? Please? Please? PLEEEEEEEEASE?” “No,” said Grandma. “We go to taco restaurants all the time. It’s not special.” So they walked and walked and walked till they came to a very fancy restaurant.
“What is this place?” said Victoria. “I’ve never heard of it. They don’t even advertise on TV. Are you sure I am going to like it?” “Go inside and look out the back window,” said Grandma.
“Wow!” said Victoria. “Ducks! Ducks in the river! This restaurant has ducks! I have never been to a restaurant with ducks before. Even hamburger restaurants do not have ducks!” “It is a wonderful restaurant!” said Grandma. “I have been coming here since before you were born.” “A duck restaurant! This is really neat!” said Victoria.
Then a waiter came and said, “Would you like our Fancy Restaurant Fancy Lunch?”
“Yes,” said Grandma. “No,” said Victoria. “No?” said the waiter. “Well, what would you like?” “I would like a hamburger,” said Victoria. “Ahhh,” said the waiter. “We do not have hamburgers.” “Okay,” said Victoria. “I would like chicken fingers and french fries.” “Ahhh,” said the waiter. “We do not have chicken fingers and french fries.” “Then,” said Victoria, “I would like tacos.” “Ahhh,” said the waiter. “We do not have tacos.” Victoria thought for a minute and said, “I would like a peanut butter and jelly sandwich.” “Ahhh,” said the waiter. “We do not have peanut butter and jelly sandwiches.” “No peanut butter and jelly sandwiches?” said Victoria. “No,” said the waiter. “Definitely not!” “Well,” said Victoria, “Do you have bread?” “Yes,” said the waiter. “Do you have jelly?” “Yes,” said the waiter. “Do you have peanut butter?” “Yes,” said the waiter. “Then stick them together!” said Victoria. “It’s called a peanut butter and jelly sandwich.” “NNNNNNO!” said the waiter.
Victoria ran into the kitchen and found the cook. “I am here for a special lunch,” she said. “Can you please make me a peanut butter and jelly sandwich?” “Peanut butter and jelly sandwiches are not on our fancy menu,” said the cook. Victoria said, “Do you have bread?” “Yes,” said the cook. “Do you have jelly?” “Yes,” said the cook. “Do you have peanut butter?” “Yes,” said the cook. “Well, stick them together,” said Victoria. “It’s called a peanut butter and jelly sandwich.” “Okay!”said the cook. “I will make you a peanut butter and jelly sandwich.” “Good!” said Victoria. “And please cut it into little pieces. It has to be cut into very little pieces with no crust.” “Okay!” said the cook.
Victoria went back to the table. The waiter came again and said, “And what would you like to drink?” “Tea,” said Grandma. “I love tea.” “How about our Famous English Breakfast Tea?” said the waiter. “Lovely,” said Grandma. “And I,” said Victoria, “would like swamp water.” “Swamp water?” yelled the waiter. “What is SWAMP WATER?” “It is very easy to make,” said Victoria. “Just mix cola and ginger ale and root beer and orange soda and chocolate milk till it is the colour of a swamp, and that is swamp water.” “NNNNNNNNNNNNO!” yelled the waiter. “I want to see the cook,” said Victoria.
“Oh, all right!” said the waiter. “We will make you swamp water.” So Victoria looked at the ducks and after a while the waiter brought her swamp water and peanut butter and jelly sandwich that was cut into little pieces. Even the crust was cut off. “WOW!” said Victoria. “This is perfect. Thank you very much.” “You’re welcome,” said the waiter.
Then Victoria opened the window and threw her sandwich to the ducks. “AHHHHHHHHHHHHHHHHHHHHHH!!!!” yelled the waiter. “You can’t feed your lunch to the ducks!” “I just did feed my lunch to the ducks,” said Victoria.
“Thank you, Grandma!” said Victoria. “This is a wonderful restaurant.” “Yes,” said Grandma. “Yes, it is a wonderful restaurant. It is a wonderful DUCK restaurant, and this is a special lunch, and I am having a wonderful time.” Then Grandma called the waiter and said, “My granddaughter would like ten more fancy restaurant peanut butter sandwiches please, and take off the crust. I do not think that the ducks like crust.” And ten more peanut butter sandwiches is what they got.
ترجمهی داستان انگلیسی
آب باتلاق
مادربزرگ ویکتوریا گفت: ویکتوریا، من به عنوان هدیه ی تولد، می خوام ببرمت رستوران تا یه نهار مخصوص بخوریم. ویکتوریا گفت: خیلی خب، پس بریم!
پس ویکتوریا و مادربزرگش حسابی قدم زدن تا به یه رستوران همبرگر فروشی رسیدن. ویکتوریا گفت: همبرگر! من عاشق همبرگرم. بخصوص با پنیر و خیارشور و سس کچاپ و خردل و هرچیز دیگه ای که لاش میذارن. خواهش می کنم؟ خواهش می کنم؟ خواهش می کنم؟ خواهش می کنمممممم؟ مامانبزرگ گفت: نه، ما همیشه رستوران همبرگر فروشی میریم. اونجا مخصوص حساب نمیشه.
پس ویکتوریا و مادربزرگش حسابی قدم زدن تا به یه رستوران مرغ سوخاری فروشی رسیدن. ویکتوریا گفت: مرغ سوخاری! من عاشق مرغ سوخاری ام. مرغ انگشتی و سیب زمینی سرخ کرده! خواهش می کنم؟ خواهش می کنم؟ خواهش می کنم؟ خواهش می کنم؟خواهش می کنم؟ خواهش می کنمممممم؟ مامانبزرگ گفت: نه، ما همیشه رستوران مرغ سوخاری فروشی میریم. اونجا مخصوص حساب نمیشه.
پس ویکتوریا و مادربزرگش حسابی قدم زدن تا به یه رستوران تاکو فروشی رسیدن. ویکتوریا گفت: تاکو! من عاشق تاکو ام. بخصوص با پنیر و پیاز و کاهو و گوجه فرنگی و هر چیز دیگه ای که لاش میذارن. خواهش می کنم؟ خواهش می کنم؟ خواهش می کنم؟ خواهش می کنم؟ خواهش می کنم؟ خواهش می کنم؟خواهش می کنم؟ خواهش می کنمممممم؟ مامانبزرگ گفت: نه، ما همیشه رستوران تاکو فروشی میریم. اونجا مخصوص حساب نمیشه.
پس ویکتوریا و مادربزرگش حسابی قدم زدن تا به یه رستوران خیلی مجلل رسیدن. ویکتوریا گفت: اینجا کجاست؟ تا حالا اسمش رو نشنیدم. حتی توی تلویزیون هم تبلیغ نمی کنن. مطمئنین از اینجا خوشم میاد؟ مامانبزرگ گفت: برو تو و از پنجره ی پشتی بیرون رو نگاه کن.
ویکتوریا گفت: وااای! اردک! اردک توی رودخونه! این رستوران اردک داره! تا حالا رستورانی که اردک داشته باشه نرفتم. حتی رستوران های همبرگر فروشی هم اردک ندارن! مامانبزرگ گفت: رستوران فوق العاده ایه. من از قبل از تولد تو اینجا میومدم. ویکتوریا گفت: رستوران اردک فروشی! خیلی باحاله!
بعد یه پیشخدمت اومد و گفت: نهار مجلل رستوران مجلل ما رو میل دارین؟ مامانبزرگ گفت: بله. ویکتوریا گفت: نه. پیشخدمت گفت: نه؟ خب، چی میل دارین؟ ویکتوریا گفت: من یه همبرگر می خورم. پیشخدمت گفت: اه، ما همبرگر نداریم. ویکتوریا گفت: خیلی خب، پس مرغ انگشتی و سیب زمینی سرخ کرده می خورم. پیشخدمت گفت: اه، ما مرغ انگشتی و سیب زمینی سرخ کرده نداریم. ویکتوریا گفت: پس، من تاکو می خورم. پیشخدمت گفت: اه، ما تاکو نداریم.
ویکتوریا یه دقیقه فکر کرد و گفت: من یه ساندویچ کره بادوم زمینی و ژله می خورم. پیشخدمت گفت: اه، ما ساندویچ کره بادوم زمینی و ژله نداریم. ویکتوریا گفت: ساندویچ کره بادوم زمینی و ژله ندارین؟ پیشخدمت گفت: نه، قطعاً نه! ویکتوریا گفت: خب، نون دارین؟ پیشخدمت گفت: بله. ژله دارین؟ پیشخدمت گفت: بله. کره بادوم زمینی دارین؟ پیشخدمت گفت: بله. ویکتوریا گفت: خب بذارینشون روی هم. بهش میگن ساندویچ کرده بادوم زمینی و ژله. پیشخدمت گفت: نهههههه!
ویکتوریا دوید توی آشپزخونه و آشپز رو پیدا کرد و گفت: من اومدم اینجا که یه نهار مخصوص بخورم. میشه لطفاً یه ساندویچ کره بادوم زمینی و ژله برام درست کنین؟ آشپز گفت: ساندویچ کره بادوم زمینی و ژله توی منوی مجلل ما نیست. ویکتوریا گفت: نون دارین؟ آشپز گفت: بله. ژله دارین؟ آشپز گفت: بله. کره بادوم زمینی دارین؟ آشپز گفت: بله. ویکتوریا گفت: خب بذارینشون روی هم. بهش میگن ساندویچ کرده بادوم زمینی و ژله. آشپز گفت: خیلی خب! یه ساندویچ کره بادوم زمینی و ژله برات درست می کنم. ویکتوریا گفت: خوبه! فقط لطفاً به شکل تیکه های کوچیک برشش بدین. باید خیلی کوچیک خرد بشه و دور نون هم نداشته باشه. آشپز گفت: خیلی خب!
ویکتوریا برگشت سر میز. پیشخدمت دوباره اومد و گفت: نوشیدنی چی میل دارین؟ مامانبزرگ گفت: چای، من عاشق چای ام. پیشخدمت گفت: چای صبحونه ی انگلیسی معروفمون چطوره؟ مامانبزرگ گفت: عالیه. ویکتوریا گفت: منم آب باتلاق می خوام. پیشخدمت داد زد: آب باتلاق؟ آب باتلاق دیگه چیه؟ ویکتوریا گفت: درست کردنش خیلی راحته. فقط کافیه نوشابه کولا و لیموناد زنجبیلی و روت بیر و نوشابه نارنجی و شیر شکلاتی رو با هم مخلوط کنین تا به رنگ باتلاق در بیاد، و به این میگن آب باتلاق. پیشخدمت داد زد: نههههه! ویکتوریا گفت: می خوام آشپز رو ببینم.
پیشخدمت گفت: وای، خیلی خب. براتون آب باتلاق درست می کنیم. پس ویکتوریا اردک ها رو نگاه کرد و بعد از چند دقیقه پیشخدمت آب باتلاق و ساندویچ کره بادوم زمینیش رو که خیلی ریز خرد شده بود براش آورد. حتی دور نون بریده شده بود. ویکتوریا گفت: واای! عالیه. خیلی ممنون. پیشخدمت گفت: خواهش می کنم.
بعد ویکتوریا پنجره رو باز کرد و ساندویچش رو برای اردک ها ریخت. پیشخدمت داد زد: وااااای! نمیشه نهارتون رو بدین به اردک ها. ویکتوریا گفت: ولی من همین الآن نهارم رو دادم به اردک ها.
ویکتوریا گفت: ممنون، مامانبزرگ. اینجا رستوران فوق العاده ایه. مامانبزرگ گفت: بله. درسته، اینجا رستوران فوق العاده ایه. یه رستوران اردک فروشی فوق العاده، اینم یه نهار مخصوصه، و خیلی داره به من خوش می گذره. بعد مامانبزرگ پیشخدمت رو صدا کرد و گفت: لطفاً ده تا دیگه از ساندویچ های کره بادوم زمینی و ژله ی مخصوص رستوران مجللتون برای نوه ام بیارین، و دور نون رو هم بگیرین. فکر نمی کنم اردک ها دور نون دوست داشته باشن.
و ده تا ساندویچ کره بادوم زمینی دیگه براشون آوردن.