داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

دندان

توضیح مختصر

ماریسا و مادرش به مطب دندونپزشک که توی مرکز شهر قرار گرفته میرن اما ماریسا توی راه چیزهای جالبی می بینه.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

The Tooth

Marissa’s love of candy finally caught up with her. That morning she woke up with a toothache and instead of bringing her to school, her mother took her to the dentist.

Marissa didn’t often go downtown. Columns of tall, gray buildings cast great shadows across the streets. The sky, usually bright and blue, was barely visible between the rows of endlessly tall skyscrapers. Marissa and her mother walked hand-in-hand toward the dentist’s office.

Men and women wearing long coats and long faces, their collars up and their heads down, rushed in every direction. Marissa leaned closer to her mother. When they stopped at the corner, waiting for the light to change, Marissa noticed something unusual. A man with a large nose and dark eyes was sitting on a grate in the sidewalk. In front of him was an open shoebox with money inside. Marissa had never seen anyone like him. She wanted to take a closer look but her mother held her hand tightly. As they crossed the street to the dentist’s building, Marissa looked back and watched the man over her shoulder. He sat quietly, watching the people pass him by.

Up in the dentist’s office they checked in with the receptionist who told them to sit in the waiting room until the dentist was ready to see them. Marissa’s mother sat on the couch crossing her legs and flipped through a magazine. Instead of reading a book or playing with a toy, Marissa looked out the window to the busy street below.

The man was still sitting on the grate. Most people walked by the man. Some people, just a few, dropped coins into his shoebox. One man in a hurry actually stepped over the man.

Finally, after a long wait, Marissa was called into the examination room. She sat in the big chair and opened her mouth as wide as she could. The dentist saw a small, brown hole in Marissa’s tooth. “That’s quite a cavity,” he said, “the tooth will have to come out.” A few minutes later, the dentist pulled out Marissa’s tooth. Marissa wished she was in school. “Here’s your tooth, Marissa,” said the dentist slipping the tiny tooth into a small, orange envelope. “Make sure you put it under your pillow,” said her mother. “Make sure you brush your teeth twice a day, and especially after candy.” said the dentist.

They left the dentist’s office and in the elevator Marissa asked her mother, “Is there really a tooth fairy?” Outside the dentist’s office, the air was cool. Marissa tickled the place her tooth had been with her tongue. It felt funny.

They crossed the street. The man was still sitting on the sidewalk. Marissa tried to get closer, but her mother held her hand tightly, like before. Marissa pulled away and went up to the shoebox. There wasn’t a lot of money inside. Marissa held open the orange envelope and let the tooth drop into the shoebox. “Put it under your pillow tonight,” she told the man, “and there will be money there tomorrow.” At first the man looked surprised. Then he smiled warmly and waved goodbye to Marissa as she and her mother walked away. Now, all he needed was a pillow.

ترجمه‌ی درس

دندان

علاقه ی زیاد ماریسا به آبنبات بالأخره کار دستش داد. اون روز صبح ماریسا با دندون درد از خواب بیدار شد و مادرش به جای اینکه اون رو به مدرسه ببره، پیش دندونپزشک برد.

ماریسا زیاد به مرکز شهر نمی رفت. ستون هایی که از ساختمون های بلند و خاکستری تشکیل شده بودند سایه ی بزرگی روی خیابون ها مینداختند. آسمون که معمولاً روشن و آبی بود به زحمت از بین ردیف های آسمونخراش های بی نهایت بلند دیده می شد. ماریسا و مادرش دست توی دست همدیگه به سمت مطب دندونپزشک قدم می زدن.

مردها و زن هایی که کت های بلند و چهره های گرفته داشتن و یقه هاشون رو بالا داده بودن و سرهاشون پایین بود، با عجله از هر جهت می گذشتن. ماریسا به مادرش نزدیک تر شد. وقتی گوشه ی خیابون ایستادن و منتظر بودن که چراغ سبز بشه، ماریسا متوجه یه چیز غیر عادی شد. مردی که بینی بزرگ و چشم های تیره داشت توی پیاده رو روی یه دریچه نشسته بود. جلوش یه جعبه کفشِ باز بود که داخلش پول بود. ماریسا تا حالا یه همچین شخصی ندیده بود. می خواست از نزدیک نگاه کنه اما مادرش محکم دستش رو گرفت. وقتی از خیابون رد می شدن و به سمت ساختمون مطب دندونپزشک می رفتن، ماریسا به پشت سر نگاه می کرد و از بالای شونه هاش مرد رو تماشا می کرد. مرد ساکت نشسته بود و آدم ها رو نگاه می کرد که از جلوش رد می شدن.

بالا توی مطب دندونپزشک ماریسا و مادرش رفتن پیش منشی و اون هم بهشون گفت توی اتاق انتظار بشینن تا دندونپزشک برای دیدنشون آماده بشه. مادر ماریسا روی کاناپه نشست و پاهاش رو روی هم انداخت و یه مجله رو ورق زد. ماریسا به جای اینکه کتاب بخونه یا با اسباب بازی ها بازی کنه، از پنجره به خیابون شلوغ زیر پا نگاه می کرد.

مرد هنوز روی دریچه نشسته بود. اکثر آدم ها از جلوش رد می شدن. بعضی ها هم که عده شون خیلی کم بود، توی جعبه کفشش سکه مینداختن. مرد عابری هم که عجله داشت با پاش مرد رو لگد کرد.

بالأخره، بعد از انتظاری طولانی، ماریسا به اتاق معاینه فرا خونده شد. اون روی صندلی بزرگ نشست و دهنش رو تا جایی که می تونست باز کرد. دندونپزشک یه حفره ی کوچیک و قهوه ای توی دندون ماریسا دید و گفت: عجب پوسیدگی ای! باید دندونت رو بکشیم. چند دقیقه بعد، دندونپزشک دندون ماریسا رو کشید. ماریسا آرزو می کرد که توی مدرسه بود. دندونپزشک در حالیکه دندون فسقلی رو توی یه پاکت کوچیک و نارنجی میگذاشت گفت: اینم دندونت، ماریسا. مادر ماریسا گفت: حتماً بذارش زیر بالشت. دندونپزشک گفت: حتماً دو بار در روز مسواک بزن، بخصوص بعد از خوردن آبنبات.

ماریسا و مادرش مطب دندونپزشک رو ترک کردن و توی آسانسور ماریسا از مادرش پرسید: فرشته ی دندون واقعاً وجود داره؟ بیرون مطب دندونپزشک، هوا خنک بود. ماریسا با زبونش جایی رو که قبلاً دندونش قرار داشت قلقلک داد. حس عجیبی داشت.

اونها از خیابون رد شدن. مرد هنوز روی پیاده رو نشسته بود. ماریسا سعی کرد نزدیک تر بشه، اما مادرش مثل قبل دستش رو محکم گرفت. ماریسا دستش رو کشید و رفت کنار جعبه ی کفش. پول زیادی توی جعبه نبود. ماریسا پاکت نارنجی رو باز کرد و گذاشت دندون توی جعبه کفش بیفته و به مرد گفت: امشب بذارش زیر بالشت، فردا صبح برات پول میذارن. اولش به نظر می رسید که مرد غافلگیر شده. بعد به گرمی لبخندی زد و وقتی ماریسا و مادرش دور می شدن به نشونه ی خداحافظی براشون دست تکون داد. حالا، فقط به یه بالش نیاز داشت.